ـ بر من که صبوحی زدهام خرقه حرام است.
به الف صاد.
عزیز من!
راست میگویی تو؛ این دیگر چه جور تسویهحساب
کردن است؟!
پیش از تو که بنویسم، با الف ر. که
ادبیات را به انگلیسی خوانده در رشت حرفمیزدم که گفت نامهی غمگینی است آن نامه
که در بلاگکردم. واقعیتش این است که هرچه مینویسم
خب ماجرایم برایم عینیتر میشود و هرچه عینیتر، پذیرش شکست سادهتر. مانند آن
سامورایی مغروری که وقت نبردِ لشگریانش با دشمن، بالای صخرهای مینشست تا نظارهگر
نبرد سربازانش باشد و اگر شکست میخوردند، میرسید به وسعت آن شکست. من هم نشستهام
پشت کیبورد/ مانیتورم، نیروهایم را به سوی خاطره گسسیلمیکنم و از وسعت چنین
شکستی حیرتمیکنم.
من یک شکست خوردهام. بیبروبرگرد. شکندارم. شوخی هم ندارم، یعنی رودربایستی
که با خودم ندارم. فقط باید بتوانم رویش بایستم. یعنی بهش تکیهکنم. و برای اینکار
باید خود را ببخشایم. این بخشیدن که گفتم چیز بسیار مهمی است. و البته منظورم نه
ازآن دست بخشیدنی باشد که اسلافِ جبریام که عرفا و حکمای تذکرهی عطار باشند،
داشتند. آنها حداقل این امکان را داشتند که دلشان به کتابی مبین خوش بود و ذاتی
درکناشدنی از آن بالا ناظرشان بود و گاهی دستشان را میگرفت. من اما چنین چیزی در
بساطم نیست. بنابراین، چیزی که گفتم، چیز ناممکنی نیست اما فوقالعاده سخت است. و
این را میدانم.
من
از ادامهی این ماجرا دو هدف دارم عزیز من: اول؛ یکی همانکه پیشتر در اسکایپ که
بودیم به بحثی عام در این باره که Arte چه باشد و به تو گفتم: تگریزدن: و بعد یعنی راحت که میشوم تازهی
پلهی اول آغازمیشود ـرفتهرفته با قدمزدن در محله
و نوشتن این تگریها میفهمم چرا تنها هستم و خواهم ماند انگار. که بعد گفتم خب یعنی راه دیگری برای بیرونریختن
اینها ندارم. شاید اگر سازی/ تاری مثال فرهنگ شریف یا لطفی داشتم تا گوشههای اصفهان/ شور را آنطور
درآورم، لابد میرفتم مینشستم سازمیزدم تا بل رهاشوم (
=درگیرترشوم؟!). دوم؛ اینکار برای "حرفهای" نوشتن لازم است: اکسپوزکردن خودت جلوی دیگری.
جوری که به قول پولیتزر باد بیاید زمستان باشد تو عریان که باشی همانطور
بلرزی و آنقدر جایی نروی تا عریان دیدهشوی. بعد تازه فاز نوشتن جدی آغاز میشود. و سرآخر این قصه این میشود که نوشتن
حرفهای/ جدی را برای این میخواهم که یک رمان درآورم. احتمالن هم سرآخرآخر جایی به جنون/
پریشانی/ فراموشی بکشد.
[We must not fear daylight just because it
almost always illuminates a miserable world
-Rene Magritte]
خوب یادم هست دخترک بینوا
در ماه رمضان امسال. پارک ملت بود که مادرِ نگرانْ از تجردِ من بعد از هزارتویی
آریادنهای که برایش تدارک دیدهبودم در این کار ( ـتا پوزهی تزئوس را بلکه
لااقل من به خاک بمالمـ چون فاصلهمان زیاد است. بزرگکردن/ شدن و قدکشیدن من
نمیداند تا بهکجا در جهت خلاف خواست آنان بوده. میدانی که؛ لامصب آنقدر شده که
نمیتوانم برایش توضیح دهم. اصلن توضیحدادن اینجور جاها، مغاک را ژرفتر میکند
ناجور. باید سکوتکنی مثل آن شاعر در اُرفهئوسِ کوکتو که سالها بود سکوت را
گزیدهبود بعد مدتها سال شاعری). شمارهاش را داد و
من با کلی بدبختی که در رمضان جایی برای دیدار نبود راهی پارک شدم. بعد یه نیم
ساعتی که یخها را با دست شکستم و درد داشت، همینطور رفتهبودم بالا به روش اسلافم
و چیز میگفتم. بعد دیدم دهانش باز مانده. گفتم چه گفتم؟ گفت از خوابت. گفتم کدام
خواب؟ گفت همانکه خیلی عجیب بود رفتهبودی تا پیر شوی! گفتم آهان! ...فهمیدی چه
شد! نفهمیدم چطور آنقدر گرمشدهام که دهان نابهجا بازشده و به او خوابی را گفتم
که تاریک بود و من روزی را دیدم در خواب که پیر شدهبودم تنها در جایی نشستهبودم
آویزان همینطور. دخترک بینوا خب، ترسیدهبود. حتمن با خودش گفتهبود این لقمه
دیگر از کدام گوری برایش مهیاکردهاند که مزهی ناجوری میدهد! بعد آن، دوسه
باری که با فون حرفزدیم، بهم گفت ترس از من برش داشته از آن جلسهی بدجور در
رمضانْ دهانِ خشکْ خوابِ ناجور. گفتم به جان خودم که برایم نهایت است، اگر نقش
بازیکردهباشم! فقط حرفی را برای شناخت به او انگار زود زدهباشم (هرچند به روش
رادیکال و برای عدم اتلاف وقت کارایی دارد. دخترک اگر اهل خوابدیدن بود و شاید اگر اهل جلسات کلیشهای کوپلشدن نبود، شاید
همدیگر را بهتر فهممیکردیم). و در نهایت چیزی بینمان نماند.
و اما آن ادامه که گفتی،
هست. این خانه در این محل که بزرگم کردهاند، برایم حکم سایت حفاری دارد. اینجا Base من است. نیروهایم برای بیرون کشیدن خاطرهها از اعماق را از همینجا به کار میاندازم. خیلی
جالب شده این کار: آن آشنای نا+روانکاوم در نیس که روانکاوی خوانده، ولی
نمیکند ـو راستش نمیدانم هنوز کَشیر است یا نهـ هم گفته بنویس، ادامهش
را لازم دارد! فکرکنم ناکس کیساستادی از من بعدها راه بیندازد در آن گوشه از فرنگ
که بعدها خبرشوم آن سرش ناپیدا!
بعد این همه گفتن، حالا تو بگو این باز روش تسویهحساب کردن با بهیادآوری
و گذشته است؟!
تا بعد که باشی بهقرار.
[There
is no coming consciousness without pain]
نیما/ تهران/ بیستوپنجمبهمننودوسهشمسی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر