میم عزیز،
یک شب، چه شبی بود و چه ساعت، نمیدانم ـهمینقدر در یادم
مانده که وقت خوابیدن بودـ جملههایی در ذهنم پاگرفت که ننوشتم. همان ننوشتن، از
دسترفتن بود. هه! کاری که به تمامی در آن تبحر دارم: ازدسترفتن... میدانی،
راستش از رختخواب بیرونآمدن را نیک نپنداشتم که درعوض، خیالپسنشستن را بهتر. حالا
نگاهکن چه داشتم با ننوشتن در آن شب: جملهها پیدرپی وصلمیکردند خیالی را به
خیالی دیگر و بعد خیالی دیگر و همینطور در چرخهمانندی باز به خیالی دیگر تا اینکه
خواب مرا برربود. آن جملهها مطلع نامهای میشد که قراربود در پاسخ نامهات کنم.
و نشد. و حالا این آن چیز است که میاندیشم (که البته با این جملهها حدسمیزنم تا
به حال باید برایت روشنشدهباشد): چرخهگی خیالها و بیچرخهگی خواب.
میدانی، راستش ماندهام
که چرا آن چیزها که دربارهی چرخه گفتهای را تا آن حد قطع و یقینش دادهای. تو را
اینطور دیدم در پرداختن به چرخه. ولی من به نسبت و وابستگی میبینم. راستش مدتها
پیش از آنکه تو برایم بنویسی رفته بودم برای چرخه. دانستنش که چیست و چرا. که به
هستیمان بازمیگردد. که پاسخش شاید باشد در حدود چهکسی و چه چیزی. چرخه جالب
شده بود برایم از هر جهت: که ما با چرخه زندهایم. و نه اینکه فقط زنده باشیم؛
که هستی/ نیستیمان به آن است. آب و هوا را بگذار برای فراموشی. خود آب و هوا هم
محصول چرخهاند. ما هم محصول آب و هوا. پس، محصول چرخهایم و این البته که کشف
جدیدی نیست. ولی چیزی باید باشد، یعنی هست، که به چرخه ضربه بزند تا آنرا برایمان
دچار معنا کند. بی این "چیز" آن چرخه معنا ندارد. در مثال بالا مثلن، نیکمیدانی که تا خود محصول مصرفنشود، چرخه برایمان معنایی ندارد. و اینجا نقطهای است که "هستمان" در کنار "نیستمان" میایستد. با هم، در یک رده، یکجا.
بگذار مثالی از
علوم پوزوتیویستی بزنم که در آن چیزها خاندهای: پیشترها در مدرسه که بودیم میگفتندمان
که هوا را اگر بکشیم از یکجا دیگر چیزی در آنجا نمیماند. خلاء مطلق داریم و بس (مدتها
بعدتر که مسنتر شدم، حسرت این را داشتم که چرا یکی آنجا نبود که بگوید پس این
خلاء مطلق مگر بالاخره یک "چیز" نیست؟ اگر یک "چیز" نیست پس چیست؟!). در عصر بچهگی خلاء را با خَلا کلنجار میرفتم...
سئوال که نمیگذاشتن بپرسی. نپرسیدم. بعدها آن کلنجار رفتنها شد مسئلههای جدی که
مثال قارچ اطرافم را پرمیکرد تا نفس به سختی بکشم. رو به دایرهی معارفها آوردم
(این استعارهای که با دایره هم میآوریم برای دانش (؟) جالب است: دوست داریم همهچیز
را آنجا، یکجا جمعشده ببینیم! خب مسلم است که نیست. به همین خاطر است که دایرهی معارفها داریم و نه دایرهی معارف.
یعنی درواقع در یک چرخهـبیچرخه دادهایم دایرهها را برایمان درهم فروکردهاند).
پرت افتادم باز. ببخش... اخیرن ذرهای کشف شده به لطف شتابدهندهی کافرهای
اروپایی که "Higz" مینامندش ـاین ذره در خلاء بچهگیمان
جولان میدهد/ میداده/ خواهدداد. آنقدر دمای آن لولهها را پایین آوردهاند که
ذره، خودی نشان دهد (دمایی البته نرسیده به صفر مطلق). و نشان داده. پس، بالای جو
هم خلاء به آن معنای بچهگی که فروکردهاند در ما نداریم. و بدین ترتیب دیگر نیوتن
کمی دود شده و رفته هوا. دیگر اف مساوی با اِمـآ نیست در خلاء. چون دیگر خلاءی
به آن معنایی که او گفته نیست. همانکه بنیامین تئوریزهاش کرده: هر ساختهای و ساختنی را ویرانیای. این کافرهای جدید چیزی را خراب کردهاند که کافرهای
قدیمیشان ساخته بودهاند. آنرا ویران کردهاند. آنها ویران میکنند و دوباره میسازند.
درهمان ویرانی دوباره سازه دارند. و در سازهای که دوباره و صدباره بالامیبرند
نقاط پانکچر. نه اینکه تعمدی در کار باشد: ویژهگی هستی/ نیستی ماست انگار... دیدی
پس: در چرخهی ساختن، بیچرخهی ویرانی همدوشش است. یا میتوان عکسش نهاد: در بیچرخهی
ساختن، چرخهی ویرانی.
بگذار مثالی دیگر بزنم اینبار از جهت فیکشن: در
"صد سال تنهایی" مارکز (البته این واژهی تنهایی، همان معنای فاحشه شدهاش
را ندارد. باید توضیحش داد خب دوباره: این تنهایی آن تنهایی نیست که ما معمولن در
فارسیـشکرـاست ارادهمیکنیم. به نظرت چیزی معادل همان سالیچوت فرنگی چه داریم؟ = تنهایی بارورانه؟!). در این
تنهایی هم که خود محصول چرخه است، چیزی وجود دارد که ضربه میزند. در رمان مارکز هم که
به تازهگی بهدست گرفتهام تا بخانم (عجب! میبینی اینجا هم چرخه داریم: من
دوباره کتابی را از مبدا به مقصد میخانم. اما بیچرخهاش: منی که سالها تغییر
داشتهام و این در خوانش مجددم، مسلمن خود باب تغییرات)، چرخه موج میزند. صد سال
تنهایی خانوادهی بوئندیا مکرر در مکرر در شخصیتها چرخه میشود. ولی چیزی که آن
چرخهها را دچار معنا میکند ضربههایی است که تعمدن توسط دست نویسنده به آنها
زدهمیشود: بیچرخهها. این بیچرخهها همراه با چرخهها وجود دارند. نه اینکه
جدا باشند. در دل خانواده و شخصیتها هستند. با چرخهها چرخ میخورند: اینکه سرهنگ
آئورلیانو را به ماکوندو میآورند تا اعدامش کنند/ نمیکنند. اینکه خاستگاهش،
آغاز/ پایان است. سرهنگ آئورلیانویی با ماهیهای
کوچک طلاییش، که آنها را در یک چرخهـبیچرخه میسازد و ویران میکند و دوباره
میسازد و باز ویرانمیکند. یا همچون آئورلیانوی دوم (همین گذاشتن واژهی دوم پس
از نام اول نشان از ضربه به چرخه دارد) همراه با فنر ساعتهایش، آمارانتا با دوختن
دکمهها و کفناش، خوزه آرکادیوی دوم با مکاتیب، اورسولا با خاطرههایش. خود اثر
هم در یک چرخهـبیچرخه غوطهمیخورد: مارکز ماکوندو را میسازد و پس از صد سال
تنهایی، انگار که عمرش به سر آمده باشد ویرانش میکند: باد میآورد و نوزادی با دم
خوک که خوراک مورچههای سرخ میشود. او پس از صد سال تقریبی، نشانی از خانوادهی
بوئندیا باقی نمیگذارد. اما آیا واقعن اینطور است؟ او از ما میخاهد چرخه را در
همینجا در انتهایش بهلیم. اما ردپایی میماند. و این همان ضربه است. این ضربه (تو
بخوان ردپا)، آئورلیانو نام دارد. اویی که مانند سقرات، باز در یک چرخهـبیچرخه
از دوست مینالد. ابتدا دوستی ندارد، بعد مییابد، و سپس چون در فقدان
آمارانتاارسولا، دوستی نمییابد، به قول مارکز؛ قدیمیترین و غمانگیزترین فریاد
بشریت را در ماکوندو طنین میاندازد. این فریاد، آن دوستی و چرخهاش را دچار
معنامیکند. این فریاد، همان ضربه، همان بیچرخه است. تو دقتکن: حتی نام بچهها
هم در چرخهـبیچرخه است: همه خوزهآرکادیواند و همه خوزهآرکادیو نیستند. گویی
محتاج چرخهـبیچرخه باشند.
تا وقت دیگر که باشی، ببوس روی شیدا را.
پینوشتها:
ـ انگار وظیفهی من کشف چرخهام باشد، رفتم به درون دایرهی
معارفها. و به شاهنامهی شاه گشتاسب. شاید بگویی چه ربطی دارد. در چرخه است که
همهچیز میماند. که میتوانیم چیزها را نگهداریم. که تو پیر میشوی. که بچهات
میشود. که بچهات بزرگ میشود. تو را میراند/ نمیراند. بچهات، بچه پس میاندازد/
نمیاندازد. زندگی را میدهد/ نمیدهد دست فرزندش و آنها نیز هم. بحث چرندی یا
خوبی چرخه نیست. بحث وجود چرخه است. آنهم با یک خاستگاه نیچهای: متکثر. در سکس
هم همان رفت و برگشت چرخهوار است... چرخ فردوسی ماندنش به چرخه است.
ـ بخوانم را از جهت تجربه "بخانم" نگاشتم. به
گمانم شاید بار زبان نوشتاری فارسی را بزدایم!... باقی نگارشها هم از همین گمان
پیرویمیکند. این را هم بگویم که این تجربه برای من جدید است. پیشترها کسانی،
گویا این کار را کردهاند. نمیدانم آنها نیز همین گمان را داشتهاند یا نه.
ـ عزیزم، وقتی شیفتهگی را در عین بیشیفتگی تجربه کنی،
آنوقت میفهمی چه میگویم. سخت است. نیکمیدانم. به خصوص برای ما که از روی منطق فلسفهی
ارستو (بخوان ارسطو) ترتیب تربیتمان را دادهاند ـهرچند ندانند و ناخودآگاه این
کار را کرده باشند. آنهم به اجدادمان.
ـ "یکشنبههای خستهکنندهی دوران مرگ". عجب! مگر دوران مرگ هم یکشنبههای
خستهکننده دارد؟ این گفتهی مارکز است در رمان. گفتهای که دوستش دارم. دوستداشتن
من به کنار. چیزی که میخواهم بگویم این است که چطور این یکشنبهها میتواند معنی
دهد در عصر مرگ، خستگیهایش. به نظرم تنها زمانی میتواند معنی دهد که اشباح ما،
درست مانند زمان قبل از مرگ ما، زندهباشند. اگر یادت باشد آنها در رمان قدم میزنند.
خب چطور؟ مگر اشباح قدم میزنند؟ قدم نمیزنند مگر اینکه زندهباشند مانند قبل از
مرگ ما. یعنی آنهایی که مردهاند زندهاند. یک وضعیت مرده/ زندهگی. باهم.
درکنارهم. یکجا. شاید چیزی شبیه The Explanation رنه مگریت. شاید هم مانند گرگور زامزا تا وقتی نمرده است (نمیدانی
چه حسرتی میبرم از اینکه کافکا این شخصیتش را کشت و دیگر دوباره زنده نکرد مانند
گراکوس شکارچی). یعنی همانطور انسانـحشره به زندگی ادامه دهیم. به نظرم میرسد
اگر یکشنبه باشد برای ما زندهها، بییکشنبه هم باشد برای مردهگان. منتها در کنار
ما. نه جدای ما.
ـ پیلارترنرا و اورسولا دو کاراکتر زن نیچهای موجود در
رمان هستند. پیشترها جملهای دربارهی اورسولا نوشتهام که عینن پس از گذشت سالها
از خوانش اولیهام همچنان میپسندمش: همهی مردها (بخان بچهها) به یک اورسولاـپیلارترنرا
سخت محتاجند.
ـ مانند عشق یا مرگ یا نفرت که در چرخهی بازنمایی زندگی به
آن ضربه میزنند. و رمان سازند. و داستان هم. اینها همه همزمانـهممکان با چرخهی بازنمایی جعلی زندگی حضور دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر