شب بیستوسوم.
به ب. ر.
حکایت آن شب در خانهت بوسیدن تو
یک نیمشبی؛ نیمشبِ خوابیدن بود که خوابم نبرد. یعنی خوابم
برد سرشبی با سردردی که میدانی همواره دارم، ولی حدودای دوی نیمشب بود که
بیدارشدم و هرچه کردم باز نشد که بخوابم. ماندهبودم چهکنم. چراغزدم گفتم شعر
بخوانم همیشه اینطور وقتها که میخوانم، که نشد. روی دست راستم زیر پهلوم که
چرخیدم، خوردم به دو کتاب دیگر که داشتم؛ رمان جی.کی.تولِ ویران که خودش را با
اگزوز ماشینش دار زدهبود و یک زندگی...، فصل بکت، که قرارگذاشته بودیم با
معماری در فرنگ که تهش را درآوریم و من قراربود سفر کاری بروم و نرفتم و نخواندم
و دیدم که یک زندگی... هم از سر اتفاق که خودش را با گلوله خلاصکرده از
این دنیا. بیاختیار خندهام گرفت. نمیدانم از چی. چراغ را که خاموشمیکردم کسی
شنیدم انگار چیزی گفت. یا اینطور تصورکردم. بههرحال گفت. گفت که به چه میخندم.
صدایی محو. صدایی باهوا. شبیه صدایی انگار گرفتهباشد از کثافت و دود این شهر. یا انگار
خستهباشد و شاکی؛ از روزمرهگیها ـاز مردم پرشتابش برای نمیدانم چه در این سالهایِ
من. که انگار نفهمند، ندانند تعویق که چیست. بیاختیار با دهانی ترش و صدای سرفهدار
رو به خودم گفتم فکرمیکنم از این خندهام گرفت که کسانی که تا این حد مشتاق
زندگی و تعویق بودهاند، ته ماجرایشان در این دنیای این روزها پرشتاب برای نمیفهمم
چه شده این، اگر قرارباشد اینطور شود تهش، خب دیگر این نخوابیدنها و تداعیـدرـتداعیها
در بیداری و خواب برای چیست؟ تا این حد وقتگذاشتنهای عصرانهها برای اینطور
نوشتنهای حفاری برای چیست؟ چون شام نخوردهبودم مثل باقیِ شبها، معده چیزی
خواست. دوباره چراغزدم بلندشدم تا ته یخچال دست بردم ببینم چی دارم. روی اُپن
چیدم گوجه و خیار و پنیر لیقوانم. تکه نان کنجدی را از فریزر گرفتم گذاشتم که گرم
شود تا از بویش مست شوم مثل همهی اینطور وقتها. بیرون ماه کامل بود. آمدم جلوتر
تا از در تراس رو به حیاط کوچکم که دارم بیشتر نگاهش کنم. تکهتکه ابرها آرام از
زیرش ردمیشدند. کوچک همینطور با سرعت. همینطور که حرکت ابرهای کوچک تند را زلزدهبودم
و دنبالمیکردم خوردم به چیزی که روی جلوی پنجره پهن شدهبود (خاطرت مانده که
ورقی فلزی گذاشتهاند روبهروی پنجرهام ـدرواقع نگذاشتهاند؛ بیشتر شبیه دوختهباشند
با لب پنجرهـ همانروز که آمدیبودی و اصرار داشتی کابینتها را خودت بچینی که
آمدم و از پشت گرفتمت و گفتم چه کار داری به چیدن و گردنت را نبوسیدم). زهلهام
رفت. تقریبن کل مساحت ورق فلزی را گرفتهبود. مثل چیز سیالی پخششده باشد روی
چیزی. ولی نه دقیقن همانطور. باز هراسیدم. بیشتر که دقتکردم. دیدم مثل کسی باشد که
تخت خوابیدهباشد و دو دستش را گذاشتهباشد زیر سرش و خیره به ماه شدهباشد. بیشتر
که زلزدم بهش دیدم نه دو دست انگار ندارد. سری داشتهباشد پر از مو و هیکلی قناسطوری
با بدون دست. تنهای داشت چسبیده به سر پر موش و پاهایی درازتر از معمول یک انسان.
چیزی بهپا نداشت. همان صدای محو که گفتهبود چرا میخندیدم، بندکردن به «نون...نون...نون» کردن. نان کنجدیم داشت میسوخت.
نان را کناری زدم و برگشتم. هنوز همانجا خوابیدهبود خیره به ماه کامل. هوسکردم
در بازکنم. دو ترس داشتم؛ یکی اینکه اویی که آنجا خوابیده بود را ازدست بدهم که
بیشتر بود البته و دیگری آنی که بپرد یقهام را بگیرد در این وقت نیمشبی که کمتر
بود. حوصلهات را سرنبرم؛ منِ عاشقِ راههایِ فرعی و تجربههای تعویقی دستگیره
پیچاندم و در بازکردم تا ته به یکباره. دیدم آن تنِ پلاسیده رویِ فلزِ جلویِ پنجرهام
جنبشی نکرد. نگاشکردم. بوشآمد. بوشکردم. بوی نمیدانم چی میداد. شبیه بوهای من
و تو نبود. بگویم شبیه بوی ماندهی لباسها، بوی نا و ترشیده...نه! اصلن اینها
نبود. بوی خاصی بود. مخصوص خودش. مثل بوی هرچیزی جدید آدم تجربهکند نداند که چی
باشد. چیزی که به خودم جراتداد تا ازش بپرسم هی این توبودی حرف میزدی از وقتی
بیدارشدهام غیر خودم با من، دو دیدار قبلیم با اشباح بود. چیزی که پخش شدهبود
روی جلوی پنجرهام چیزی عجیب شبیه دوتای قبلی بود که دیدهبودم. اولی را به پایش
رسیدم که از لولهی بخاری هال کوچکم قصد خروجداشت. دومی را که شبحی هوسباز بود
سر هوسبازی خودم پیداکردم که دیگر هم نیامد پیشم. هوسبازی ما آدمها برایش چیزی
شبیه به بچهبازی بود. لاسخشکه. و حالا این سومین شبح در یک نیمشب ماه کامل دیگر
بود که میدیدم. غیر این امکان نداشت. پرسیدنم را به تخمش گرفتهبود. همانطور لمدادهبود
روی تن لخت فلز نسبتن سرد پاییزی. چارهای نبود. گرفتارش شدهبودم. میدانست.
دوباره پرسیدم سردش نیست که باز چیزی نگفت. همچنان خیره به ماه بود. امتداد نگاهش
را گرفتم. من هم به ماه نگریستم و به ابرهای تکهتکهی سیاه زیرش که تند رد میشدند.
همانطور که به ابرهای کوچک تند از زیرش ردمیشد نگاهمیکردم صدایش را به زور
درآورد: «آدمای بینوا». حکمش را پسندیدم. قبولش داشتم. چون و چرا نداشت. درثانی، از برخوردهای قبلی
با اشباح دستم آمدهبود یکی به دو نکنم. مسلمن سناش از من بیش بود و پرتجربه. حسکردم
باید با آدمها حشرونشر داشتهباشد. چون علاوه بر این حکم، خیلی آرام بود با من.
هرچند ما نمیتوانیم به آنها آسیب بزنیم اما طراح اگر بفهمد آنها از برنامه خارج
شدهاند روزگارشان سیاه میشود. این است که باید بسیار مراقب باشند. ضمن این، حتمن
طرد میشوند از جمع اشباح. هرچند با اینکه به خوبی میدانند که دیگر زمان سلیمان
گذشته که با یک کوبیدن عصا هرچه روی زمین بود مسخرش میشد ولی باز با این حال به
خاطر ضعف ما، مراعات میکنند. میدانی که میدانستم برای چه میگوید. خودم پیشتر
بارها به این نتیجه رسیدهبودم و حتی جلوتر رفتهبودم به سراغ طراح اصلی و حکم
محکومیتش را کتبن دستش دادهبودم و سرآخر بخشیدهبودمش. پس با یک «هوم» گفتن و تکان دادن سر گذاشتم حرفش را پیبگیرد.
چند لحظهای با مکث ردشد. هر دو خیره به ماه بودیم. شدهبود چیز مشترکی که ما را
به هم پیوند میداد. پرسید: «آمادهای؟» ماندم! تا این حد صراحت؟! و من که میدانی تا چه حد عاشق
این صراحتهام. که از همان ابتدا با تو هم بودم و تو هم با من. و بعد در ادامهی
دوستی هم صراحت بدلشد به یکجور رابطهی دلی رشکبرانگیز زیبا. مثل وقتی چیزی نمیگویم
و تو از قبلش میدانی چه مرگم است. چیزی که در وجود یکدیگر خودـتربیتشده و خودـتعبیهکرده
پیداکردیم. پاسخی نداشت حرفش. فقط باید میجنبیدم. این نوع گفتنش هم به این خاطر
بود که فقط میخواست جلوی یکهی مرا بگیرد. پس بیمعطلی گفتم برویم. گفت، چشمانت
را ببند. بستم. بهآنی توی خانه که نه، توی اتاق خواب تو کنار تختت بودم و انحنای
همیشه خواستنیِ گردنت با سرشانههات، مال من بود.
فدات.
نیما.تهران.آباننودوچارشمسی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر