۱۳۹۴۱۱۲۲

‌ی‌ادداشتی‌ برای/ به‌سوی تاریکی

یکم) مروری بر متن مولوی بکت (قسم اول).

یا؛ متن مولوی چگونه کارمی‌کند؟
] صحبت کردن درباره‌ی ناتوانی خیلی ساده است، در حالیکه در واقعیت هیچ‌کاری دشوارتر از این نیست.  
                                                               بکت/ مولوی [
] آنچه را که باید انجام‌دهم، انجام‌نمی‌دهم. 
پیرو خله/ گدار [
امروز که از شنا برمی‌گشتم همه‌ش به یاد آن مرد جوانی بودم که معیوب بود تن‌اش. یک دست نداشت؛ یعنی دست چپش از ساعد به پایین حضور نداشت. در همان ناحیه چپ بدنش، کتفش انگار جراحی عمیقی داشت. چیزی انگار از توش برداشته‌باشند. گودی داشت. یعنی کمی از ریخت افتاده(‌شده)‌بود. روی این از ریخت‌افتاده‌گی، ردپای دوختی شبیه سوزن منگنه بود. خب این ظاهر از ریخت‌افتاده، طور نافرمی بود برای کسی که معمول به استخر بیاید، پس نگاه غالب را جلب‌کرد. من از زیر دوش آمده‌بودم و داشتم توی آب راه می‌رفتم و گرم شناکردن می‌شدم. آمد و ایستاد کنار لبه، هردو دستش را کمی دایره‌وار حرکت‌داد ـ‌یک دایره با شعاع بزرگ‌تر در راست و یک دایره‌ با شعاع کوچک‌تر در چپ‌ـ که یعنی آماده شیرجه‌ است. نگاه‌ها را که جذب‌کرد، بعد عینک شناش را به سختی با یک دست در حضور چشمان همان اغلبِ خیره به او روی چشمانش کشید و شیرجه‌ رفت. وقتی پرید طول‌کشید تا بیرون‌بیاید. اغلب ترسیدیم. دو سه نفری که کنار من راه‌می‌رفتند به سمت جایی که شیرجه‌زده‌بود نیم‌خیز شدند. هومنِ نجات غریق تی‌شرتش را درآورد و آمد کنار لبه، منتظر شد، خب بهتر از ما می‌دید. کمی که باز نگاه‌ها جلب‌شد، مرد جوان معیوب ما قوسی به تن‌اش داد و سرش را بیرون‌کشید از عمق. اغلب دوباره نفس‌مان برگشت. وقتی شروع‌کرد با همان دست معیوب و تن از ریخت‌افتاده کرال سینه رفتن، باز نگاه‌ها کمابیش جذب او بود. بعد از تمام شدن شنای از ریختِ مالوف افتاده‌اش که با مرارت بسیار و رنج همراه بود، وقت دوش، وقتی خودش نبود، باز صحبت او بود. به‌نظرم کار متن بکت همینطور باشد. مسلم است که خیلی رادیکال‌تر. چیزی شبیه به هنرمند گرسنگی کافکا؛ یک دستور زبان ضعف: کسی که می‌خواهد نباشد= "رها" باشد و نه حتی آزاد. و البته که با چند تغییر در فرم روایی نسبت به آن. 
                                     (هنگام نوشتن این چیزها بر مولوی این پیرمرد سخت‌گیر ایرلندی،                                                                                      همواره می‌دیدمش که دارد به من می‌خندد                                                                  هروقت که سر از روی کی‌بورد برمی‌داشتم)
الف) ف‌رض‌می‌کنم متن مولوی رمان است:
       الف ـ 1 ـ رفتار نیروهای نویسنده رو به فرم روایی که اثرش در متن دیده‌می‌شود:
یکم) ضد توصیف. یا عدم توصیف به سبک مالوف کلاسیک و مدرن. چه در تولید کاراکتر (؟) و چه در تولید فضا. به‌جاش توصیف چیزهایِ معیوبِ بی‌خاصیتِ ناچیز (مثلن بوق قدیمی دوچرخه، یا آن شی چارگوش شبیه رنده‌ی نجارها که هیچ کاربردی ندارد و راوی آن همه نیرو صرف توصیفش می‌کند. یا توصیف دقیق و با وسواسِ مکیدن شانزده سنگ‌ریزه‌ که باید طوری در جیب‌ها چیده شوند که حداقل یک‌بار مکیده‌شوند).
دوم) ضد تفسیر.
سوم) ضد دیالوگ‌سازی به قاعده‌ی مالوف کلاسیک و مدرن.
چارم) ضد ایده‌پردازی در هر کدام از کاراکترها. یا؛ هر آدمی یا شی یا حیوانی که ساخته می‌شود توسط نویسنده یک ایده بیشتر یدک‌نمی‌کشد: توصیفِ معیوبیتِ بالذات.
پنجم) حضور پررنگ نویسنده به جای راوی. به خصوص در بخش اول متن.
ششم) ضد عوامل روایت‌پردازی در رمان‌های کلاسیک و مدرن. مثلن عدم وجود اصل کشش روایی به منظور همراه کردن خواننده یا جاگذاری به منظور برانگیختن حس همدلی.
هفتم) ضد قصه‌پردازی: استفاده از تکنیک cold-force.
هشتم) اختلال در سازوکار تداعی‌ها؛ غریب‌نمایی "چیزها" به سمت تاریکی و شب و نیمه‌شب و ظلمات. علاقه‌ی وافر نویسنده در نقش راوی و خود راوی‌ها در میل به سمت تاریکی وآلوده‌گی و تباهی و ویرانی = ابهام.
نهم) خودارجاعی نوشته. در متن به دیگر آثار بکت اشاره‌می‌شود.
دهم) از بین بردن نقل‌قول مستقیم در جهت هرچه بیشتر نشان‌دادن‌ ایده‌ی بکتی: فقط اکسپوز خود مانده. مونولوگی بی‌انتها و درونی تا آخرین انسان. نفی ارتباط با دیگری. نفی تمامی شناخت‌ها درجهت کشف جادو (نگا.ص.55) و به نفع اکسپوز انسانی با ابزار معیوبِ زبان (در قول کافکا می‌شود فقط ماندن انگیزه‌ها) (نگا.داستان‌های‌کوتاه‌کافکا.نشرماهی.حداد.قطعه‌ی‌بهشت).
یازدهم) ضد معنادهی/ معناسازی مالوف متن رمان‌های کلاسیک و مدرن.
دوازدهم) میل به بی‌قواره‌گی از همان ابتدا: جلد کتاب: چیزی تا حد امکان ضد تفسیر.
پ‌رسش: با توجه به این مشخصات دوازده‌گانه، قصد بکت از خالی‌کردن دست انسان (= سوژه) و ادبیات (زبان= ابزار شناخت ابژه) چیست؟
پاسخ: هرچه نمایان‌تر کردن هیچ

       الف ـ 2 ـ عملکرد نیروهایی که در متن رو به زبان است:
یکم) ساخته‌شدن گزاره‌های ضد تحلیلی.
دوم) ساخت صدق و کذب یک گزاره پشت به پشت هم. چیزی که فقط در ادبیات/ آرت امکان وقوع دارد.
سوم) از ریخت انداختن اصوات در جهت ایجاد ضربه به واژه‌های زبان (تردید در خوانش) = عدم قطعیت واژه‌های زبانی = عدم قطعیت جنسیت نام‌ها. مانند شوخی بکت با واژه‌ی Mama (انتخاب واژه‌ی "Molloy" هم برای اثر با همین اصل کارمی‌کند. چیزی که خیلی ایرلندی است. نام خانوادگی در خیلی از خانواده‌های ایرلندی که از قرن پنجم به بعد عمومیت یافته و بکت سعی در جهانی شدنش می‌کند. فرد معیوب ایرلندی با زبان فرانسوی روایت‌می‌کند (خود را اکسپوزمی‌کند) = از جز به کل رسیدن؛ عامیت یافتن دغدغه‌های هستی‌شناختی نویسنده). 

      الف ـ 3 ـ م‌سئله‌ی راوی برای روایت.
                الف ـ 3 ـ 1 ـ با راوی‌های بخش اول:
                این بخش دو راوی دارد:
                  اولی: مولوی. شرح قصه‌ی خود. من اول شخص، تقریبن فاقد جنیست (چرا تقریبن؟! چون در ابتدا به‌نظر می‌رسد موجودی نرینه باشد، بعد می‌گوید اصلن ممکن است خودش مادر هم باشد اما دوباره بعدن در ایستگاه پلیس و بعدتر در آن صحنه‌ی رفتار جنسی عجیب و غریب با سوفی که بعد تبدیل‌می‌شود به لاوس، نرینه است)، پرتردید، دارای وسواس ذهنی و جسمی (آن تکه‌ی مربوط به مکیدن سنگ‌ریزه‌ها: توافق راوی و نویسنده: زندگی‌بخش و همزمان بی‌نیازکننده = انگیزه‌ی آرامش در راوی و انگیزه‌ی نوشتن در نویسنده (باعث از مردم کنده‌شدن))، شاید آخرین بازمانده‌ی نه‌انسان و نه‌حیوان (نگا.ص.93)، معیوب و افسرده و فرسوده (= پای راستش خشک‌شده، آنیکی پایش هم تا ته روایت از کارمی‌افتد و سینه‌خیز به مسیر ادامه‌می‌دهد، دست‌ها روی فرمان دوچرخه سر روی دست‌ها، نیمی از کلمات که به‌یاد داشته فراموشش شده،‌ قدرت توصیف خودش را هم ندارد). 
                 دومی: بکت در نقش راوی: مرد، میانسال، مدرنیست، با سواد فلسفی و ادبی، آرتیست. دارای جهان زیباشناختی و ایده‌ی نوشتاری منحصر به خود = گفتن باورها، قصه‌ی فشرده‌ی زندگی، خواندن‌هاش، نقدهاش به جامعه‌ی مدرن، عشق به شناخت از راه آرت. که خیلی پررنگ‌تر از مولوی راوی است. بیشتر بار روایت این بخش را او به دوش می‌کشد.

                جنس روایی: متن، داستان کوئست است. داستان جستجو. اما روایت این جستجو یک‌راست و کلاسیک و یا حتی مدرن نیست. جستجویی در عدم حرکت! (باخودم: مگر چنین چیزی امکان وقوع‌دارد؟!) عدم تحرک به خاطر جسم و عقلی معیوب. آدم اول این جستجو از همان ابتدا معیوب و اوراق است. جستجویی از ابتدا آغازنشده. از اساس ویران‌شده. آیا من با یک جستجوی ذهنی طرفم؟ (نگا.ص.93) جستجوی ذهنی یک بیمار؟ شاید. نمی‌دانم. هرچه باشد بکت داستان اسطوره‌‌های جستجو را ویران کرده و از نو چیزی دیگر ساخته است. هدف این جستجو یافتن مادر است. مادری که راوی همان ابتدای اثر می‌گوید شاید خود او باشد: یعنی باز یک سیکل معیوب جستجو: خودت چیزی باشی که از آغاز دنبالش می‌گشتی. به هرحال به گفته‌ی خودش در اتاق اوست که جستجو را آغاز می‌کند. شاید ماجرا نوعی فلاش‌بک باشد. اساسن جستجو نزد بکت در این رمان با برهم نهادن بخش وجودی آدم‌ها بر یکدیگر، رنگ‌ش را از همان ابتدا می‌بازد. اما نکته‌ی مهمتر از دست‌انداختن فرم روایی جستجو در مدیوم ادبیات، مضحک جلوه‌دادن سوبژکتیویته‌ی کانتی (= فاعل شناسای کانتی) است. بکت این جستجو را پارودی می‌کند. بکت درواقع منِ راویِ متولدشده در رمان‌های مدرن را از کارمی‌اندازد. برای چه؟‌ که نشان دهد این من شناسای راوی که هی می‌خواهد با گفتن روایت تفره برود، مضحک است؟ شاید.
پ‌رسش: مشکل من با راوی پرتردید، معیوب، و فرسوده‌ی بکت در بخش اول رمان: یک راوی با چنین مشخصاتی چگونه "قدرت روایت کردن" دارد آنهم چیزی متجاوز از صد صفحه؟!
پاسخ: مولوی به زعم من به تنهایی توان و قدرت روایت‌کردن ندارد. بکت برای "بیان" او از خودش مایه می‌گذارد. خود بکت جابه‌جا در نقش راوی ظاهر می‌شود و خیلی تیاتری بار روایت ماجرا را به‌دوش می‌کشد. منِ اول شخصِ بکتی، شخصیتی است که نشانه می‌دهد و ردمی‌شود. کاملن مدرنیستی. او به طرز اغواگرانه‌ای سوادش را به رخ می‌کشد. این به رخ‌کشیدن کاملن برای من از متن بیرون‌می‌زند. مثلن یکی آنجا که از نور حرف‌می‌زند و پرده‌ی نمایش. دیگری آرنولد گولینکس پیر که شخصی حقیقی از حلقه‌ی کارتزین‌هاست در قرن هژدهم. بکت ایده و حرکت زیبایی‌شناسانه‌ی نفی/ اثبات او را با دادن یک نشانه در اثر به من می‌فهماند: آنجا که سوار بر کشتی اودسئوس پیر قصد بازگشت از سفر جستجویش را دارد و کشان‌کشان و لمیده به عقب عرشه سینه‌خیز در حال حرکت است (= او خواهان نفی سفر جستجوست برای اثبات نیرنگی که بر اودسئوس پرنیرنگ زده‌شده = به تعبیری عام‌تر: حالش به‌هم‌خورده از این همه وادی شناخت و جستجو). دیگری آنجاست که به قول معمار (دوستی غریب اهل نوشتار در فرنگ) برخوردی با سگ پومرانیایی دارد: سگی که مشکلات بیولوژیکی فراوان دارد و در تکوین زنجیره‌ی داروینی محکوم به فناست. من اینطور حضور پررنگ و پرتعداد من ِبکتی روایتگر به متن را مسئله‌ی بکت برای روایت خواندم که ردش را در صفحات زیر زدم:
 15، 20، 24، 35، 36، 37، 43، 49، 54، 55، 59، 70، 71 (در این صفحه به زیبایی راوی و بکت راوی برهم نهاده می‌شوند) 76، 89، 90، 111، 112، 126، 127 (بیان دغدغه‌های زبانی).
پ‌رسش: حال که اینطور روایتی شکل گرفته نتیجه‌اش بیان چیست؟
پاسخ: از زبان خود بکت؛ نقل قول غیرمستقیم: تمامی سیکل‌های شناختی معیوب و ناقص عمل می‌کنند. یک عمل مضحک و بیهوده. یک سیکل سراسر آبزرد. چون ابزارشان که زبان است معیوب است.
        از زبان راوی بکت: "هیچ‌چیز واقعی‌تر از هیچ نیست."   (نگا.مالون‌می‌میرد.ص.27)
        از زبان من: دنبال‌کردن ایده‌ی بکتی: ریویو: (نگا.همینجا.الف1.دهم) فقط اکسپوز خود مانده. مونولوگی بی‌انتها و درونی تا آخرین انسان. نفی ارتباط با دیگری. نفی تمامی شناخت‌ها درجهت کشف جادو (نگا.ص.55) و به نفع اکسپوز انسانی با ابزار معیوب زبان (در قول کافکا می‌شود فقط ماندن انگیزه‌ها)  (نگا.داستان‌های‌کوتاه‌کافکا.حداد.قطعه‌ی‌بهشت)
          پ‌رسش: چرا جستجو برای یافتن پدر نیست؟
پاسخ: نمی‌دانم. شاید همان ماجرای فروید کارکند: عقده‌ی ادیپ.
پاسخ دوم (فردای نوشتن پرسش): اما خود ایده‌ی بکت که در این تری+‌لوژی کارکرد دارد هم هست: نشستن وجه وجودی آدم‌ها به‌طور مداوم به جای همدیگر (مادر که همان پدر است). یکی از ایده‌های نیچه هم به نوعی کارمی‌کند: فراتررفتن از این انسان دست و پاگیر سنت‌ها (Tradition) و اخلاقیات (Moral) و معنویات و اقسام لوژی‌ها. انسانی که مدام و بیهوده و به طرز مضحکی هی لوژی خلق‌می‌کند.
          پ‌رسش: جنس این صدای درونی مولوی که شده انگیزه‌ برای جستجو از چیست؟
           پاسخ: نمی‌دانم.
           پاسخ یک هفته‌ی بعد: جنسش خیلی جبری است. خیلی نیروی زیادی دارد. شبیه انگیزه‌های کافکایی است. چیزی درونی که آدم اوراقی (=جسمی+ذهنی) مانند مولوی را به‌حرکت درمی‌آورد. 

] ما به دنیا می ­آییم که بمیریم. آغاز زندگی، نقطه‌ی صفر مرگ است. با ما مرگ به دنیا می ­آید. این تنها حقیقتی‌ست که می ­توان به آن باور داشت.
بکت[
ادامه دارد...


پی‌نوشت:

1- تمامی ارجاعات صفحات متاسفانه به ترجمه‌ی ضعیف سهیل سمی، نشر ثالث، چاپ دوم 1393 از متن اثر برمی‌گردد. ترجمه‌ی او با اینکه می‌دانسته بکت در انتخاب واژه‌گان چقدر حساس است، بسیار آزدانه و ناوفادار به متن اصلی است. من مجبور شدم برای فهم بهتر اثر، به متن انگلیسی ـ‌که خوشبختانه تحت نظر خود بکت برگردانده شده‌ـ با مشخصات زیر که دوستی نازنین (ب.ر.) از دانشگاه برایم فرستاد رجوع کنم: 
Molloy, 1955, New York, Grove Press. A novel translated from the French by Patrick Bowles in collaboration with the author. 
2ـ به ب. ر.:
در مورد راوی‌ها.
من نپرسیده بودم راوی معیوب بکت چطور روایت می‌کند یا با اینکه فراموش می‌کند چطور روایت می‌کند که گفتی. این را که خود بکت نشان داده. من پرسیده‌بودم چگونه بشود که یک راوی که نویسنده‌اش معیوبش کرده (جسمی و ذهنی) و نیمی از واژه‌ها را که ابزار اصلی روایت است را هم ازش دریغ‌کرده، اساسن "قدرت" وجودداشتن و بعد روایت‌کردن دارد به سبک اول‌شخص. یا: مگر چنین راوی معیوبی می‌تواند این همه حرف بزند یا بنویسد؟
   و چیز دیگر اینکه وقت حرف‌زدن از راوی‌ها، باید راوی بخش اول را از دومی جداکرد. هرچه در مورد راوی اول که مالوی است و گفتی می‌پذیرم اما به‌نظرم دومی را به‌کل فراموش کرده‌ای. راوی دوم ژاک موران است که اساسن قدرت روایت دارد به سبک اول‌شخص. چون گزارش‌نویس است و سالم. هنگام مثال زدن از راوی‌ها او را به‌جای مالوی راوی مثال زدی. 

هیچ نظری موجود نیست: