۱۳۹۳۰۵۰۱

محنت‌نامه/ فریدون‌نامه

به م. ر.
آشنای عزیز من!
 چند روزی شده‌بودم به دهی در اطراف شهر کوچک آشنایی. نمی‌دانیش. درکل، تفاوتمان زیاد است ولی تکرارمان نه. ولی بگویم که رفتنم برای اطمینان از آنچه کرده‌ام بود به سال‌ها. منظورم آن سال‌هاست که صرف تربیت خود کرده‌ام که چه چیزها نگویم. روزها به شالیزار بودیم و بیشه، و غروب‌ها که می‌شد یا به ساحل خزر رفته‌بودیم یا به دکه‌ای در همان حوالی. آن مرد صاف و ساده روستایی/ شهری دکه‌دار که غروب‌ها تا پاسی از نیمه‌شب دکه‌ی پر دودش دل رهگذران را می‌ربود و دل من را، می‌گفت روزگاری فریدون که سه پسر داشت حوالی همین دکه‌ در این شهر اتراق‌داده به سوارانش. اسفندیار بود نام بزرگش، نام کوچکش اصغر. تو بگو اصغر اسفندیار نه رویینه‌تن بود و نه سبیل داشت مانند رویینه‌تنان نقالی‌ها. پشت هم دودمی‌کشید با اینکه سن و سالی نداشت. جوری که وقتی حرف‌می‌زد، واژه‌هاش از لای دندان‌های کرم‌خورده‌ و از ریخت‌افتاده‌اش با بوی نا و سیگار باهم بیرون‌می‌ریخت. بعدن آشنایم برایم گفت طلبه‌گی هم خوانده‌بوده دوسالی اسفندیار و رهایش‌کرده (هرچند بعد خودم فهمیدم طلبه‌گی او را نه). همان اولین روز با اینکه مسافر بودم من و غریبه، نزدیکم شد هی. گفت به اسم کوچک بخوانمش. خواندم. بعد به مثال تو که نه، به مانند خودش از غزل گفت. آشنای همراهم می‌گفت چندتایی دیوان دارد. روز بعدش آورده‌بود چندتاییش را. سررسید سال‌های دور بود. خط‌دار. از آن‌ها که وقتی نمی‌دانم مثلن ملال بیاید سراغت بازش می‌کنی و گوشه‌ایش را خط‌خطی می‌کنی و شکل یکسان می‌کشی تا مگر الاکلنگ ملالـهیجان، کفه‌ی هیجانش بچربد و پایینی بیاید دمی. برایم هی می‌خواند. انگار که سراپا گوش باشم. بودم البته. شیدای غزل بود اسفندیار. به دکه که می‌شدیم در همان دو روزی که بودیم به این منوال گذشت. دکه‌اش سر گذر دهات به شهر بود. آدم‌ها می‌آمدند. می‌رفتند. کمتر شهری. ادا و ریا نداشتند. یا اگر، کمتر بود. در غروب روز سوم، چند نفری دیگر بیامدند صدا را که شنیدند نزدیک ما ـ عاشق خواندن غزل با صدای بلند بود اسفندیار. این شور غزل‌گفتن برایم جذاب شده‌بود. همه داشتند چندتایی؛ در اندرویدشان، در جیب‌هاشان، در لای بیرون‌دادن دودهاشان. تا اینجا حالی خوش به من دست‌داده‌بود. بعد مثنوی‌هاشان آمد. بعد هم تعصب. حالم دگرشد. از نیما که گفتم. مهجور ماندم. با اینکه چند کیلومتری فاصله‌شان نبود و چند سالی از او، اما قرن‌ها دورتر را انگار خوش‌تر می‌دانستند. فقط خوش‌تر. در این میان البته اسفندیار کمی میانه داشت به اشعار نو. کمی از آن تعصب مدح و ستایش بعد سال‌ها البته، دور شده‌بود. همان را نیک‌دانستم. خوشبختانه نیما را داشتم و غزل‌های طالب را در اندروید تبلتم ( تو که غریبه نیستی، تازه‌گی‌ها کتابخانه‌ام را به گیگ این‌ور و آن‌ور می‌کشم). نشان‌شان دادم. چندتایی کتاب دیگر. گفتند می‌خوانیم. گفتم فقط غزل و قصیده و مثنوی نگویند که از رزوگار چه فاصله‌ای دارند به مانند سال‌های سررسیده‌ی کاغذهای خط‌دار اسفندیار. گفتم هزاران سال است همینیم. گفتم قسم به جدتان باورکنید غزل و قصیده و مثنوی کامل‌شده، کار دگر کنید اگر شد. گفتم نمانند. که می‌گندند. نمی‌دانم کار خوب کرده‌ام یا بد در آن شرایط لای دودها. اما گفتم. گفتم رو به زبان هم باشند. دو‌ـ‌سه نفری دورم جمع بودند. در همان غروب سوم که بودیم، کسی آمد گفتند ترانه‌سرا. جوانی بود تکیده. از همان‌ها که بازوهاشان حسرت بارفیکس داشته/ دارد. گفتند ادبیات فارسی خوانده. نشستیم. ترانه می‌گفت برای ملودی دیگران و اجرت می‌گرفت. با خود گفتم عجب! چه شهری! چه ذوق‌هایی! چندتایی برایم ترانه خواند. کلیشه‌بود. با همان خوی رادیکالی که می‌شناسی و چون درس‌خوانده بود نظرم را گفتم. گفت چاره چیست. گفتم بی‌چاره‌گی. گفتم تو خود دامن می‌زنی به همین بی‌چاره‌گی‌ش. غروب چهارم که برای خدانگهداری با چندتایی رفته‌بودم به دکه، نیامده‌بود. به رسم یادبود به اسفندیار سایه دادم، او به من رهی. من و آشنایم به تهران شدیم. برگشتنا، خوردم به تابلوی بلده/ یوشج. جایت خالی رفتم بر مزار نیما. آنچه گفته‌‌بود به سال‌ها، دستم‌بود. شب بود. برایش نخواندم.  
   راستی، شنیده‌بودم چه کیف‌داشت راننده‌گی بی‌بستن کمربند روی جاده‌ی خنک حوالی شالیزار، در آن چند روز/ شب فهمیدم.


تا بعد که باشی، قربانت.

هیچ نظری موجود نیست: