۱۳۹۳۱۱۲۲

محنت‌نامه/ سایت حفاری ـ Μνημοσυνη≥191,686

نامه‌ای از یک نابه‌خودآگاه+در+رنج خودآزار، به نا+روانکاوی ( =دوستی) در فرنگ.
میم عزیز!
پای کوچه گیر است عزیز من، پای کوچه.

   این سال که خانه‌گرفته‌ام به سال‌های خاطره تا حسابم را با هرچه خاطره تسویه‌کنم، قدم‌می‌زنم و خاموش‌ می‌گریم. مدام یادم‌می‌افتد از کدام قبرستان آمده‌ام... چند روز پیش پیاده‌می‌رفتم، افتادم به کوچه‌ای که پیشترها، از ترس خزیده‌بودم مثال گربه‌ای زیر ماشینی که پارک‌شده‌بود کنارِ درِ خانه‌ا‌ی. دیدم همان‌جا خوابیده‌بودم. (با خود: خوابیده‌بودم؟ من؟! چرا؟) [Footfalls echo in the memory]
هفت ـ هشت سالگیِ تهران بود. که موشک باران بود. و من در کلاس شاشیده‌بودم به خودم. شاشیده‌بودم به تمامیِ معنیِ شاشیده‌گی. ردپای زردش هنوز در خاطرم مانده. نشسته‌بودم روی همان نیمکت‌های به‌جامانده‌ی قهوه‌ای به رنگ گوه که خط‌خطی‌هایِ تعارضش از پنجاه مانده‌بود و خطوط کج و معوج خیسی لای شلوارم تا پایین می‌رفت را نگاه‌می‌کردم که می‌رسید به حوضچه‌ای کوچک به رنگ شرم وسط کفش‌هایی که تا بخواهم بزرگ شوم همیشه یک شماره‌ای بزرگتر برایم می‌خریدند. [Down the passage which we did not take] باج‌می‌دادم به هم‌نیمکتیِ شرورم تا به خانم ابراهیمیِ نازنین من نگوید که من از ترسِ نمی‌دانم که/ چه شاشیده‌ام به خودم و به کلاس (حس‌می‌کنم بوی چندان تندی نداشت شاشیدنم. که اگر داشت ابراهیمیِ نازنین زودتر از این‌ها فهمیده‌بود و می‌آمد کمکم). شاید از ترس موشک خورده‌باشد به مادر ـ‌و نه پدر، شاید از ترس موشک بیاید توی کلاس بخورد سر ابراهیمیِ نازنینم آش‌و‌لاش شود بیفتد جلوی روم ـ‌و نه بچه‌ها،‌ شاید از ترس توالت تاریک و بوی گوه‌بده‌ی دبستان یاسر با درِ توسی‌ رنگ و زنگ‌زده‌اش که هروقت چشمم می‌افتاد بشاشم، می‌افتاد به سوراخِ پر از گوه‌گرفته‌اش که فراش از همه‌جا بی‌کس و کار حتمن زورش به آن همه گوه نمی‌رسیده بالابیاورد چاه را خالی‌کند، یا مدیرِ نداشته‌ی دبستان بودجه‌ی نداشته‌اش ـ‌که به جبهه می‌رفت و ما حبوباتش را از خانه کمک‌می‌آوردیم می‌دادیم ببرند برای جنگ‌ـ ‌را بدهد چاه‌فاضلاب‌خالی‌کن بیاورد چاه را خالی‌کند (این ترکیبِ "فاضل+آب" هم عجب ترکیبی است در فارسی‌ای که برایم شکر نیست. هر دو مایه‌ی حیات‌اند اما عجب اینجاست که وقت به هم که بچسبند بوی گوه می‌دهند!) [Towards the door we never opened]
شاشیده به کلاس، در انتهای کلاس می‌نشاندتم. چون قد و هیکلم بلند بود ـ‌ولی انصافن شاگرد زرنگی بودم. چون کلِ تابستانِ پیشش را مادر، دیکته‌ی فارسی فوت آبم کرد ـ‌‌که ای‌کاش نمی‌کرد ـ‌که حالا عذابش را نکشم. خطی داشتم از ابراهیمیِ نازنینم زیباتر ـ‌که حالا عذابش را می‌کشم. و من چون زرنگ بودم این امتیاز را داشتم که چیزی ننویسم وقتی او آخرهایِ زنگِ آخر دارد با به قول خودش تنبل‌ها کارمی‌کند. [What might have been & what has been] به خوبی یادم مانده: زنگ آخر بود. ابراهیمیِ شیرینم، با آن مانتوی آبی‌اش که تنگ نبود، که در آن سال‌هایی که اِپل سرشانه مد بود، و برای او ( من) انگار نداشت، نشسته بود روی یکی نیمکت کلاس؛ در جلوترینِ نیمکت‌ها پشت به تخته‌ای که مانند این روزها اغلب سفید نبود، و یک پایش را انداخته‌بود روی دیگری با کفشی که پاشنه داشت. بین خودمان باشد؛ ‌حالا که می‌بینم آن سال‌ها را به تصاویرِ خاطره، می‌بینم خط پشت ران‌ها تا به گردی کفل‌هاش چه زیبا مجسمم می‌شود. تصویر روشنی دارد برایم. حالا که می‌نویسم می‌بینم تا چه حد به آن خط‌ها زل‌می‌زدم در عالم بچه‌گی ـ‌که حالا و همیشه عذابش را می‌کشم‌ـ ‌که چه ظلمی کرد تصاویرِ آن خطوط به من به عالم بزرگی (وقتی  The Reader بیرون آمد و دیدمش، رنج آن خطوط یک‌بار دیگر از اعماق بهم هجوم‌آورد). [Point to one end, which is always present] شاشیده به نیمکتِ میزِ آخرِ کلاس در زنگ آخر به آژیرِ قرمزِ قبلی بودم که هم‌نیمکتیِ تنبلم که ابراهیمی مرا گذاشته‌بود که او مثلن راه‌بیفتد ـ‌که دهنش همیشه بوی گندِ گوه می‌داد‌ـ‌‌که به تخمم که راه نیفتادـ ‌هرچه می‌گفت می‌کردم تا یک وقت به ابراهیمی که پای خوش تراشش را انداخته‌بود روی آنیکی نگوید تا تصویر من خراب‌شود... (این‌ آخری یاوه بود؛ تو بهتر می‌دانی، آن سال‌های بچه‌گی را چه به این خیالات تصویری اروتیک برای مردانه!) حالا فکرمی‌کنم بوی شاش ته کلاس را برداشته‌باشد همانطور که حالا تهِ این نامه را برداشته. کافی‌بود هم‌نیمکتیِ دهانْ بویِ گوه بده‌ی من دستش را بلند‌کند بگوید که فلان! دیگر آبرو برایم نمی‌ماند که. منی که همیشه تشویق‌می‌شدم و پای تخته بودم برای هر حرف جدید، منی که دیکته‌هایم همیشه بیست بود، منی که ابراهیمی دفترم را با یکصد آفرین بنفشش همواره موج‌می‌داد و صدام می‌زد و با لبخند گرمش به دستم می‌داد. منی که همیشه نشانم می‌داد که یعنی الگو. می‌فهمی که؛ حالا بیا هی باج بده! سر آخر این باج اما که چه؟ همان باج که نمی‌دانستم بهش می‌گویند باج، سال‌ها بعد خِرم را گرفت که حالا شده حکایت تو.
   آژیرخطر فکرمی‌کنم نیم‌ساعتی بعدش بود که خورد. قرارمان‌بود، یعنی یادمان داده‌بودند به سال‌های جنگ که به‌نظم بیرون‌برویم به پناهگاه که زیرزمینِ آن خانه‌ی اشرافیِ غصبی که شده‌بود دبستان یاسر ما. رفتیم اما، قبل رفتن صدایی آمد که: "خانم اجازه! فلانی تو شلوارش شاشیده!" صدای خنده‌ی بچه‌‌ها با آژیر به‌‌هم خورد و بعد خورد به صدای گریه‌ی من.
نمی‌دانم چطور شد از کلاس بیرون شدیم.
‌  
ببوس روی شیدا را تمام و کمال.
...و بگو که دلم برایش تنگ‌شده.
تهران/ بهمن93شمسی.

پی‌نوشت:
ـ تمامی لغات فرنگی داخل قلاب متعلق است به:   
Four Quartets/ T. S. Eliot.

هیچ نظری موجود نیست: