به ح. سین،
همدانشگاهی من!
گفتهبودی چرا فوتبال تماشانمیکنم. چرا البته که میکنم.
آنهم از نوع نابش. دیشب بازی ژرمنها را دیدم از سر تا به ته. اما وقت دیدن، این
چیز که میگویم سراغم آمده بود. شاید برای همین است که نمیتوانم آنطور که باید
پای فوتبال را بگیرم. ژرمنها شاید آدمهای باهوشی نباشند، فقط اینکه بعد از دو جنگ
بزرگ با کلی آدم کشتن و کثافتکاری، بالاخره یک روز خسته شدند و نشستند و فهمیدند
میشود میدان جنگ را هم شبیهسازی کرد: فوتبال. آنها درام جنگ را به زمین فوتبال
کشاندند. اینکه بتوانند دنیاها را اینطور بگیرند و گرفتهاند. آرزویی که توخولسکی
و هیتلر هردو با هم داشتند. هرچند در روش توفیر داشتند. ژرمنها حالا دویچهلندشان
را دوباره بر سر زبانها انداختهاند با قهرمانی در به اصطلاح جامجهانی. حالاست
که میتوانند پیراهن چهار ستارهی تیم ملیشان را هم با شبیهسازی جای پیراهن ارتششان
آلمان، جابزنند و سرود فتح بخوانند به گوش مردم با خود مردم. همان آرزوی بیسمارک
که بهش نرسید. همان آرزوی هیتلر که بهش نرسید. شاید چون روشش اشتباه بود. شاید
چون به زندگی ایمان نداشت. شاید چون این حرف نیچه را به اشتباه به او گفتهبودند و
فهمیدهبود که: زندگی؛ خطرناک، برهنه و بیشرمانه زندگیکردن است. اینکه بتوانی به
"نیروی زندگی" اعتماد کنی. نه اینکه مدام با مرگ دست و پنجه سازکنی. این
ماجرا چیزی است که فلسطینیها و اسرائیلیها احتمالن باید طیکنند: آنقدر از
یکدیگر بکشند تا در یک ساعتی در یک شب/ روز، بالاخره خستهبشوند و با اطمینان از
اینکه هر دو درام فوتبال را باورکردهاند، به بازی قهرمانی بیندیشند. از من بپرسی کی این
وقت برسد؟ زمانی شبیه روزی که سرهنگ آئورلیانو با اعلام آتشبس به اردوی محافظهکاران
رفت و وقتی با نشستن ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﻣﺬاﻛﺮﻩ فهمید هردو برای کسب قدرت میجنگند، دست از جنگیدن با اسلحه
شست.
دیدی حالا چطور فوتبال تماشابکنم!
تا وقت دیگر، قربانت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر