۱۳۸۹۰۴۳۰

چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟

مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و دو)


چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟ دِ بگو؟ چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی اینطوری که میای تو اتاق و می‌چرخی دور من؟ اینطور که خیره می‌شی به ملافه‌های کثیف و رد کثافت‌های روش رو می‌گیری تا برسی به پوستم، همونجا که تو این روزا شروع می‌شه این لذت مبهم؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ نکنه فکر می‌کنی پرت و پلا می‌گم، هوم؟! نه، خیالت جمع باشه. ولی باور می‌کنی اگه همین حالا ازم بپرسی می‌گم نمی‌خوامش! نه تو رو و نه این دنیای قشنگ و پر از احساستو. آخِی! چی شد؟ نگو که به احساساتت برنخورد‌ه‌ها! همون احساساتی که اولین بار که منو دیدی تو چشمات موج می‌زد. آره! موج می‌زد. نگو نداشتی. نگو که دیوونم نشدی. نگو که با همین ناخن‌های خوش‌فرمت جِرم نمی‌دادی اگه همه‌ی این چیزایی رو که می‌گم و حقیقت داره تو روت می‌گفتم. اما بازم می‌گم اگه ازم بپرسی می‌گم نمی‌خوام؛ نه تو رو و نه این احساستو. چیه؟‌ نه، اینطوری نیگام نکن. ذره‌ی ذره‌ی وجودم داره اینو فریاد می‌زنه... هان! چی شد؟‌ نگفتی؟ چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟ بذار همینطوری باشه. بذار ملافه‌ها همینطوری چروکیده و کثیف بمونن. بذار بو بگیرن. اصلن بشین! چرا هر دفعه میای تو اتاق باید مثل پروانه دورم بچرخی؟ نگو شغلته! نگو می‌خوای از دستش ندی. آمارتو گرفتم. می‌دونم تازه‌کاری. می‌دونم به این کار احتیاج داری. ولی نگو نمی‌تونی چند دقیقه بشینی. اینجا که دولتی نیست، خصوصیه، پس بشین یه چند لحظه! نه!، نیگات نمی‌کنم. قول می‌دم. می‌دونی چرا؟ چون تا حالا، هروقت که این کار رو کردم روتو برگردوندی و بعدشم راتو کشیدی و رفتی. پس بشین! آخه چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی، هوم؟... اصلن می‌دونی چیه؛ بذار از این تخت نکبتی بیام بیرون، تلافی می‌کنم. یعنی واقعا تو نمی‌دونی هر وقت که نوک انگشتات می‌خوره به پوستم تا کجا می‌رم و برمی‌گردم؟ (شایدم اصلن برگشتنی در کار نباشه!) فکر می‌کنی حس ندارم، خب آره، پوستم حس نداره؛ اما بین خودمون باشه انگشتات چیزی نیست که حس نشه. هِی با تواَم!، نگفتی چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟... اون آماری رو هم که گفتم یه بلف بود. به‌دل نگیر. خودت بهتر می‌دونی با این باندی که رویِ صورت و دورِ لبامه که نمی‌شه چیزی از کسی پرسید. همین باندی که هر روز لمسش می‌کنی با انگشتای نازت. همین باندی که از وسط چاکی که راه می‌بره به لبام، نی رو خیلی با‌حوصله می‌بری توش. تازه‌شم، اگرم باندی وجود نداشت بازم این کار رو نمی‌کردم. این یه رازه. یه رازی بین من و تو. راستی تا حالا کسی به‌ت گفته تو این کار خیلی استادی؟ نه!، اشتباه نکن منظورم فروکردن نی نیست. منظورم طرز نگاه کردن چشماته به نی، وقتی داری آروم هلش می‌دی از لای لبام تا برسه به پشتشون. شرط می‌بندم تا حالا حتی به این موضوع فکرم نکردی. می‌دونم وقتی داری این کار رو می‌کنی حواست پیش حلقه‌ایه که کردی تو یکی از انگشتات. همین انگشتایی که من رو بد‌عادت کرده. همین انگشتایی که هرچی می‌کشم و نمی‌کشم از اوناس. یادته زل زده بودم به‌شون وقتی نرگس اینجا بود؟ نگو حواست نبود. مگه می‌شه شماها حواستون به این چیزا نباشه؟ یعنی لبخند‌ی‌ام که فردای اونروز به‌م زدی هیچ ربطی به این ماجرا نداشت؟ هِی، با توام‌آ! می‌گم یه دقیقه بشین، آخه چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور می‌کنی؟... باشه نگو! ولی دیگه هی نیا و دور تختم بچرخ. هی نیا و دولا شو و چشمامو دنبال مانتویِ کشیده شده‌‌یِ دور کپلت بکشون. کپلی که هر وقت دولا می‌شی می‌خواد جر بده زندان سفید و تنگ شلوارتو. دو دقیقه بشین! آخه چی رو می‌خوای جمع‌وجور می‌کنی؟ جواب همه‌ی اینا با من. اینجا مگه اتاق من نیست؟ هِی با تواَم!، می‌گم دو دقیقه بشین؛ آخه چی رو می‌خوای جمع‌و‌جور کنی؟

هیچ نظری موجود نیست: