۱۳۹۴۱۲۰۱

‌ی‌ادداشتی‌ برای/ به‌سوی تاریکی

یکم) مروری بر متن مولوی بکت (قسم دوم).

یا؛ متن مولوی چگونه کارمی‌کند؟

] واژه‌ها تمام چیزی است که داریم.   
                                                                                بکت [

الف ـ 3 ـ 2 ـ با راوی‌های بخش دوم:
                این بخش نیز دو راوی دارد:
                                                 اولی: ژاک موران. من اول شخص. مرد. میانسال. دارای یک پسر ده ساله، صاحب یک خانه و یک خدمتکار.  قدرت روایت‌کردن را دارد (گزارش کارهایش را خودش می‌نویسد و خودش معتقد است که ذهن قاعده‌مندی دارد). ماجرا برای ما به صورت یک گزارش/ فلاش‌بک روایت می‌شود: دم‌دست‌ترین فرم قصه‌گویی. پرتردید نیست چندان مانند مولوی. تربیتی پروتستان دارد (گرفته‌شده از جنوب ایرلند؛ جایی که بکت هم در نوجوانی و جوانی پرورش یافته)، سخت‌گیرانه. به کلیسا می‌رود. همین تربیت را روی پسر اعمال می‌کند. قصه‌ی خود+مولوی+پسر را روایت می‌کند. بار اصلی روایت این قسمت بر دوش ژاک موران است.
دومی: بکت در نقش راوی با همان مشخصات قسمت اول. منتها بار اصلی روایت را به دوش نمی‌کشد.
جنس روایی: بازهم با یک داستان کوئست روبرو هستیم. منتها جستجویی که مانند قسمت اول به نتیجه‌ای منجرنمی‌شود. موران را مامور پیداکردن مولوی می‌کنند. ولی اینکه از طرف چه نهادی و چرا و چگونه این انتخاب و جستجو شکل می‌گیرد چیزی نمی‌دانیم. این روش مامورکردن هم در نوع خودش یکه است و منصوب به بکت می‌ماند. هرچه جستجو بیشتر آغازمی‌شود، هرچه موران تمرکزش را بیشتر بر روی این هدف معطوف‌می‌کند، کمتر نتیجه می‌گیرد. بازهم ماجرای فاعل شناسا بیشتر و بیشتر پیچیده‌می‌شود و در سوی دیگر الاکلنگ نیز ما با ابهام هرچه بیشتر ابژه روبرو می‌شویم تا آنجا که در ادامه‌ی این جستجو ما با چهار مولوی روبروئیم: "مولوی که در من لانه کرده‌بود، کاریکاتور من از همان مولوی، مالوی گیبر، و مولوی واقعی با گوشت و پوست واقعی که جایی در دنیای بیرون منتظرم بود." (نگا.ص.167) از دید موران راوی، عالم دو دسته می‌شود: مامورها و قاصدها. (بازی (Game) رادیکال مورد علاقه‌ی بکت؛ پارودی کردن دوآلیته‌ها که قدمتی به قامت فلسفه دارد: خوردن/ دفع، نوشتن/ ننوشتن، شب/ روز، و...اما بکت در این تری+لوژی مدام بازی/ مسخره‌کردن و دست‌انداختن آن‌ها را از سرمی‌گیرد. گاهی به یکی میدان بیشتری می‌دهد و طرف سنگین‌تر الاکلنگ قرارش می‌دهد و مسخره می‌کند، گاهی هردو طرف الاکلنگ را مسخره می‌کند) می‌توان به دلیل کثرت این دو دسته از خیر افراد قلیلی مانند یودی رییس گذشت (هرچند با دیدی رادیکال (= نگاهی آزمایشگاهی)، یودی نیز خود جزیی از یک دسته محسوب می‌شود). یکی از این بازی‌های دوگانه، بازی قاصد/ مامور است (و البته که همزمان که این بازی را شروع‌می‌کند، ویرانش می‌کند: "وقتی از قاصدها و مامورها در اسامی جمع حرف‌می‌زنم، هیچ اعتباری به صحت گفته‌ام نیست" (نگا.ص.155)):
مامورها: عدم دریافت پیام مکتوب. دست‌به کارشدن بلافاصله پس از دریافت پیغام. آزادبودن در شیوه‌ی انجام ماموریت = خلاقیت منحصربه‌فرد هر مامور بسیار مهم است.
قاصدها: گیبر (با عاریت از دوست معمارم): Gaber مشتق‌شده از Gabriel است. گابریل = جبرئیل.
اما این کار بکت چه معنایی می‌دهد؟ شاید هم بی‌معنی است: آوردن این همه بار دلالی گابریل در ادیان ابراهیمی؟ چرا چنین شوخی با چنین فرشته‌ی مقربی؟! بکت من خواننده را به دلیل بار تفسیرهای دلالی، مدام در قیاس با گابریل مقرب قرارمی‌دهد: موجودی که اختیار ندارد، حافظه ندارد؛ "پیام را که ابلاغ‌می‌کرد ذهنش از پیام‌ها خالی‌می‌شد"، (نگا.ص.154) در اشکال مختلف حمایت‌می‌شود، قاصدان خوب کم هستند، مورد عزت و احترام بیشتری در نزد رییس هستند (= فرشته‌ی مقرب) بعد ابعاد زمینی بهش می‌دهد: دفترچه‌ی یادداشت دارد، از رمزهایی استفاده‌می‌کرد که فقط خودش می‌فهمید، دست‌مزدشان بیشتر از ماموران است، مهترین نکته‌ای که بکت روی آن اصرار دارد: "مردن بدون آگاهی از معنای دستورهای ارائه‌شده و ناتوانیِ به‌یادآوردنِ دستورها فقط چند ثانیه پس از دریافت آن‌ها (نگا.ص.155)؛ قاصدها: آدم‌هایی بی‌تفسیر.
و سرآخر پنبه‌ی نهایی ایده‌ی مرکزی بکت برای فاعل شناسای کانتی در این جستجو در ص. 180 زده‌می‌شود: جستجو آنی نیست که کانت گفته، جستجو نوعی دل به‌دریا زدن، نوعی دلی کارکردن با نیروی حاصل از نفی منطق‌های شناختی؛ دل به جادو سپردن.
و اما مسئله‌ی بکت برای روایت در این بخش: 152، 153، 156، 163 (بازهم بیان دغدغه‌ی زبانی)، 242 تا 244 (تحدی به خدای عیسی).
پ‌رسش: لایه‌ی دوم روایت بکت که قصد "ازآن خود کردن"(= اورجینال) آنرا از روایت‌کردن این   بازی‌های دوگانه را دارد و آنرا پشت روایت این بازی‌ها گذاشته ـ‌غیر از دست‌انداختن و شوخی‌کردن‌ـ چیست (این میل به بازی‌کردن در قسمت دوم تری+لوژی رنگ بیشتری می‌گیرد: مالونِ راوی یکی از دلایل روایت‌کردنش با جسمی معیوب و روبه‌ مرگ را صرفن بازی‌کردن عنوان‌می‌کند)؟
پاسخ: قوت‌بخشیدن به توهم هیچ و اینکه این توهم اتفاقن یک حس کاملن طبیعی انسانی است: تحمل‌ناپذیربودن/ شدن هستی در صورت نداشتن این توهم. (نگا.ص.156) 
پ‌رسش: وجود صدایی در درون ژاک موران که مانند مولوی عامل حرکتش است موید چیست؟ همان صدایی که او را به حرکت درمی‌آورد؟ این صدا از همان جنسی است که درون مولوی است؟
پاسخ: حدود ده روز بعد: فعلن نمی‌دانم.
پاسخ به قسمت سوم پرسش: اگر یکی از ایده‌های مرکزی بکت در این تری+لوژی را که همان یکی بودن بخش وجودی آدم‌هاست را دخالت دهیم، بله؛ این صدا همان صدایی است که مولوی را به حرکت ترغیب می‌کند.
                پ‌رسش: اشاره‌ی کوتاه بکت به نام خود در اثر برای چیست؟
پاسخ: نمی‌دانم.
پاسخ دوم: معنی عبری سموئیل: شنیده شده توسط خدا.
پاسخ سوم، چار روز بعد: اگر به قصه‌ی سموئیل در عهد عتیق اشاره داشته‌باشد، او کسی است که کوچکترین فرزند یسی که داوود باشد را به اذن یهوه مسح‌می‌کند تا به عنوان اولین پیغمبر/ پادشاه قوم بنی‌اسراییل شناخته‌شود. این کار او خشم برادرانش را در پی دارد. این ماجرای حسودی برادران در باقی قصه‌ها مثل قصه‌ی یوسف نیز تکرار می‌شود.
پ‌رسش: چرا بکت نقل‌ قول‌های مستقیم را به‌خصوص در این بخش داخل گیومه قرارنداده؟
پاسخ: تحدی به فرم متعارف قصه‌گویی و رمان‌نویسی.
پاسخ بعدی: تصاحب حرف و ایده‌ی تمام شخصیت‌ها به نفع ایده‌ی مرکزی نویسنده: انسان، مونولوگی درونی و اکسپوزمانند با خودش دارد و اگر حس/ فکرمی‌کنیم که دیالوگی داریم، درواقع این دیالوگ چیزی جز توهم دیالوگ داشتن نیست یا درواقع هیچ است (این ایده چیزی است که در قسمت دوم این تری‌+لوژی بهتر لمس‌می‌شود: مالون مدام روایت‌می‌کند تا مگر از اکسپوز خودش و مرگ، که در هراسش افکنده تفره‌رود، اما هرچه می‌کند همان مونولوگ درونی ازآب درمی‌آید).
پ‌رسش: اشاره‌ی کوتاه بکت به زمان و مکان مشخص و ایرلندی در ص. 167 در اثر برای چیست وقتی این همه ارجاعات و دلالی‌های اسطوره‌ای و فلسفی در اثر داریم؟ به بیان دیگر: آیا اشاره‌ای حتی به این کوتاهی ضربه به لامکانی و لازمانی اثر نمی‌زند؟
پاسخ: معلوم است که می‌زند. اما چیزی که به‌نظرم می‌رسد شوخی بکت با همین لامکانی و لازمانی در یک مدیوم است. (ریویو: نگا.همینجا.الف‌ـ1ـ‌پ‌رسش)
پ‌رسش: چرا دیالوگ گیبر و موران درباره‌ی زندگی ـ‌زیبا از دید یودی (جایگزینی دوربین: یودی در جایگاه خدایی است که گیبر و موران را دیدمی‌زند و از پرسش و پاسخ بیهوده و حاصل سرگشتگی هر دو لذت می‌برد (ماجرای همان ضرب‌المثل قدیمی یهودی: انسان پرسش‌می‌کند، خدا می‌خندد.))ـ با یک سوال پایان می‌پذیرد: موران: آیا این زندگی زیبا، منظورش زندگی انسانی بوده؟!
پاسخ: نمی‌دانم.

] ما ايرلندي‌ها، مايل‌ايم که هر کسي را، و در عين حال هيچ‌کس را، همسايه‌ی نزديک خود بشماريم.
بيشاپ برکلي [

ب) فرض‌می‌کنم متن مولوی بکت رمان نباشد؛ در این صورت تمام چیزهای منقول و غیرمنقول بالا باطل است. آنوقت مولوی در زنجیره‌ی متن‌های ناپیوسته‌‌ای قرارمی‌گیرد برایم که در مدار ثابت/ متغیری حول نویسنده‌‌ی نشانه شده‌اش می‌چرخد و میدان نیرو‌ی غیرقابل کشف و قوی‌ش همواره مرا به خود می‌خواند.


پایان مرور.


پی‌نوشت:
     ـ تمامی ارجاعات صفحات متاسفانه به ترجمه‌ی ضعیف سهیل سمی، نشر ثالث، چاپ دوم 1393 از متن اثر برمی‌گردد. ترجمه‌ی او با اینکه می‌دانسته بکت در انتخاب واژه‌گان چقدر حساس است، بسیار آزدانه و ناوفادار به متن اصلی است. من مجبور شدم برای فهم بهتر اثر، به متن انگلیسی ـ‌که خوشبختانه تحت نظر خود بکت برگردانده شده‌ـ با مشخصات زیر که دوستی نازنین (ب.ر.) از دانشگاه برایم فرستاد رجوع کنم: 
Molloy, 1955, New York, Grove Press. A novel translated from the French by Patrick Bowles in collaboration with the  author. 
    ـ  به میم.
خب درست می‌گویی تو؛ نیچه رو به فرهنگ عهد عتیق است و مدام آرامش ما را برهم می‌زند. چرا؟ چون دلباخته‌ی پرسش است. ولی همین است که چون مد هیچ روز+دوره‌ی خاصی نیست، کهنه نمی‌شود و می‌کندش مد همه‌ی دوره‌ها و شیک‌‌اش می‌کند. شاید اگر الیزابت پدرسوخته و شیطان‌صفتش نبود (هرچند با آن‌همه کثافت‌کاری، شیطان‌ها هم پیشش شرم می‌کنند) زودتر فهمش می‌کردیم...به‌نظرم کار بکت در پنبه‌زنی چیزها، ادامه‌ِ یا همان مشروح ایده‌ی نیچه در تبارشناسی باشد. چیزی که در آنتی‌ـ‌‌اِجوکیشن‌اش ( Anti-Education= ضد آموزش عالی و غیرعالی (؟!)) کاملن محرز می‌شود به سال 1872. تقریبن همان تتمه‌ی تبار نسخه‌ی‌ ششم را شناختن: تمام آنچه از انسان خواهیم یافت حیوانی است با ارزش‌ها و شیوه‌های زیستی متنوع و متضاد. هیچ لوژی خاصی هم نسخه‌ی ششم را سعادتمند یا "رستگار" نمی‌کند حتی لیبرالیسم و مرگ خدایی که انسان معاصر نیچه فریادمی‌زد و او دلسوزانه خطراتش را گوشزد می‌کرد. این ایده‌اش هنوز کارمی‌کند. چیزی که فی‌الحال (من از دور البته) در خود لیبرالیسم و انواع و اقسام مابعدش می‌بینیم: زدن پنبه‌ی ج. استوارت میل و داروینیسم مصنوع: پیشرفت گونه‌ها؛ همه‌چیز روبه سود سهام بیشتر با توهم آزادیِ بیشتر. و این چیزی بود که نیچه بیشتر از همه باهاش زاویه داشت چون ارزش کار فکری با آن همه هیجان و قلیان روحی را خراب‌می‌کرد. می‌گفت کسی در آینده‌ی دانشگاه‌های بیرون آمده از مدرنیته، که آلوده به سم بوروکراتیک و سهم سود بیشتر از دانش است، دیگر یادی از آزادی تفکر و آن دیالوگ‌های زنده و جاندار روی پله‌های آکادمی سده‌ی ششم قبل میلاد یونان نمی‌کند و همه‌ی آنچه در جریان خواهدبود، رهایی از کسب و کار پرخطرِ تفکر است. با همه‌ی این‌ها نیچه "فرهنگ" را حاصل آن دانشگاه‌ها نمی‌دانست و امید اندکی بهش داشت...اما بکت بعد جنگ دوم ما به‌ظاهر، حال و حوصله‌ی همین پنبه‌زنی‌ها را هم ندارد. چرا ندارد؟ چون اثرات پیشرفت گونه‌ها و دانش ناسیونالیستی را در فاشیسم، و بعدتر دربه‌در شدن‌هاش در پاریس اشغال‌شده و جنگ و مرگ انسانیت و معیوبیت و ناتوانی آدم‌ها، و روزها و شب‌ها با سوزان سبزی خوردن و جنگیدن چریکی در گروه‌های مقاومت را چشیده. 
تا بعد که باشی عزیز من...     

هیچ نظری موجود نیست: