از دفتر يادداشتهاي متفرقه
(دورهي جديد، شمارۀ ده)
(بخش دوم)
(دورهي جديد، شمارۀ ده)
(بخش دوم)
تعدادی گفتهاند این فیلم اپیزودیک است و هر اپیزود جدا از دیگر اپیزودها مفهوم و دغدغهی شخصیت آنرا تشکیل میدهد. درست مانند زندگی یک سری از ما آدمها که هر کس دغدغههای خودش را دارد. تعدادی دیگر گفتهاند درست است که اپیزودیک است اما اپیزودها به هم ارتباط دارند و در خدمت یک هدف کلی هستند. بعضی نیز متعقدند فیلمنامهی این فیلم از پنجاه داستان کوتاه یا داستانک متفاوت تشکیل شده و دربارهی شخصیتهایی به همین اندازه است. و بعضی نیز رای به تحقق رویاهای انسانی در این فیلم و مشکلات اتوپیای ناشی از آن، از دیدِ اندرسون دادهاند. اما تنها چیزی که در آن اشتراک نظر وجود دارد این است که فیلم خط داستانی واحدی ندارد. من تنها راه ورود به جهانِ داستانیِ فیلم را تحلیل سکانس به سکانس آن یافتهام که در زیر میخوانید.
کابوس
در سکانس ابتدایی فیلم، مردی با لباسی که اصلا مناسب خواب نیست و در جایی که اصلا نباید بخوابد، خوابیده است! او کفش به پا دارد و در یک کاناپه خود را به زور جا داده است (چون پاهایش بیرون زدهاند). سمت راست و بالای سر او تابلویی از دُن کیشوت است (!) و روبهرویمان میز کار و یک لپتاپ سفید. اینها همه پیشزمینه است! پنجره باز است و در پسزمینه، آپارتمانهایی که نقاشی شدهاند در استودیو ۲۴ خود اندرسون قرار دارند. آنها خاکستری به نظر میرسند، مانند فیلم قبلیاش. مرد با صدای قطاری که از آنجا میگذرد از خواب میپرد و در نماهایی که در فیلمهای اندرسون کم هم نیستند، روبه دوربین میگوید: «من یه کابوس دیدم... خواب دیدم بمبافکنها دارن میان!» خُب بعد از یک بار کامل دیدن فیلم و هنگام دوباره دیدنش میشود همینجا دکمهی پاز پلایر رو زد و پرسید: خانهای که باید محل آرامش باشد، چرا قطار از کنار آن میگذرد؟ قطاری که اختراعی است برای آسودگی ما! آیا آسودگی یکسری از ما آدمها، آزار دیگری را در بر دارد؟! آیا فیلم تعبیر کابوس این مرد نیست؟ آیا بمبافکنهایی که به سراغ آدمها میآیند حقیقت دارند یا نه فقط یک رویاـکابوس بیشتر نیستند؟ اگر حقیقت دارند، جهانِ روایتیِ اندرسون چرا اینقدر بدبینانه است؟ آیا سرنوشت ما آدمها را بمبافکنها، این ماشینِ اختراعی انسان، رقم خواهند زد (بی اختیار یاد کوبریک افتادم و اودیسهاش، آنجا که کامپیوتر مرکزی سفینه، خودسرانه کنترلِ سفینه را در دست میگیرد: غلبهی ماشین بر انسان. ولی در آنجا، کوبریک لااقل در آخر فیلم امید غلبه بر ماشین را شکل میدهد اما اینجا...)؟ آیا این بمب افکنها همان پیشگوییایاند که از زبان گوته در ابتدای فیلم بر پردهی عریض و سیاه سینما شکل میگیرد: «پس شادمان باشید ای زندههایی که در رختخواب گرم و راحتتان قرار دارید. قبل از آنکه موج سرد رودخانهی برزخ پای بیقرارتان را مرطوب کند»؟ به نظر نمیرسد چنین باشد. چون «شما زندهها»یِ اندرسون در چنین رختخوابهایی جای ندارند. بلکه به نظر میرسد آنها رودخانهی برزخ را در همین دنیا و در زیر و شاید حتی در کنار خود، در روی تختخوابهایشان دارند!
عنصر تختخواب مانند دیگر اشیا در فیلمهای اندرسون بسیار مهم به نظر میرسد. تختخواب مامن ما آدمها است. جایی است که در آن آرام میگیریم و از دنیایِ انسانیای که خود ساختهایم فرار میکنیم! جایی است که در این فرار، معشوق خود را در بغل میگیریم. جانِ کلام: جایی است که در آن دستکم آرامش را میجوییم اگر پیدایش نکنیم. اما در این دو فیلمی که من از اندرسون دیدهام این اتفاق که نمیافتد هیچ، بلکه تختخواب یا اتاقخواب جایی است که در آن خیانتهای زوجهای انسانی (در سکانسی از فیلم آوازهایی از طبقه دوم که راننده تاکسی کلافه از ترافیک، در خیابانی خاکستری و خلوت پرسه میزند و به ولگردی که به نظر بسیار با احساس میرسد (چون به زن راننده با فریاد از پایین ساختمان میگوید: برای چه یک مرد گرسنه را به خانه راه نمیدهد؟!) برمیخورد و به او میگوید زنم مرا به خانه راه نمیدهد و این جمله کات میشود به نمای همخوابگیِ زنش با مردی دیگر در رختخوابی که ازآن اوست!)، بیان دردها و درد دلهای دو زوج انسانی که تبدیل به ارضای جنسیِ یکی از آنها میشود! (در سکانسی از فیلم شما زندهها که نوازنده مراسم تدفین در حال سِکْس کردن با زن خود است اما زن او در حالیکه فقط به ارضای خود میاندیشد به حرفهای شوهر خود که از ورشکستگی سخن میگوید کاملا بیاعتناست! ـهنگام دوباره دیدن این سکانس دوستی گفت که ژیژک گفته است؛ سِکْس خودارضایی دوطرفه است و این سکانس میتواند به نوعی تعبیر آن جمله هم باشد!ـ یا مانند سکانس ابتدایی این فیلم جایی است برای دیدن کابوس!
هیچکس مرا درک نمیکند!
سکانس دوم جایی است که زن و مردی «اندرسونی» نشستهاند در پارک و با عمق تصویری که دوربین ثابت گوستاو دانیلسون و طراحی صحنهی ماگنوس رنفروس به این نما میدهد آغاز میشود. زن و مرد هر دو چاق هستند و بی حرکت بر روی صندلی نشستهاند. در پسزمینه، پُلی که از جلویِ قاب آغاز میشود به دِل دو ساختمان فرو میرود! اگر پل را نماد پیوند بگیریم، گویی اندرسون با این طراحی صحنه میخواهد به بینندهی خود بگوید تا لحظهای دیگر، حکایت از پیوندی مجدد یا آشتیای بین این زوج را شاهد خواهیم بود. اما اگر بیشتر دقت کنیم نور نارنجی رنگ خورشید هم بر روی هر دو ساختمان و پل میان آندو افتاده است. این نورپردازی، غروب را نوید میدهد. آیا این غروب، میتواند تلویحا غروب رابطهی این زوج را در طول فیلم نوید دهد؟
دیالوگ زن و مرد برای کسانی که فیلم قبلی اندرسون را دیده باشند شاید زیاد تکاندهنده نباشد اما برای کسی که اولین بار چنین صحنهای را میبیند، شوکآور است. زنِ در این سکانس دستِکمی از مردان ندارد یا میخواهد که نداشته باشد. او مدعی است که کسی درکش نمیکند و دوستِپسرش (یا پارتنر سابقش یا نامزدش!) مردی است با دستانی پر از تَتو. مرد با دیالوگی بیروح و سرد سعی در جلب نظر مجدد زن دارد و به او میگوید که دوستش دارد. اما زن به این آسانیها کوتاه نمیآید. مرد وقتی با جملهی «برو گمشو»ی زن مواجه میشود، سگِ زن را واسط خود و او میکند و میگوید: «بوبو چی؟ اون که دوستت داره» و ادعا میکند که سگ، در مورد دوستداشتنش دروغ نمیگوید! اما زن بر ادعای خود که عدم درکش از سوی هیچکس است، پافشاری میکند. به راستی این ادعا، ادعای هر روزهی همهی ما آدمها نیست؟ اصلن گیریم که این ادعا صورت حقیقت به خود گرفت، آیا ما در شرایط جدید راضی خواهیم بود؟ در شرایط جدیدی که همه درکمان کنند؟ آیا دیگر زندگیمان روبهراه خواهد شد؟ دیگر چیزی کم نخواهیم داشت؟ آیا ما همیشه به حق خواستار دوست داشتن طرف دیگر و دوست داشته شدن از طرف مقابل هستیم؟ آیا به این شکل دوست داشتن و دوست داشته شدن یک معامله بیشتر نیست؟
مرد که شرایط را بدین نحو میبیند قصد ترکِ زن را میکند. زن میگوید: «شاید اگر من وجود نداشتم اوضاع بهتر بود. تو نباید به این خاطر احساس گناه کنی.» و مرد جواب میدهد: «تو باید بهترین کار ممکن رو تو دنیا بکنی یا حداقل تلاشت رو بکنی که بهترین کار ممکن رو بکنی» و وقتی میبیند زن آرزوی موتور سیکلت میکند تا به قول خودش «Get away from all this shit» کند، بحث را بیفایده میبیند و بلند میشود تا از پشتسر از داخل قاب بیرون رود. زن که میبیند او جدا دارد میرود از موضع خود به سرعت پایین آمده و در جواب مرد که قبل از رفتن همچنان رو به اوست و میگوید: «به هر حال اجاق روشنه»، میگوید: «چی توش هست؟» (!) با خود میپرسم این تصویرِ اغراق شدهی ما آدمها در زندگیهایمان نیست؟ اصلن شاید اندرسون میخواهد با دیدن این سکانس و آدمهای غلیظش بالا بیاوریم! بالا بیاوریم تا سردردمان خوب شود و ببینیم چه بلایی دارد بر سرمان میآید. کدام یک از ما، به راستی کدام یک از ما آدمها توانایی برآورده کردن بیشتر آرزوهای طرف مقابل را دارد؟ کدامیک از ما آدمها توانِ تحمل تمام عادات طرف مقابل را دارد؟ چرا ما آدمها اینقدر انتظارمان از طرف مقابل زیاد است؟ «درک»؟ کدام درک؟ چطور میشود کسی را درک کرد؟ چطور میشود خود را جای کسی گذاشت که احساس میکند دوست داشته نمیشود؟ یا مثلا چطور میشود خود را جای کسی در آفریقا، وقتی دارد گرسنگی میکشد گذاشت؟ چطور میشود خود را جای کسی که خودش را میکشد گذاشت؟ آیا ما قادر به درک شرایط او هستیم؟ چطور میتوانیم کسی را دوست بداریم که او متوجه شود دوست داشته میشود؟ آیا میتوانیم این کار را هر روز برای یک نفر انجام دهیم؟ گیریم که این کار را انجام دهیم، آیا خسته کننده نخواهد بود؟ و... اما آنچه دغدغهی فکرهای جدیتر و کلیتر است:
آیا پاسخ به این سوالات کمی، فقط کمی به روبهراه شدن زندگی و کمتر شدن اضطرابهایمان کمک خواهد کرد؟
اندرسون از زبان زن پاسخ میدهد: «شاید یه کم دیگه برگردم!» و شاید جواب تلویحیِ سوالات بالا همین باشد. جر و بحثی بیثمر و از پایه اشتباه. نمیدانم زن متوجه خودخواهی خود شده است که این جواب را میدهد یا از روی درماندگی است. از هر دو روی که باشد بیانگر ضعف ما آدمهاست. اندرسون شاید میخواهد با این جوابی که در دهان زن گذاشته است، بگوید ضعفهایمان را بشناسیم و با وجود آمدن احتمالی بمب افکنها در انتهای فیلم، حداقل زندگیمان را بازی کنیم. او در سکانسهای متمادی ایستاده است و این ضعفها را به رخمان میکشد. شاید حق با آن کارگری باشد که به خاطر شکستن چندتا ظرفِ یک خانوادهی اشرافی، در فیلم اعدام میشود (!) و رو به وکیلِ قوز کردهاش با حالت همدردی میگوید: «زندگی همین است».
همزمان با بیرون رفتن مرد از انتهای قاب، زن جملاتی را میگوید که آرزوهایش که یکی از آنها داشتن موتور سیکلت است هم، در آن وجود دارد. این جملات رفته رفته حالت آهنگین پیدا میکند و با ساز تومبا همزبان میشود و شبیه آواز میشود و با همین ملودی است که ما به سکانس دیگر پرتاب میشویم. زن در یکی از این جملهها میگوید: «رویاها به سختی به واقعیت میپیوندن. این قضیه برای رویاهای من هم صادقه». اما نمیگوید برای رسیدن به آنها باید تلاش کرد. اگر زن این قضیه را میداند پس دلیل این همه گریه و سیگار چیست؟ باز از خود میپرسم: آیا دلیل این همه بازیای که بر سر خود و دیگران درمیآوریم نبودِ «روراستی» و «صداقت»، آنهم حداقل با خودمان، نیست؟ شاید به نظر اندرسون رویاها فقط برای «رویا دیدن» است که خلق میشوند. برای اینکه لحظهای هم که شده از این جهانِ واقعیت دورمان کنند. شاید آنها اگر وارد دنیایِ واقعیتها شوند خراب میشوند.
در انتهای این سکانس که زن از آرزوی داشتن موتورسیکلت به دوچرخه هم راضی میشود! مردی پالتوپوش پشت سر او ظاهر میشود و به نظر میرسد از ابتدایِ دیالوگِ زن و دوستِ پسرش، به حرفشان گوش میداده و حالا با رفتن مرد، رویای تسخیر زن را در سر میپروراند (گاه گاهی که مطلبم را در مورد فیلم ادامه ميدهم فکر میکنم نکند اندرسون لم داده بر صندلی راحتی و در حالی که قهوهای سر میکشد به من و نوشتهام میخندد!). او نیز چاق به نظر میرسد و قدش کوتاه است. در سکانسی کوتاه در اواسط فیلم همین مرد پالتو پوش برای تحقق رویایِ خویش گل به دست به سراغ زن در آپارتمانش میرود. اما زن بدون گفتن حرفی دستهگل او را با بستن در، لایِ آن جامیگذارد! و مردِ درمانده به پایین ساختمان که میرسد مدعیِ «کسی مرا درک نمیکند!» میشود. آیا همهی این رویاها یک سوء تفاهمِ ساده بیشتر نیست؟ آیا مرد پالتو پوش در حالی که میداند زن مردی را به دنبال خود یدک میکشد، حق دارد رویای او را در سر بپروراند؟ اگر اینطور است، چرا به رویای دیگران اهمیت نمیدهیم اما اگر اینطور نیست، آیا این یک فرصت طلبی برای ارضای میلِ جنسیمان نیست؟
۴ نظر:
درود
متأسفانه هنوز این دو فیلم را ندیده ام...به محض اینکه ببینم یادداشت شما را خواهم خواند.
من در وبلاگ قدیمی ام "یونگ و معنویت عصر جدید" برداشت های شخصی خودم را از فیلم ها می نویسم. خوشحال می شم یه سر بزنید:
http://c-g-jung.blogspot.com
درود دوباره
بله من پیوند این وبلاگ رو در انجمن دوستداران فلسفه دیدم و اومدم اینجا... خوشحالم که مورد توجه ات واقع شد... به امید آشنایی بیشتر
نیما جان مطلب تو رو خوندم.
شجاعتت که نظراتت رو می گی قابل تحسینه.
اما به نظزم اینایی که گفتی مثل ناخنک زدن می مونه.
کارای این آدم جای تعمق بیشتر دارند.
به هر حال ادامه بده.این کارت خیلی خوبه.
سلام علی جان
بابت خواندن مطلبم بسیار ممنون.اینی رو که نوشتم البته شاید مانند ناخنک زدن باشه به تعبیری. چون به هر حال اندرسون در نظر من هنرمند بزرگ و از همه مهمتر خلاقیه که بعد از شصت سال زندگی در کنار «ما زندهها» و با تامل زیاد تونسته با زبانی که پیذا کرده حرف بزنه و از دردهای ناتمام ما بگه. به هر حای همین ناخنک زدن هم اگر باعث بشه چهارتا آدم دیگهای هم که نمیشناسنش، کاراشو بگیرن و ببینن برای من کافیه.
باز هم ممنون که مطلبم رو خواندی.
موفق باشی
ارسال یک نظر