به میم.
ادامه...(5). بازیِ جنگ به زمانهی جنگ (3).
بهسوی اولین نقطهی با+پناهی.
ـ یکم: هزینهی عزیمت.
[هر دو کردیم سوی رفتن
رای او مرا چشم شد، من او را
پای روز اول که رخ به ره
دادیم به یکی خاک توده افتادیم خاکدانی هوای او
ناخوش نیمی از آب، و نیمی از آتش سنایی ـ سیرالعباد الی
المعاد]
{به تماشا:
ـ پیرمردی دارم اینجا سر کوچهی
بیستوهشتم که سطلهای آشغال سر تقاطع را انگار که دوستدارد. این دو سطلِ حالا
چرخدارشده، یکی ویژهی خشک نوشتهشده رویش و دیگری تر. هر روز؛ روزی سه مرتبه،
منظممیآید سراغشان و آخرشبها هم یکبار ویژه بهشان سرمیزند. باید از اهالی
محل باشد. چون ریخت و لباسِ راحتی دارد. صندلی میگذارد زیر پاهایش، قشنگ تامیشود
و سطلها را وارسیمیکند. خیلی شیک و آهسته چیزی از اینیکی کممیکند و داخل آنیکی
میگذارد و چیزی از آنیکی داخل اینیکی. بعد نوبت اطراف سطلهاست: پایینمیآید،
چرخیمیزند و باز همانطور شیک و آهسته وارسیمیکند تا چیزی اطراف سطلها نماند.
بعد نوبت داخل جوی که شد؛ میرود و وارسیاش میکند. چیزهایی از داخل جوی برمیدارد
و به سطلها اضافهمیکند. بعد چیزی زیر لب میگوید که از اینجا که من پشت پنجرهی
طبقهی اولم دارم تماشایش میکنم ـبا آن حالتی که داردـ باید شبیه فحش به کسی باشد.
بعد بازهم شیک و نرم صندلیاش را برمیدارد میرود میگذارد کنار پست زردرنگ برق
که کمی آنطرفتر از تیر چراغ برق سر کوچه است و مینشیند همانجا. این نشستن بیخودی
نیست. مینشیند تا ماشین حملزباله بیاید. بعد که مطمئن شد آشغالها سرجای خودشان
نشستهاند، پامیشود میرود. به خیالم هردو یککار میکنیم: وارسی پسماندهها به
خاطر ترسِ از زمان.
نون ب./ اتودها}
] لحظهی نزدیک اتفاق
گویی
قرن گذشتهی آشناست.[
ما که هیاهوکردیم عجوز کوچه تنگه هم سر و کلهاش پیداشد.
عجوز ناتوانی نبود (نه مثل دلیلهی محتاله آنطور که میشناسی و نه آنقدر زپرتی مثل
چی که گوزش دربرود. خیلی هم زشت نه مثل ربکای زیبای گابو وقتی که مدام پیترو
کرسپی میخواست و نشد و بعدِ نشدن، پیر شد و توی خانهاش شبح شدهبود و چارتا تار
موی طلایی روی سرش ماندهبود و پشت حیاطِ اعدامِ سرهنگ آئورلیانو، شاتگانش را
نشانهی هرکسی که درمیزد میرفت. خیلی نه مثل اینها ولی چیزهایی آمیختهی اینها).
دیدیم سر از پنجره بیرونکرد و بِروبِر شروع به دیدزدن ما کرد. شاید گوه+گیجه
گرفتهبود از دیدن این همه عَر کوکو و آن پسرک ریزنقش که ابتدا دو نفره گروه
عرزنی تشکیل دادهبودند. کمی ایستاد، دیدزد، و رفت. کوکو و پسرک ریزنقش شروعکردند
رو به کوچهی عراقیها عرزدن. ولی فقط عرزدن. چون قراربود سوارهنظام از سر کوچه
حملهکنند، سنگ نمیزدیم به شیشهی در و پنجرهی عراقیها. یعنی خب قرارمان هم
نبود که بزنیم. دوتا دوتا میرفتیم ته کوچهی عراقیها و عرمیزدیم. کمی مشکوک بود
اینکه هیچ واکنشی نمیدیدیم اما به فرمان کوکو، من و پیمان برای دومین بار رفتیم
برای عرزدن. پیش پیمان ایستاده بودم و عرمیزدیم. قراری داشتیم که عرزدنمان
پیوسته حفظشود و آن قرار این بود که وقتی دو نفری که نوبتشان بود عربزنند آن جلو
عرمیزدند، باقی پشتِ خطِ مقدمِ عرزنی نفس تازه میکردند. اما ما که شروع کردیم به
عرزدن باقیِ پشت ما هم شروعکردند به عرزدن. من و پیمان بیاختیار برگشتیم. عجوز
بود. آمدهبود و بچهها را مچاله کردهبود. بوی پیه و چربی سوخته آمد. کوکو بود.
داشت بهخوبی میسوخت. بیخود نبود ایستادهبود و ما را دیدزده بود. تعدادمان را
برآوردهبود. به اندازهی تعدادمان آب جوش مهیا کردهبود. بهآنی کسی پشتمان
نماند. دوزخی بهپا شدهبود و بچهها را فراری دادهبود. شانس من و پیمان این بود
که به نسبت فاصلهداشتیم از پشت خط عرزنی. هرچند من و پیمان نسوختیم، اما بهنظر
میآمد گروه عرزنی به رهبری کوکو شکست خوردهباشد.
[Men and bits of paper, whirled by the cold wind
[.That blows before and after time
تا بعد...
فدای تو.
ببوس روی شیدا را.
نیما. آباننودوچارشمسی.
پینوشت:
ـ به شیدا.
اشتباه نکن عزیز من!
از آنجا که مردم برای
"شاعر" عزیزند میدهد بیرون
چیزهایی که تجربه کرده را تا ببینند وگرنه غیر این چه نیازی دارد یک شاعر آوارهی
این دنیا به گفتن چیزهایی که شاید به سختی واژهای برایش بیابد. راستش شعر، قدرت
تغییر آنچنانی و آنی عامهی مردم را ندارد. چراکه اگر داشت ما از زمان خواجه شمسالدین
تا بهحال ریاکاری را کنار گذاشتهبودیم و "حس گناه" را. البته اینکه
گفتم انتظار واقعن زیادی از انسان نسخهی ششم ایرانی است با آنهمه درازنا در یکتاپرستی،
کمترین انتظار ولی شاید این بود که حداقل از روایات عذاب دوزخ در کتب ارداویراف و
سنایی و تذکرهی عطار و رسالتالغفران ابولعلاء و دانته و...کمی میهراسیدیم و تا
این حدِ تاریخی بهجان هم نمیافتادیم. هرچند درکل من بازهم نسبت به کل ماجرا بدبینم
(≤ واقعبینم) و امیدی ندارم؛ چون کجبینی و میل به
آلودهگی در طراحی ما طوری تعبیهشده و قویاست که شیطانها (اعم از نرینه و
مادینه) و اشباح کافر (فقط نرینه) خیالشان از هر جهت راحت است. این نسخهی ششم باگ
زیاد دارد. شدیدن نیاز به پالودهگی دارد که به عمر ما دست نخواهدداد. و با تمام
اینها البته میدانی که من تمام زورم را دارممیزنم/ خواهمزد. نه به دلیلهای
خیلی بزرگ، نه، فقط به این دلیل که شده بدبختیِ من اینطور زورزدن. تنها کاری که
انگار بلد باشم.
ـ صدای نویسنده منباب تطهیر با آب جوش بیرون از قاب روایت:
در
یونان سدهی ششم ـکه البته به آن معنا دوزخی نمیشدند مردمـ مردم پس از مرگ با
آکرون به دوزخ میرفتند. یعنی با آب به آتش میرسیدند! مدخل آبجوش آب رودخانههایی
بود که به مرکز زمین میرفت. بعدها در عهد ابراهیم و پسرانش و مابعدش کاملن ماجرا
جداشد و به آسمان رفت تا دسترسی و تغییر کمتر ممکنباشد و نامشان از این جهت
جاودانه بماند. اما، جلوتر که بیاییم میخوریم به قرون وسطی که کمی خلاقیت بیشتری
انگار اضافهشدهباشد به پسران آدم و ابراهیم و اسحاق که تکفیرشدهها و جنزدهها
و مجانین را به نیابت دوزخ یهوه در آسمان، داخل دیگی فلزی بر روی همین زمین زندهزنده
میجوشاندند تا مطهر و پاکیزهشوند تا پسِ مرگ عذابشان کمتر شود لابد. جلوترش که
بیاییم میخوریم به آلاگیری فلورانسی که اگر از چهرهی مینوساش قالب تهی نکنی، میبردت
به طبقهی هفتم و رود آب قرمز جوشانش، بعد مجاورمیشوی با اسکندر و آتیلا و
دیونیزیوس برای با آبجوش مطهر شدن. جلوترش که بیاییم در کوچهی ما، چسبیده به
خانهی خاله، زنی داشتیم رشتی، حاجخانم نام که دست به آب جوشش معرکه بود. او
بسیاربسیار مهربان بود چراکه میخواست مدام مطهرمان کند! مخصوصن وقتی میخواستیم
در کوچه فوتبال بازیکنیم. فقط ماندهام که چطور و از کجا آنقدر زود آنهمه آب
جوشیده میآورد که ما هنوز آجر دروازهی گلکوچیک نچیده، پابهفرار میگذاشتیم. و
سرآخر که جلوتر بیاییم میخوریم به عجوز کوچه تنگه که وصفش برات رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر