۱۳۸۹۰۴۱۹

ساعت آخر


مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و یک)


داره به‌م می‌گه دوست داره وقتی که مُرد بچه‌هاش بیان ببرنش و چالش کنن تو ده. می‌گه حال و هوای ده به‌ش بیشتر می‌سازه تا شهر و گورستان‌های اطرافش.

ـ گورستان‌های اطرافش؟!

نمی‌دونم این جمله‌ی کوفتی کی از دهنم واموندم پرید بیرون. یعنی باز همون عادت همیشگی؟!

وقتی می‌گمش مثل این می‌مونه که انگاری با برق چهارصد روبه‌رو شده باشه، بَن میکنه به لرزیدن و قیل‌و‌قال. بعد از مدتی که آروم‌ش می‌کنم، به حساب اینکه به‌ش بدهکارم، انتظار داره بشینم مثل یه پرستار سرخونه و بشم سرتاپا یه گوش مفت. به خودم می‌گم اینم از این عصر گوهمون. راستی راستی طرف زده تو خط مرگ و دنیای بعدش و خیال بیرون اومدنم نداره. می‌خواد به منی که بعد از چند سالی که از نبرد بین وجود داشتن و وجود نداشتن اون دنیا به نتیجه‌ای نرسیدم و طبعا همین جوری رهاش کردم؛ دست دوستی رو بعد از مرگ از اون دنیا دراز کنه. می خواستم بگم پیری بی خیال شو که دلم نیومد. حالا واقعا نمی‌دونم دلم باید برای خودم و قراری که امروز دارم بسوزه یا برای این پیری که هر وقت می‌خواد یه کلمه‌ی دیگه بگه آرزو می‌کنم عزرائیل بیاد پائین و از این انتظار نکبت نجاتش بده.

پیرمرد همونطوری حرف زد و حرف زد و من تو همین حین که اون حرف می‌زد به این سوال‌ها رسیدم که راستی وقتی پیر شدم چیزی دارم برای گفتن؟ نکنه یه وقت چیزی پیدا نکنم؟ اصلن از کجا معلوم که پیر بشم؟

ـ آره، اصلن از کجا معلوم که پیر بشی؟

ـ کی؟، من؟

ـ نه پس من...

نتونستم جلوی ترکیدن خنده‌ام رو بگیرم و پرستارهای بخش هم با شنیدن صدا جمع می‌شن. بعد از اینکه حالیشون می‌کنم شرایط تحت کنترله، می‌رن که به شیفت‌هاشون برسن. طرف با اینکه پیریه برای خودش، اما صدامو شنیده بود. این عادت منه. از وقتی یادم میاد همینطوریم: بعد از یه مدت که از فکر کردنم می‌گذره، اونایی که کنارم هستن صداشو می‌شنون. اول شروع کردنم به فکر کردن خوبه و کسی نمی‌فهمه، چون حواسم هست اما بعدش یهو دیگه نمی‌فهمم از چه موقع‌ش فکرم شروع می‌کنه به حرف زدن و این آبروی نداشته‌ی منه که داره به باد می‌ره. درست مثل «خصوصی» براتیگان که نمی‌فهمید چه موقع رفته تو رویای بابل. این مسئله برای اطرافیانی که باهاشون صنمی دارم مشکلی ایجاد نمی‌کنه اما این ماجرا مثلا زمانی افتضاح می‌شه که با یکی از اون دخترهایی قرار دارم که پسرخاله برام تور می‌کنه.

ـ من تنها زندگی می کنم آقا جون.

ـ چه ربطی به پیر شدن داره؟ ...در ضمن به من نگو آقا جون!

ـ چشم! دیگه نمی گم فقط عصبی نشو که برات خوب نیس...

ـ به درک. بذار عصبانی شم تا لااقل خودم از شک در بیام که هستم، یا نیستم.

ـ گوشاتون که قربونشون برم...

ـ خوبه که هنوز بچه نداری.

ـ نمی دونم. خوبه واقعا؟

ـ اینطوری دیرتر می‌فهمی که پیر شدی.

تا قبل از اینکه این جملات بین من و پیرمرد رد و بدل بشه، احساس می‌کردم شدم یه گوش بزرگ و پیرمرد هم شده دو تا لب بزرگ و هرچی این دوتا لب میگن با اون لثه‌های عفونی و دندون‌های کج و کوله میره توش. اما حالا با گفتن این جملات وجدانم کمی آروم می‌گیره.

پیرمرد هم حالا آروم گرفته. یه نگاه به‌ش می‌کنم. به نظر می‌رسه لب‌هاش دیگه لب نیستن. یعنی کار لب رو نمی‌کنن. من اما هنوز گوش موندم هرچند با ابعادی کوچکتر. پیرمرد داره سعی می‌کنه هرچی انرژی داره بده به شش‌هاش بنابراین کاری از دست حتی یه گوش‌ بزرگ هم برنمیاد.

هیچ نظری موجود نیست: