به بهانهی نشستی برای نقد "گتسبی بزرگ"
روزی، چند روزی پس از مرگ گتسبی، چشمان همیشه شاهد، آبی، و
درشت دکتر تی. جی. اکلبرگ در حالیکه بر فراز درهی خاکستری همچنان استوار مینمود،
با حاشیهی باد در صدایش و با لبخند محو همیشهگیاش، لب به سخن گشود: «واقعیت این است که گتسبی ـیکی از
صدها معصوم محکوم به تباهی تبار آمریکاییـ آنچنان هم انسان بزرگی نبود. بزرگی او
در نظر خوانندهی رمان، زاییدهی اوهام نیک، راوی کندذهن رمان است که آنهم بخش
کوچکی از مجموعه تردستیها، خیالپردازیها، و توطئههای گتسبی بود. ماجرا از این
قرار بود: در شب حادثه، در حالیکه گتسبی در صندلی پشتی ماشین در حال عشقبازی با معشوق
سالها زنده در گذشتهی خود، دیزی بود، با زن ویلسن تصادفکردند. پس از آن با
خونسردیای که فقط از مردی چون گتسبی برمیآید، ماجرا را آنطور که میخواست برای
نیک کندذهن تعریفکرد تا او را برای نوشتن رمان برگزیند. گتسبی در توضیحاتش به نیک
سادهلوح گفت که دیزی پشت فرمان نشستهبودهاست در حالیکه پیش از آن مشاجرهی ساختگی
در آپارتمان تام، رانندهی مخصوصش را فراخواندهبود. او با اینکار رویای آمریکایی
خود را ـالبته به زعم خودـ کاملمیکرد: از یک سو، زن قانونی تام را فراچنگ آوردهبود
ـهرچند این مطلب در ادامهی رویای موهوم عشقش جای میگرفت و او سرمست از انتقام،
حالا دیگر فریب یک عطر فرحبخش زنانه در یک عصر داغ را نمیخوردـ و از سویی دیگر،
معشوقهی تام را نیز هدف گرفتهبود. او تام را یکه و تنها، بدون زن و معشوقهاش میخواست.
درواقع ساعاتی پیش از آن تصادف ساختگی، گتسبی با وسعت نظر ذاتی و البته پرورشیافتهی
خود ـکه آنرا پیشتر در به دستآوردن تمام ثروتش همراه با شیادی و جنایت به
کاربستهبودـ به نیویورک میرفت. و با زیرکی تمام پیش از آن سفر، با یک تلفن همهی
ماجرای مرتل و تام را برای ویلسن خداپرست گفتهبود و همچنین زمان برگشتنشان را. پس از آن معرکهی آپارتمان تام، در حالیکه توانستهبود
اعتماد نصف و نیمهی دیزی را نسبت به خود بهدستآورد، همراه با او در صندلی عقب
جایگرفتند بیآنکه از پنجرهی آپارتمان تام دیدهشوند. ویلسن که ظهر آن روز تام
را با ماشین زردرنگ گتسبی دیدهبود، زنش را حواله به ماشین تام کرد. ویلسن، از آن
پس تبدیل به شبح آوارهای شده که شبها در امتداد جاده، وستاگ را تا نیویورک میپیماید
و صبحها به گاراژ بازمیگردد. گتسبی، قربانی جنون رانندهی خود شد: در حالیکه
برای آخرین شنای فصل در استخر مجللش آماده میشد تا شادی عظیم خود را تکمیلکند،
با ششگلوله کشتهشد. نیک صدای گلولهها را شنید و به سرعت خود را به محل حادثه رساند:
تنها او و شبح ویلسن آنجا حاضر بودند. رانندهی مجنون هیچوقت دیده نخواهدشد. دیزی،
آنقدرها ضعیف هست که به زندگیاش تا پایان عمر ادامهدهد و تام با فرارسیدن بحران
اقتصادی در چند سال بعد آواره خواهدشد.»
البته مردم مانند
همیشه به آنچه چشمان دکتر تی. جی. اکلبرگ گفتهبود اعتنایی نکردند تا چند سال بعد
که بحران اقتصادی پایههای اقتصاد و سیاست کشور را یکسره برچید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر