۱۳۹۴۰۹۲۷

محنت‌نامه/ حکایت‌ سرگشته‌گی

شب بیست‌و‌سوم.
به ب. ر.
حکایت آن شب در خانه‌ت بوسیدن تو

یک نیم‌شبی؛ نیم‌شبِ خوابیدن بود که خوابم نبرد. یعنی خوابم برد سرشبی با سردردی که می‌دانی همواره دارم، ولی حدودای دوی نیم‌شب بود که بیدارشدم و هرچه کردم باز نشد که بخوابم. مانده‌بودم چه‌کنم. چراغ‌زدم گفتم شعر بخوانم همیشه اینطور وقت‌ها که می‌خوانم، که نشد. روی دست راستم زیر پهلوم که چرخیدم، خوردم به دو کتاب دیگر که داشتم؛ رمان جی.کی.تولِ ویران که خودش را با اگزوز ماشینش دار زده‌‌بود و یک زندگی...، فصل بکت، که قرارگذاشته بودیم با معماری در فرنگ که ته‌ش را درآوریم و من قراربود سفر کاری بروم و نرفتم و نخواندم و دیدم که یک زندگی... هم از سر اتفاق که خودش را با گلوله خلاص‌کرده از این دنیا. بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. نمی‌دانم از چی. چراغ را که خاموش‌می‌کردم کسی شنیدم انگار چیزی گفت. یا این‌طور تصورکردم. به‌هرحال گفت. گفت که به چه می‌خندم. صدایی محو. صدایی باهوا. شبیه صدایی انگار گرفته‌باشد از کثافت و دود این شهر. یا انگار خسته‌باشد و شاکی؛ از روزمره‌گی‌ها ـ‌از مردم پرشتابش برای نمی‌دانم چه در این سال‌هایِ من. که انگار نفهمند، ندانند تعویق که چیست. بی‌اختیار با دهانی ترش و صدای سرفه‌دار رو به خودم گفتم فکرمی‌کنم از این خند‌ه‌ام گرفت که کسانی که تا این حد مشتاق زندگی و تعویق بوده‌اند، ته ماجرایشان در این دنیای این روزها پرشتاب برای نمی‌فهمم چه شده این، اگر قرارباشد اینطور شود ته‌ش، خب دیگر این نخوابیدن‌ها و تداعی‌ـ‌درـ‌تداعی‌ها در بیداری و خواب برای چیست؟ تا این حد وقت‌گذاشتن‌های عصرانه‌ها برای این‌طور نوشتن‌های حفاری برای چیست؟ چون شام نخورده‌بودم مثل باقیِ شب‌ها، معده چیزی خواست. دوباره چراغ‌زدم بلندشدم تا ته یخچال دست بردم ببینم چی دارم. روی اُپن چیدم گوجه و خیار و پنیر لیقوانم. تکه نان کنجدی را از فریزر گرفتم گذاشتم که گرم شود تا از بویش مست شوم مثل همه‌ی اینطور وقت‌ها. بیرون ماه کامل بود. آمدم جلوتر تا از در تراس رو به حیاط کوچکم که دارم بیشتر نگاهش کنم. تکه‌تکه ابرها آرام از زیرش ردمی‌شدند. کوچک همینطور با سرعت. همینطور که حرکت ابرهای کوچک تند را زل‌زده‌بودم و دنبال‌می‌کردم خوردم به چیزی که روی جلوی پنجره‌ پهن ‌شده‌بود (خاطرت مانده که ورقی فلزی گذاشته‌اند روبه‌روی پنجره‌ام ـ‌درواقع نگذاشته‌اند؛ بیشتر شبیه دوخته‌باشند با لب پنجره‌ـ همانروز که آمدی‌بودی و اصرار داشتی کابینت‌ها را خودت بچینی که آمدم و از پشت گرفتمت و گفتم چه کار داری به چیدن و گردنت را نبوسیدم). زهله‌ام رفت. تقریبن کل مساحت ورق فلزی را گرفته‌بود. مثل چیز سیالی پخش‌شده باشد روی چیزی. ولی نه دقیقن همانطور. باز هراسیدم. بیشتر که دقت‌کردم. دیدم مثل کسی باشد که تخت خوابیده‌باشد و دو دستش را گذاشته‌باشد زیر سرش و خیره به ماه شده‌باشد. بیشتر که زل‌زدم بهش دیدم نه دو دست انگار ندارد. سری داشته‌باشد پر از مو و هیکلی قناس‌طوری با بدون دست. تنه‌ای داشت چسبیده به سر پر موش و پاهایی درازتر از معمول یک انسان. چیزی به‌پا نداشت. همان صدای محو که گفته‌بود چرا می‌خندیدم، بندکردن به «نون...نون...نون» کردن. نان کنجدیم داشت می‌سوخت. نان را کناری زدم و برگشتم. هنوز همانجا خوابیده‌بود خیره به ماه کامل. هوس‌کردم در بازکنم. دو ترس داشتم؛ یکی اینکه اویی که آنجا خوابیده بود را ازدست بدهم که بیشتر بود البته و دیگری آنی که بپرد یقه‌ام را بگیرد در این وقت نیم‌شبی که کمتر بود. حوصله‌ات را سرنبرم؛ منِ عاشقِ راه‌هایِ فرعی و تجربه‌های تعویقی دستگیره پیچاندم و در بازکردم تا ته به یکباره. دیدم آن تنِ پلاسیده رویِ فلزِ جلویِ پنجره‌ام جنبشی نکرد. نگاش‌کردم. بوش‌آمد. بوش‌کردم. بوی نمی‌دانم چی می‌داد. شبیه بوهای من و تو نبود. بگویم شبیه بوی مانده‌ی لباس‌ها، بوی نا و ترشیده...نه! اصلن این‌ها نبود. بوی خاصی بود. مخصوص خودش. مثل بوی هرچیزی جدید آدم تجربه‌کند نداند که چی باشد. چیزی که به خودم جرات‌داد تا ازش بپرسم هی این توبودی حرف می‌زدی از وقتی بیدارشده‌ام غیر خودم با من، دو دیدار قبلیم با اشباح بود. چیزی که پخش‌ شده‌بود روی جلوی پنجره‌ام چیزی عجیب شبیه دوتای قبلی بود که دیده‌بودم. اولی را به پایش رسیدم که از لوله‌ی بخاری هال کوچکم قصد خروج‌داشت. دومی را که شبحی هوس‌باز بود سر هوس‌بازی خودم پیداکردم که دیگر هم نیامد پیشم. هوس‌بازی ما آدم‌ها برایش چیزی شبیه به بچه‌بازی بود. لاس‌خشکه. و حالا این سومین شبح در یک نیم‌شب ماه کامل دیگر بود که می‌دیدم. غیر این امکان نداشت. پرسیدنم را به تخمش گرفته‌بود. همانطور لم‌داده‌بود روی تن لخت فلز نسبتن سرد پاییزی. چاره‌ای نبود. گرفتارش شده‌بودم. می‌دانست. دوباره پرسیدم سردش نیست که باز چیزی نگفت. همچنان خیره به ماه بود. امتداد نگاهش را گرفتم. من هم به ماه نگریستم و به ابرهای تکه‌تکه‌ی سیاه زیرش که تند رد می‌شدند. همانطور که به ابرهای کوچک تند از زیرش ردمی‌شد نگاه‌می‌کردم صدایش را به زور درآورد: «آدمای بی‌نوا». حکمش را پسندیدم. قبولش داشتم. چون و چرا نداشت. درثانی، از برخوردهای قبلی با اشباح دستم آمده‌بود یکی به دو نکنم. مسلمن سن‌اش از من بیش بود و پرتجربه‌. حس‌کردم باید با آدم‌ها حشرونشر داشته‌باشد. چون علاوه بر این حکم، خیلی آرام بود با من. هرچند ما نمی‌توانیم به آن‌ها آسیب بزنیم اما طراح اگر بفهمد آن‌ها از برنامه خارج شده‌اند روزگارشان سیاه می‌شود. این است که باید بسیار مراقب باشند. ضمن این، حتمن طرد می‌شوند از جمع‌ اشباح. هرچند با اینکه به خوبی می‌دانند که دیگر زمان سلیمان گذشته که با یک کوبیدن عصا هرچه روی زمین بود مسخرش می‌شد ولی باز با این حال به خاطر ضعف ما، مراعات می‌کنند. می‌دانی که می‌دانستم برای چه می‌گوید. خودم پیشتر بارها به این نتیجه رسیده‌بودم و حتی جلوتر رفته‌بودم به سراغ طراح اصلی و حکم محکومیتش را کتبن دستش داده‌بودم و سرآخر بخشیده‌بودمش. پس با یک «هوم» گفتن و تکان‌ دادن سر گذاشتم حرفش را پی‌بگیرد. چند لحظه‌ای با مکث ردشد. هر دو خیره به ماه بودیم. شده‌بود چیز مشترکی که ما را به هم پیوند می‌داد. پرسید: «آماده‌‌ای؟» ماندم! تا این حد صراحت؟! و من که می‌دانی تا چه حد عاشق این صراحت‌هام. که از همان ابتدا با تو هم بودم و تو هم با من. و بعد در ادامه‌ی دوستی هم صراحت بدل‌شد به یک‌جور رابطه‌ی دلی رشک‌برانگیز زیبا. مثل وقتی چیزی نمی‌گویم و تو از قبلش می‌دانی چه مرگم است. چیزی که در وجود یکدیگر خودـ‌تربیت‌شده و خودـ‌تعبیه‌کرده پیداکردیم. پاسخی نداشت حرفش. فقط باید می‌جنبیدم. این نوع گفتنش هم به این خاطر بود که فقط می‌خواست جلوی یکه‌ی مرا بگیرد. پس بی‌معطلی گفتم برویم. گفت، چشمانت را ببند. بستم. به‌آنی توی خانه که نه، توی اتاق خواب تو کنار تختت بودم و انحنای همیشه خواستنیِ گردنت با سرشانه‌هات، مال من بود.

فدات.

نیما.تهران.آبان‌نودوچارشمسی.

۱۳۹۴۰۸۰۸

محنت‌نامه/ سایت حفاری ـ Μνημοσυνη ≥191,689

به میم.

ادامه...(۴). بازیِ جنگ به زمانه‌ی جنگ (۲).

کافر و مؤمن.

]                                                          يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُواْ زَحْفًا فَلاَ تُوَلُّوهُمُ الأَدْبَارَ.
                                                   قرآن. 8/15]

{برای اینکه بنشینم و به تو بنویسم، می‌نشینم در گوشه‌ای از هال خانه‌ی کوچکم. پی‌سی‌ام اینجاست. کنار دستم کمی آنطرفتر، پنجره قراردارد رو به خیابان نهم که مردم آمدوشد می‌کنند. طبقه‌ی اول مثل من که باشی هر روز ماجراهایی‌ست. خودِ نوشتن این‌ها توان می‌خواهد که من ندارم. داشتم به تو می‌نوشتم که حدود یازده شب بود و صدای بغض‌آلود زنی نوشتنم را ربود. کنجکاوانه و حریصانه با دست به پنجره رسیدم. مردی با پِرشیایِ سفید در پی‌اش بود. هی می‌گفت آبروریزی می‌شود و من می‌شنیدم و مرد مرا نمی‌دید و اصرارداشت که زن سوارشود. زن با بغض که داشت زیر لب می‌گفت می‌خواهد که بشود. همینطور زیر لب می‌گفت و داشت با گوشی‌اش تاچ‌می‌کرد نمی‌دانم کی را که برنمی‌داشت و باز زیرلب چیز می‌گفت. مرد روی یک بود توی پرشیا و هی اصرارمی‌کرد. زن از زیر پنجره‌ی من ردشد. مرد مرا نمی‌دید. نمی‌دانم چرا از پرشیا پیاده نمی‌شد. زن کمی آنطرف‌تر از در خانه‌ِ‌ِی من ایستاد و با هق‌هقی که چند لحظه‌ی بعدش بغضش را ترکاند به مرد گفت می‌خواهد برود خانه‌ی خودش.
 نون ب./ از نامه‌ها به ب. ر.}

من کمک تیربارچی بودم، امیر گربه تیربارچی. از من سه سالی بزرگتر بود امیر و کلاس سوم. ید طولایی در آزار و اذیت گربه‌ها داشت و حیلت‌های جذابی در این امر به‌کار می‌بست. این آزارها، انتقام شومی بود که مثل کشتن دختران باکره‌‌ی شهرباز تمامی نداشت اما بدبختی بزرگ او این بود که شهرزادی نداشت؛ چون یک گربه‌ قناری‌هاش را پرپر کرده‌بود حالا تمام گربه‌های شهر مقصر او بودند ـ‌هرچند فکر‌کنم این ماجرا یک بهانه بود تا او، استعدادش را در سبک‌ها و طرح‌های مبتکرانه‌ی آزار دیگری کشف‌کند. یکی را دارزد کشت. یکی را اسپری رنگ پاشید و تمام بدنش را رنگ کرد و حیوان تنفسش گویا که نیم‌بند شده‌بود، دپرس شد و مرد. یکی را قیر داغ در حلق کرد و کشت. یکی را پوست گردو در دست‌ها و نه پاهاش کرد و به دیار باقی رساند. این یکی را دیده بودم. اواخر عمر می‌لنگید. یکی زیرش گرفته‌بود یا از جایی افتاده‌بود. همانجا نزدیک امیر ماند تا بمیرد. به دشمن خود پناه آورده‌بود از ترس مرگ. امیر وقت غذا دادن به او را مدام بیشتر کش‌می‌داد تا زجرش را بیشتر کند. چه ناله‌ها و زجه‌هایی که نمی‌کشید. امیر ولی، عین خیالش نبود. سه طبقه، خانه‌ی نما سنگ مرمری سفید دستش بود و به تخمش هم نبود همسایه‌ها. مادرش معلم بود اما نه مثل ابراهیمی نازنین من. زن گنده‌ی احمقی بود گوشت‌آلود که وقتی می‌نشست توی پیکان سرمه‌ای غلیظِ پنجاه و شش که داشتند با داشبورد چوبی که ساعتی داشت عقربه‌ای، ماشین یله‌می‌شد سمت او. ثانیه‌شمار نداشت. من عاشق ساعت‌شمار کوچک و کند قرمزش شده‌بودم. شیدای تعلیق و کندی‌ش. چیزی ذاتی داشتیم در اشتراک باهم انگار. حالا که بهش فکرمی‌کنم لبخند می‌زنم به لختی هر دو. بعدها آنطور شیدای هیچ عقربه‌ی ساعت‌شمار دیگری مثل او نشدم. نمی‌دانم معلم چه بود. توی زن‌های محل پیچیده‌بود که مردش را دق‌داده. با هیچ زنی نمی‌جوشید. شاید از همین ماجرا بود که حرف برایش درآورده‌بودند. ما ازش می‌ترسیدیم. غول ما بود. صدای نکره‌ای داشت. هروقت نوک استیل و براق سپر ماشینش را می‌دیدیم که می‌پیچید توی کوچه، چه با امیر داشتیم بازی می‌کردیم و چه بی امیر، فرارمی‌کردیم خانه‌ها‌مان. امیر شوآف داشت برای مادرش، مادرش شوآف داشت برای در و همسایه در همان کوتاه سلام و علیکی اگر می‌کردند. زن گنده‌ی کودن خیال‌می‌کرد پسرش پیغمبر است. همواره پشتش درمی‌آمد. نمی‌دانم، شاید هم می‌دانست چه جانوری از زیر دامنش بیرون‌زده و ماجرا را ‌می‌پوشاند. خب همان یک پسر را داشت و سه طبقه خانه، یادگار شوهرش. فکرکنم از هم‌او بود که امیر هم هیکل بزرگی داشت. پدر نداشت امیر از وقتی یادم می‌آید. بعدها وقتی امیر بزرگ‌تر شد، ماشین غلیظ سرمه‌ای‌شان شد مرکب زن‌بازی‌ش. مرتب زنِ مردم می‌گایید: زنِ رهگذر توی کوچه، زنِ از توی خیابان، زنِ پرستار مجرد و نامجرد کشیک کلینیک شبانه‌روزی محله، زنِ مسافر، زنِ از در و همسایه....هیچ خط قرمزی نداشت. یک‌بار وقتی زنِ مستاجرشان را گاییده‌بود مردش آمده‌بود سر و صدا راه‌انداخته‌بود جلوی در خانه‌شان. هیکل نحیفی داشت مردش. امیر با لگد گذاشته‌بود تخت سینه‌اش و مردش چندتا پله تا پاگرد را پس‌پسکی رفته‌بود و سرش شکسته‌بود. بعد آن واقعه از آن کوچه رفتند زن و شوهر. یعنی مادر امیر بیرونشان کرد. دستش به جایی بند نبود مرد.[Here is a place of disaffection] این دنیا و آن کوچه جای مستاجرها نیست. مثل ما که مستاجر خاله‌مان بودیم و سال بعدش رفتیم. این دنیا و همه‌ کوچه‌ها جای پولدارها و خانه سه طبقه‌ای‌هاست تا زن مستاجرها را بگایند.

] خود از خویشتن می‌آگاهی
وینسان گواه‌می‌شود
بخار دور رهایی[

   به امیر گفتم: «پوست گردوها را از دست حیوان بکن.» ‌گفت: «برای چه؟ مگر نمی‌بینی چه زجری می‌کشد!» گفتم: «یعنی چه؟!» گفت: «ناراحتی گمشو بیرون.» و من گم‌شدم بیرون. این تصویر ماجرای هفت/ هشت سال بعد است که رخ داد. وقتی رفته‌بودیم خانه‌ی خاله‌مان خاله‌بازی. از هفت/ هشت سال قبل تا به آنروز، نمی‌دانم چند گربه را کشتار کرده‌بود با زجر. جانوری سادیستی بود این امیر. می‌توانست کارگردان تراز اولی در تولید فیلم‌های بی‌دی‌اس‌ام باشد. جنگ نگذاشت. البته اگر بزرگ‌تر بود که برود جنگ، می‌شد جزو بازجو‌هایی که خوب بلدند حرف بکشند. تبحرِ همراه با لذتی وافر داشت در آزار دیگری. پسرخاله کشف‌ش کرده‌بود و من را سپرده بود به او. در یک‌باری که طرحش را وقت پیاده‌شدن از نزدیک دیدم؛ چند علمک دوش را سری به‌هم بست و به فرمان پسرخاله آب کرد در سری پنج‌تایی و تا شرت عراقی‌ها را خیس‌کردیم. چه لذت ناجوری داشت...این بار اما خبری از علمک فلزی دوش‌ها نبود. چون وقتی نداشتیم و عراقی‌ها از دو سر کوچه قیچی‌مان کرده بودند. شلنگ قرمز باریکی را از انباری‌شان بیرون‌کشید و با سه‌پایه‌اش در گلدان جاسازی‌کرد و گذاشتیمش بالاسر در آهنی خانه‌شان که پشتش حیاط می‌شد. خانه‌شان شمالی بود و دید داشتیم به کوچه از بالای در حیاط. عراقی‌ها از دو سو ریختند. مثل فیلم‌ها گذاشتیم خوب نزدیک شوند. صدای شکستن شیشه‌ها یا صدای رکاب‌زدن که می‌آمد می‌فهمیدیم نزدیک‌تر شده‌اند ـ‌فرض‌کن شبیه صدای زنجیر تانک در کوچه پس‌کوچه‌های خرمشهر. همه منتظر فرمان پسرخاله می‌ماندیم. من کمک تیربارچی بودم، امیر تیربارچی. فرمان که می‌آمد ابتدا تیربار امیر بود که آش‌‌و‌لاش‌شان می‌کرد و بعد سنگ و آب جوش که بر پیکر بی‌نواشان می‌ریختیم. فشار شلنگ امیر چون باریک بود، زیاد بود و چشم و چالشان را درمی‌آورد. ژست تیربارچی‌ها را می‌گرفت و می‌نشست پشت گلدان و به من فرمان بازکردن شیر آب را که می‌شد قطار فشنگ می‌داد. ممکن بود اگر درست هدف بگیرد بیشتر از یک عراقی شکارکنیم.    
   پس عراقی‌ها از دو سو ریختند؛ با دوچرخه، با سنگ، با سرعت. این بار اما چیزی دیگر هم داشتند که پسرخاله حسابش را نکرده‌بود؛ نارنجک. نارنجکِ چارشنبه‌سوری‌ها. پیشدستی کرده‌بودند. هرجا که می‌دیدند ما را، جلوی دهان برده، پرتاب‌می‌کردند. جایی از در و دیوار را نگذاشتند که سالم باقی‌بماند. واقعن آش‌ولاش شدیم. صدا بود و دود و سیاهیِ آجرها و فریاد همسایه‌ها. پدر و مادرها همه از وررفتن با همدیگر بیرون‌کشیدند و همانطور نیم‌تنه پوشیده‌ـ‌نپوشیده آمدند ببینند عراقی‌ها با خانه‌شان چه کرده‌‌اند. دود بود و سیاهی. خب خانه‌هامان را نشان کرده‌بودند. هم سنگ داشتند و هم نارنجک. شیشه‌ها پایین‌ آمد و دیوارها سیاه ‌شد. هیاهویی بود. صدای فرمانده‌مان نمی‌آمد. من همانطور کنار شیر تیربارچی مانده‌بودم. امیر با دستش علامت‌می‌داد. با علامت هر دست فشار بیشتر می‌شد. اما بالاخره امیر را زدند. با یک نارنجک افتاد کف حیاط. سیاهی بلند شد. من چشمانم چیزی ندید. گوش‌هام سوت می‌کشید. پس‌پسکی افتادم روی خاک نرم باغچه. گوشه‌ی پایین چشم چپم خورد به لبه‌ی سنگ باغچه. حالا هم اگر بخواهم چشمک بزنم جاش درمی‌آید. گودمی‌شود. خاطره با نشانش مانده. بعدش دیگر حتمن پدر و مادرها ریختند و بعد داد و فریاد و ما را رساندند به بخیه.

[Time past and time future,
Allow but a little consciousness]

تا بعد...
ببوس روی شیدا را.
قربان تو/ نیما.آبان‌نود‌وچارشمسی.



پس‌نوشت:
ـ از قول من به شیدا یادآوری:
                               "رمان" بیرون‌دادن کار خطیری است عزیز من. توانش را این روزها ندارم. دو مبحث است؛ اولی: مدتی جایی کندن می‌خواهد که فی‌الحال شدنی نیست. بعد در این کندن که اگر مقدور بشود؛ ابتدا ساختن و پرداختن مدام دیگری در خود است و پسِ آن با او نشستن و برخاستن، زندگی‌کردن است مثل داستایوسکی، ‌مثل مارکز که برای نوشتن صد‌سال، هژده‌ماه بست نشست بالا‌خانه‌ی خانه‌اش و هیچ رپرتاژی ننوشت و زنش بهش می‌رسید. شنیدن و لمس‌کردنش است. نوشیدنش است. مثل راه‌رفتن و حرف‌زدن‌های شبانه‌ی با خودِ داستایوسکی در خانه‌ی خواهرش وقتی برادران کارامازوف را می‌نوشت، مثل دو روز گریه‌ی مارکز در آغوش زنش برای آئورلیانو بوئندیاست وقت کشتش. وگرنه که از جمالزاده و هدایت بگیر و بیا تا گلشیری و این اواخر رضا قاسمی، این‌ها همه نوشته‌اند اما ما چرا پس چیزی‌مان نشده؟ همه را به صورت نور دنباله‌داری وقت اوفول دیده‌ایم و بعد باکسی که قراربوده بخوابیم، خوابیده‌ایم. یا مثل من اگر کسی نباشد که باهاش بخوابد، وقت دیدن مسئله خود را به خواب ‌زده‌ایم. اساسن ما آدم‌های (در نظر کافکا آدم نه و "انسان") نسخه‌ی ششم چقدر توانایی این کار را داریم؟ خیلی کم. آنقدر کم که می‌شود گفت اصلن نداریم. در وجودمان تعبیه نشده. در یوزرمنوال‌مان چیزی در این باره نیامده. باید از بیرون به دستش بیاوریم. پس کار خطیری است. آنقدر خطیر که مجازاتش جنون است نزد خدای یونس و خضر. اما دومی: می‌شود این که زمینه‌ی جامعه‌ی ما چقدر جا برایش بازکرده یا ما چقدر جا را برایش بازکرده‌ایم که بشود به کارش بست در زندگانی‌مان. تو در نیس نشسته‌ای و رمان می‌خوانی. کانتکست‌اش جور درمی‌آید. موراکامی که در نیویورک نشسته و تایپ‌می‌کند، تایپ‌کردنش جورمی‌آید با شهر و آپارتمانش، با رشدش و با سقوط وال‌استریت (دیده‌ای در داستانی کوتاه چطور زیبا تاخته به راک احمقانه‌ی ژاپونی؟). اما اینجا که من نشسته‌ام چه؟ چرا فی‌المثل از فلان جای آفریقا رمان درنمی‌آید؟ این چیزی است که بیشتر از اولی با آن درگیرم. لذا با مشیت علایی موافقم که می‌گوید پیش‌نیاز به وجودآمدن چیزی با وجودیت "رمان" و تازه‌ بعدش نقدها و نظریه‌ها، جنبش‌های جمعی است و تغییر، تا نیاز چیزی شبیه رمان حس‌شود وگرنه چیز یک‌دستِ درخودفرورفته‌یِ لجن‌گرفته چه درمانش به رمان؟!

۱۳۹۴۰۷۱۸

محنت‌نامه/ سایت حفاری ـ Μνημοσυνη ≥191,688

به میم.

ادامه... (3). بازیِ جنگ به زمانه‌ی جنگ.
نقطه‌ی دوم بی‌پناهی؛ کوچه‌ی عراقی‌ها.
                     ] هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِّن نَّارٍ يُصَبُّ مِن فَوْقِ رُؤُوسِهِمُ الْحَمِيمُ.  قرآن/ 22، 19 [  

[Moments of their secret life together burst like stars upon his memory.    James Joyce]                 

از ترس فرار از آن پسرک شرور قصه‌ام ماشینی دیدم و خودم را چپاندم آن زیر. موشک دومی می‌آمد و من بی‌پناه شده‌بودم. یادمان داده‌‌بودند، یعنی بهمان گفته‌بودند اگر صدا شنیدیم بخزیم زیر نیمکت‌هامان. من اما نیمکتم کجا بود رهاشده/ آواره‌شده تا برسم خانه. حس‌کردم خیابان اصلی که کنارش می‌رفتم هر روز و امروز به یکباره چقدر خلوت‌شده. آژیر همچنان سوت‌می‌کشید. مردم ندیدم دیگر. ترسیدم. نرسیده به خانه پیچیدم به نزدیکترین کوچه. درست یادم‌هست که دست راستم بود. در کوچه که پیچیدم خزیدم زیر اولین ماشین که دیدم تا هم دیگر نبینم پسرک شرور را و هم دیگر موشک آش‌و‌لاشم نکند لابد. مثل گربه‌ای چپیده‌‌شدم با ترس زیر ماشین. صدا آمد. صدای مهیبی بود. مثل هیچ صدایی. آن صدا که آمد به یکباره‌بود. مثل تندر. بعد آژیر قطع‌شد. من همانطور مثل گربه با ترس بودم زیر ماشین. فکرمی‌کنم گریه می‌کردم. به قطرات اشک خاطرم نیست اما بود. از آن گریه‌ها‌ی خاموش که هنوز هم وقتی کوچه و خیابان محل را گزمی‌کنم، دارم. وضع بدی بود: از یک طرف شاشیده‌بودم به خودم، از طرفی دیگر آواره‌بودم، از طرفی سوم شمشکی در پی‌ام بود، از طرفی چهارم مادرِ آش‌و‌لاش نشده‌باشد در فکرم بود، از طرفی پنجم ابراهیمی آش‌و‌لاش نشده‌باشد در فکرم بود، از طرفی ششم ترس بود که با من بود... [Go, go, go, said the bird: human kind cannot bear very much reality] کجابودم؟‌ زیر ماشینی در کوچه‌ای که خانه‌مان نبود!‌ نمی‌دانم چرا زارنمی‌زدم کسی بیاید پی‌ام ـ‌راستی شمشکی کجارفته‌بود؟ باید می‌آمدم بیرون. نمی‌دانم چطور خزیده‌بودم آن زیر. با سر؟ از پا؟ نمی‌دانم، یعنی نفهمیدم، یعنی فکرمی‌کنم خودم را از پا بیرون‌کشیدم. یعنی باید آرام‌آرام صدای مردم در خیابان اصلی آمده‌باشد و بعد احتمالن باید شکمم سابیده شده‌باشد با کف زیر ماشین که خاکی آسفالت بود و روغن واسگاسین که همیشه اینطور وقت‌ها زیر ماشین جمع‌بود. گریه‌ی خاموش هنوزم بود. خودم را تکانده نتکانده سربرگرداندم که ببینم شمشکی کدام گوری است. نبود. هرچه سربرگرداندم نبود. مردم زیادتر می‌شدند. به طرف بالای خیابان می‌رفتند. چیزهایی زیر لب می‌گفتند احتمالن. رفتنشان شبیه دویدن بود. شبیه وقتی تصادف می‌شود مردم هجوم‌می‌برند ببینند چقدر طرف آش‌و‌لاش شده‌باشد. نه اینکه همه‌شان کمک‌کنند، که ارضابشود حس کنجکاویشان.

]آی آدم‌ها؛ دردم می‌دهید، اما؛ عزیزتان می‌دارم... هرآنجایم که درد آنجاست، زیرا من، بر هر دانه‌ی اشک مصلوب شده‌ام.[

   تاشدم تا کیفم را بردارم. حس‌کردم بوی دود می‌آید. برداشتم. بلند که شدم دیدم باز صدای آژیر آمد. از پایینتر می‌آمد. نزدیک‌بود. نزدیک‌تر شد. سربرگرداندم. رفت لای جمعیت. دوباره سربرگرداندم تا ته کوچه را ببینم که کجام. شناختمش؛ همان کوچه بود که با پسرخاله، سرکرده‌مان در کوچه‌ی خودمان علیه‌شان اعلان جنگ داده‌بودیم. بازیِ جنگ می‌کردیم به زمانه‌ی جنگ. سلاح‌مان سنگ بود و شلنگ آب و اگر می‌توانستیم آب جوش. آب‌جوش را پیمان می‌آورد چون مادرش کارمند نمی‌دانم کجابود و تک فرزند. شیرش می‌کردیم، یعنی پسرخاله شیرش می‌کرد و او می‌رفت از آشپزخانه خودشان کتری را جوش‌می‌کرد برمی‌داشت می‌رفت پشت‌بام خانه و به علامت پسرخاله می‌ماند تا بچه‌های کوچه‌ی بغلی که می‌شدن عراقی‌ها، می‌آمدند و آب‌جوش را می‌ریخت روی سرشان. آن‌زمان عراقی‌ها با دوچرخه می‌آمدند. فرز و چابک بودند نه مثل این فیلم‌ها که ساخته‌اند و خنگ‌اند همه‌شان و یکی به یکباره کار همه‌شان را می‌سازد. پدرمان درمی‌آمد شکست‌شان دهیم. قبل از اعلان جنگ باید می‌افتادیم دنبال جمع‌کردن سلاح. جمع‌کردن سنگ کار آسانی نبود. به خصوص که همه‌جای اطرافمان پر آسفالت بود. تنها دو جا می‌ماند که سنگ داشت: یکی پارک محله‌مان بود و دیگری می‌شد جاهایی که موشک خورده‌بود و آش‌ولاش کرده بود ملت را. ظهرها کارمان جمع‌کردن سلاح بود بعد مدرسه که یا پدر و مادرها داشتند باهم ورمی‌رفتند و حواسشان به ما نبود و یا آنهایی که کارمند و معلم و درکل اداری‌جات بودند که خانه نبودند. از همه بیشتر جاهایی سنگ داشت که موشک‌ خورده‌بود. پارک اغلب خاک و گل داشت. در یکی از این جاهایی که موشک‌خورده‌بود چیزهای دیگری هم پیدامی‌کردیم که می‌شد سلاحشان کرد. چون مال خانه‌‌ی هیچ‌کداممان نبود و پدر و مادر بویی نمی‌بردند. مثلن چادر نماز یا گونی یا گلدان شکسته که می‌شد از پشت‌بام انداخت روی سر عراقی‌های دوچرخه‌سوار که با سرعت می‌گذشتند و با سنگ شیشه‌های خانه‌مان را پایین می‌آوردند. وای‌به‌حال آن عراقی‌ای‌ می‌شد که تلوتلو می‌خورد با دوچرخه‌اش و گیرمی‌افتاد زیر دست ما. تا می‌خورد می‌زدیمش. فردا حتمن غایب مدرسه بود.
[And I cannot say, how long, for that is to place it in time.
The inner freedom from the practical desire,
The release from action and suffering, release from the inner] 

ببوس روی شیدا را.
نیما. مهرنودوچارشمسی.

پس‌نوشت:
 ـ تو که نا+روانکاوی بگو: داشتم فکرمی‌کردم اگر جنگ نبود به  زمانه‌ی ما، لازم‌بود ما اینطور به جان هم بیفتیم که حالا اگر موشک نیامد آش‌و‌لاشمان کند، خودمان دست به‌کارش شویم؟ یا نه می‌گویی کلن از سرتقی بچه‌گیمان بوده؟ یا که نه همچنان روی ذات آدمیت مشکوکی که گفتی به طور کل باید پسش فرستاد به همانجا که آمده؟   
ـ گفته‌بودم اهالی بلاتکلیف‌اند...نه! گفته‌بودم...یعنی پرسیده‌بودی حال و هوای شهر چطور‌است؟ و من در جواب گفته‌بودم ابرهای شهر بلاتکلیف‌اند مانند مردم شهر...تو می‌گویی کل تاریخ‌مان اینطور زندگی‌کرده‌ایم. انگار تکلیف‌مان بلاتکلیفی باشد. خوشمان بیاید هی از این‌ کار. نمی‌دانم. ولی نظر صوابی به‌نظر می‌رسد. مردمِ همواره معلق. مردمِ همیشه در انتظار گذاشته‌شده انگار که منتظرند کسی (= ابژه‌ی میلی بی‌نهایت) چیزی از جایی بیرون بریزد و پی‌اش بروند. خوداتکایی نداشته‌باشند انگار. وقتی به ایده‌ای که می‌گفتی فکریدم، دیدم در کتاب عهد عتیق هم مردمان همینطور انگار می‌زیسته‌اند. ولی حداقل آن‌زمان یهوه مدام گوشمالی‌شان می‌داده تا انگیزه‌ای پیدا کنند. مانند آن خوابی که یعقوب می‌بیند که نردبانی راست شده از زمین تا به آسمان و فرشتگان بالا و پایین می‌روند و در فرازش یهوه نشسته‌است. گریه می‌کرده که راحیل زیبا و خوش‌اندامش را یهوه چرا گرفته‌است. بعد پایین می‌آید و کشتی می‌گیرند تا صبح. بعد نامش را یهوه می‌گذارد "مقاوم در برابر خودش"...دقت‌کن: چه نوازشی!...اما حالا ما چنین ابژه‌ی میلی داریم؟ فکرمی‌کنم قول کافکا راست‌باشد: ما انسان‌ها حالا فقط صرفن "انگیزه" داریم اگر داشته‌باشیم. دیگر چنین نوازشی نیست که راه بیندازدمان. لذا بلاتکلیفیم.

زیرنوشت:
ـ آن چیزی که از کافکا گفتم را در "بهشت"‌اش می‌یابی. 

۱۳۹۴۰۵۱۰

آن نیمه‌شبِ کالیوه

اشاره: حدود سه ماه پیش در چیزی به نام "داستان نهایی" برای گردون تجربه‌ای را از سرگذراندم که ماه‌ها بود از آن بی‌نصیب بودم: تجربه‌ی نوشتن خاطره‌ها در مجاور تصورها و خیال‌ها و دست‌اندازی به آن‌ها مجددـ‌درـ‌مجدد در راه شناخت خود و اگر شد درآوردن چیزی در یکی فرمی ادبی. ابتدا ماجرا چیز دیگری بود. بر سر ایده‌ای مجزا از این نوشته‌، صحبتی ابتدا با الف صاد، دوستی هنرمند در کارِ گِل در بلاد فرنگ داشتم. ایده مربوط می‌شد به ماشینی بی‌جا و زمان، که آرام‌آرام خون مردمی را در جوارش می‌مکید. البته نه خونی سرخ‌رنگ و مستقیم، بل غیرمستقیم و به رنگ خاک. فکرمی‌کنم دوساعتی اسکایپی حرفیدیم. روز بعد او، نوبت میم ـ‌روانکاوی خوانده‌ای که ناروانکاو از آب درآمده‌ـ بود در یکی دیگر از بلاد فرنگستان، تا من به این نتیجه برسم که ایده و پرورشی که در طول هفته‌‌های پیش در خودم و حالا با دیالوگی که با این دو گرامی داشته‌ام، به درد فرم داستان کوتاه گردون نمی‌خورد و بزرگتر است. بسطی که در حد چیزی شاید شبیه نولت یا داستان بلند می‌گنجید و در داستان کوتاه فاسد‌می‌شد. پس، کنارش گذاشتم. در این زمان یک هفته‌ای از وقتِ دوهفته‌ایه گردون برای نوشتن گذشته‌بود. دیگر ایده‌ای نداشتم که به موضوعات گردون بخورد. پس برآن شدم تا از کارهای قدیمی‌ام چیزکی اگر بود، بسازم و درخورکنم. نوشته‌ای سه سال پیش نوشته‌بودم که حاصل رکاب‌زنی و خواب و خیال و گرما بود. همان را آوردم تا کارکنم اما دستم به نوشتن نمی‌رفت. از سویی مئونت هم مرا در مضیقه گذاشته‌بود در وقتِ نوشتن. این شد که کشید تا سه روز مانده به تحویل داستان. همان سه‌روز مانده به تحویل بود که خوابیدم عصر را نزدیک پنج ساعت پسِ کار روزانه و بعد دستم به نوشتن آمد: آدمِ پنجره‌ها، پنجره را یک ساعت مانده به نیمه‌شبِ پنجره‌های بسته بازکرد و نوشتن آغازکرد. همانطور که روی نوشته‌ی قبلی می‌نوشتم دیدم ضعف‌ها را. پس پوشاندمشان. بعد دیدم می‌شود صحنه‌هایی اضافه‌کرد مانند صحنه‌ی درگیری سرباز با لاستیک دوچرخه که خوب درآمد. نوشتن چندباره و چندباره تا نزدیک صبح ادامه‌داشت. سرنوشت شخصیت اول همان شد اما آدم‌های دیگر رنگ و بوی بیشتری گرفتند. داستان بسته‌شد. جلوه داد. دادمش میم خواندتش. گفت چیزی کم و کسر ندارد. و الف صاد هم که گفت پایان را مثل همیشه خوب درآورده‌ام. روز تحویل دوازده ساعت برق نداشتم. نظاره که می‌کردم چرا، دیدم تیرهای سیمانی جوانتر داشت جانشین پیرهاشان می‌شد به خیابان من. گفتم شاید چیزی باشد که می‌خواهد به نوشته آسیب نزنم شبیه برخی حک و اصلاح‌های بی‌مورد. بعدتر، نظر دستیار گردون کمتر مهم شد نسبت به آن تجربه‌ی دلپذیر در آن نیمه‌شبِ کالیوه تا صبحِ نوشتن.

داستان کوتاه

گرفتاری

از سرِ کار برمی‌گشتم و مسیر رکاب‌زنی‌ام مانند همیشه بود. مسیری که صبح‌ها، حدود بیست دقیقه تا نیم ‌ساعت از خانه تا سرِ کار، و در برگشت‌ها هم معمولن همین مقدار طول ‌می‌کشد. دوچرخه‌سواری دنیای شخصی‌ام را کامل‌ می‌کند از این جهت که دیگر اضطراب برخورد با مردم عادی در اتوبوس‌ها، ایستگاه‌ها و دیگر معابر عمومی را ندارم. آزادانه مسیری را که می‌خواهم انتخاب‌ می‌کنم و در هیچ قید و بندی نیستم. قید و بندی که پیشترها، تاکسی‌ها، اتوبوس‌های خطی، و سرویس اداره‌مان ایجاد می‌کردند و همواره آزارم ‌می‌دادند. چیزی که ابتدا نزدیکانم، و بعدها مشاورم از آن به فوبیا یاد می‌کردند. اما از نظر من این خواستِ عدم برخورد، صرفن یک دنیای شخصی می‌سازد که کس دیگری چندان به آن راه ندارد.
   در مسیرم، پلی فلزی برای عابرین پیاده قرار دارد که از عرض یک بزرگراه چهاربانده می‌گذرد. این پل، صبح‌ها در ابتدای مسیرم است و در برگشت‌ها تقریبن نقطه‌ی پایانی. وجود این پل و استفاده از آن، برای کوتاه‌تر ‌کردن مسیر، و همچنین جلوگیری از هرگونه اتفاق ناگوار در هنگام رکاب‌زدن، که معمولن در بزرگراه‌ها می‌تواند اتفاق بیفتد، بسیار حیاتی ‌است. همیشه وقتی به پل می‌رسم، دوچرخه را بالا می‌برم. آنروز هم همین کار را کردم؛ آفتاب مرداد ماه سر و صورتم را داغ کرده بود که روبه‌روی پله‌هایش از دوچرخه پیاده ‌شدم، آنرا با دست راستم به روی شانه‌ کشیدم و از پله‌ها بالا رفتم. چندتایی مانده به آخرین پله، صدایی وسوسه‌انگیز به‌ نجوا گفت: «...بنشین روی زین و رکاب بزن.» از آخرین پله که گذشتم دوچرخه را روی کف فلزی پل گذاشتم، هدفون‌ها را از گوش بیرون کشیدم و به پشت سر برگشتم؛ کسی نبود. با پشت دست راستم عرق پیشانی‌ام را کنار زدم و همانطور نفس زنان به روبه‌روم نگاه کردم: مردی آرام‌ به سوی من می‌آمد. امکان نداشت صدای او باشد. نفسی عمیق کشیدم و بیرون دادم. عرق از تمام تنم جاری بود. باز با پشت دست راستم عرق ناشی از بالا آمدن پله‌ها را از روی پیشانی کنار زدم. همانطور به روبه‌رو که نگاه می‌کردم طول پل طولانی به نظرم رسید. تصمیم‌ گرفتم روی زین بنشینم و آرام رکاب‌ بزنم. کاری که تا به آنروز نکرده‌ بودم. اینکه با خود گفتم آرام، شاید به این خاطر بود که مرد مجردی چون من انتظار وجود کسی را در خانه ندارد و نیز کسی که انتظارش را بکشد.
   پل خلوت بود. درواقع همواره برای من خلوت ‌است. در ساعات اولیه‌ی صبحِ شهری لبریز از کارمند، جوری که من مجبورم به خاطر رکاب‌زنی زودتر از دیگر کارمندان بیرون بزنم، کسی بیرون ‌نمی‌زند، و در ساعات برگشت نیز که دیگران در ترافیک و یا در آستانه‌ی ورود به خانه‌شان قرار دارند، من روی پل هنوز چند دقیقه‌ای تا خانه دارم.
   همانطور هدفون‌ها در گوش بر روی پل، تجربه‌ای جدید را از سر می‌گذراندم؛ دیدن انبوه ماشین‌هایی که وقتی از رویشان ردمی‌شوی، صاحبانشان را بی‌آنکه بخواهند مدت‌ها در قفسی گرفتار کرده‌اند که دیگر حتی توان فریاد ‌کشیدن ندارند‌ و تو درحالیکه مسیر پیشِ‌ رویت کاملن باز است، غرور خاصی از این رهایی هرچند ‌موقتی حس‌ می‌کنی. رهایی موقتی‌ای که خنکیِ بادی سرخوشانه در سایه‌ی سقفی فلزی به صورتت می‌زند و آنرا دوچندان می‌کند. چشمانم را بستم تا این رهایی را بیشتر بچشم. آرام رکاب می‌زدم و هفت سالم بود. جنگ بود و پدر پول کافی برای گذران امور زندگی نداشت. من با دیدن دوچرخه‌‌ی بچه‌های کوچه گریه کرده‌ بودم و پدر به ناچار برایم خریده بود: دستِ دوم و سبز. کمکی نداشت. میله‌ای داشت عمود به پشتِ زینِ کشیده‌اش، که پدر آنرا به دست می‌گرفت و حمایتم می‌کرد تا رکاب‌ زدن را یاد بگیرم. او برای این کار تقریبن پشت من می‌دوید. هنوز رها نبودم. تجربه‌ی شیرین اولین رهایی وقتی روی داد که پدر دست از حمایتم کشید و من نمی‌دانستم. با سرعت رکاب می‌زدم برای نیفتادن، غافل از اینکه تعادل و رهایی با تند رکاب زدن نیست که به دست می‌آید. سرانجام، صدای پشت سرم دور ‌شد و من تعادل را با آرام رکاب‌ زدن یاد گرفتم: «همینطور خوبه...ادامه بده...» چشمانم را باز کردم، پا از رکاب‌زنی کشیدم. یک پا را ستون کرده، هدفون‌ها را بیرون کشیده، سرم را برگرداندم؛ کسی نبود. به روبه‌رو نگاه کردم، دیگر چیزی به سرِ دیگر پل نمانده بود. هدفون‌ها آویزان کنار گردنم، تصمیم گرفتم پیاده در کنار دوچرخه راه بروم. کمی که رفتم، به سر دیگر پل رسیدم. دوچرخه را مجددن با دست راستم به دوش ‌‌کشیدم. از پله‌ها به آرامی پایین آمدم و به انتهایشان رسیدم. دوچرخه را روی زمین‌ گذاشتم. با پشت دست راستم عرق پیشانی را کنار زدم. برای اینکه نفسی تازه کرده ‌باشم، قمقمه را برداشتم و به دهان نزدیک ‌کردم. در همان حال سربرگرداندم و به پل نگاه کردم. بعد از اینکه آب داغ قمقه را فرو دادم، سری تکان دادم و برگشتم. هدفون‌ها را در گوش کردم. روی زین نشستم. دنده را سبک کردم. یک پا را روی رکاب گذاشتم که، رهگذری از پشت و سپس از کنارم گذشت. صبر کردم تا او رد شود. اما او بعد از یکی دو قدمی جلوتر رفتن، برگشت و مرا نگاه کرد. سپس به سوی من آمد. انگار چیزی از من می‌خواست. ابتدا سعی ‌کردم به عادت مالوف اعتنا نکنم، با خود گفتم رهگذری است که آدرسی، چیزی می‌خواهد و اگر هدفون‌ها را دربیاورم روزم را خراب ‌کرده‌ام. اما در همین حین او لبخند زد. مقاومتم شکست و هدفون‌ها را بیرون ‌کشیدم. سوالش را دوباره و احتمالن به همان شکل اول تکرار‌ کرد. درباره‌ی تجربه‌ی دوچرخه ‌سواریم پرسید. هم سن و سال بودیم؛ نهایت چهل ‌ساله. می‌خواست ‌بداند می‌تواند مانند من با دوچرخه به سر کارش برود و برگردد یا نه. وزنش را پرسیدم. گفت حدود هشتاد و‌ پنج. به‌نظر مُصر می‌رسید. امیدش را از بین نبردم. به او گفتم با تمرین همه‌چیز حل است. فقط مشکل خیابان‌های پر دست‌انداز و ماشین‌هایی است که تو را می‌بینند و امانت ‌نمی‌دهند!
   صورتم در آفتاب عصر مرداد ‌ماه می‌سوخت و سرگرم این توضیحات برای او بودم که دیدم چند گامی به عقب ‌برداشت. از چشمان وحشت‌زده‌اش دریافتم که واکنشش نسبت به چیزی بود که پشت ‌سرم و روبه‌روی او رخ ‌‌می‌داد. به طور طبیعی و خیلی آرام برگشتم: سربازی با خنده‌ای سراسر تحقیرآمیز بر لب، تقریبن به سوی من می‌دوید و در چند قدمیِ پشت سرش، حمایت یک افسر جوان را داشت. این تحقیر را، سال‌ها بود که می‌شناختم. او در جایگاهی بود که نباید باشد. تا چند روز پیش از این، فردی شبیه من و یا پست‌تر از من در یک موقعیت اجتماعی و حالا با لباسی که قانون در اختیارش نهاده‌، افسار گسیخته، به خود اجازه‌ی تحقیر مرا می‌داد. چیزی که در افسر هم وجود داشت ولی به طرز ماهرانه‌ای تعلیم دیده‌ بود تا پنهانش ‌کند. سرباز به محض رسیدن به من، به ‌طرز ناشیانه‌ای با هر دو دست ستون اصلی دوچرخه را چنگ ‌زد تا فکر فرار نکنم. لبخند‌ کنایه‌آمیز و تحقیر کننده‌اش حالا وضوح بیشتری داشت. افسر هنوز چند قدمی با من فاصله ‌داشت اما همانطور که به سوی ما می‌آمد، با لحن آمرانه‌ای گفت: «همه‌ چیز رو دیدم.» و به ما رسید. من بی اختیار، در واکنشی که ممکن است برای هر شخصی در این طور مواقع روی دهد، رو به او گفتم: «ببخشید، ولی من نمی‌دونم از چی حرف می‌زنید!» افسر با اشاره‌ی دست به من و نگاهی به سرباز، گویی به او فرمان دهد تا به لبخند تحقیر آمیزش نسبت به من عمق و میدان بیشتری دهد، گفت: «هه!...نمی‌دونه!» و پس از مکث کوتاهی، طوری که واگویه‌ای برای خودش باشد زیر لب گفت: «همه‌تون همین حرف رو می‌زنید.» و سپس خندید. سرباز نیز با صدایی منزجر کننده که اصلن شبیه خنده نبود از ته گلویش قهقهه‌ سرداد. افسر پس از تمام ‌شدن خنده‌اش، با لحنی خشک و جدی رو به من گفت: «باید با ما بیائید.» و حرکت کرد. من درمانده از این اقدام، با سوزشی که مدام با نشستنِ آفتاب مرداد ماه روی گونه‌هایم، و تعرقی که با رکاب‌زنی ایجاد ‌شده‌ بود، بی‌تاب‌تر می‌شدم، گفتم: «مرا ببخشید! ولی واقعن نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنید؟»
   افسر با دیدن امتناع من ـ‌زیرا با گفتن جمله‌اش احساس‌ کرده ‌بود ختم‌ کلام کرده و آخرین دستور را صادر‌، از من روی‌ گرداند و به تصور اینکه پشت سرش روان می‌شوم، حرکت کرده‌ بود و انتظار نافرمانی نداشت‌ـ گویی بخواهد مرا خلع‌ سلاح کند و آخرین مانع را بردارد، به سوی من خیز‌ برداشت و درآنی روبه‌روی صورت من قرار گرفت و فریاد ‌زد: «نمی‌دونی؟!...تو واقعن نمی‌دونی؟» و با دست به بالای سرم اشاره‌ کرد. در حالی که سرم را عقب می‌کشیدم حرکت دست او را دنبال ‌کردم. بالای سرم چیزی جز پل نبود. افسر اضافه‌ کرد: «تو همین چند لحظه‌ی پیش از روی این پل رد‌ نشدی؟» بلافاصله و با نیت رفع سوء‌تفاهم گفتم: «البته!». دوباره چشم ‌در ‌چشم شدیم و او فریاد ‌زد: «در حالیکه خودت تصدیق ‌می‌کنی که جرمی را مرتکب ‌شده‌ای، همزمان اون رو تکذیب ‌می‌کنی!...شما دیگه چه‌جور موجوداتی هستین؟!» نوبت سرباز بود که نیشخند منزجر‌ کننده‌اش را نصیبم کند. افسر برگشت و دوباره ‌به ‌راه افتاد. ولی پیش از آن با یک حرکت دست به سرباز اشاره‌ای‌ کرد. چشمان سبز و دریده‌‌ی سرباز برقی زد و سپس به طرز فوق‌العاد‌ه‌ای که حاصلِ تکرار و تمرین یک عمل است‌، خنجری را که تا همین چند لحظه پیش در غلاف کمرش آرام گرفته بود بیرون کشید، روی یک پا نشست و لاستیک جلوی دوچرخه را درید. او این کار را با مهارت خاصی انجام داد: ابتدا نوک کثیف و نسبتن تیز خنجر را بر روی نوار براق و نسبتن نرم دور لاستیک به نرمی مالش داد و بعد انگار نقطه‌ی مناسب را پیدا کرده باشد، نوک خنجر را به آرامی و سپس به سرعت تنه‌ی خنجر را تا جایی که جاداشت داخل لاستیک فرو کرد. بعد چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید، سر را به عقب برد و همانطور که آرام خنجر را بیرون می‌آورد طوری به صدای خالی شدن باد لاستیک گوش داد که گویی یگانه‌ترین، مقدس‌ترین، و لذت‌بخش‌ترین ناله‌ی سراسر عمر خود را می‌شنود. درمانده از این عمل، روکرده به او و به نرمی گفتم: «کجا می‌ریم؟» در حالیکه خنده‌ی تحقیرآمیز سرباز یک لحظه قطع نمی‌شد و با چشمان‌ش مرا می‌پائید و دستان نیرومندش آماده ‌بود تا من و دوچرخه را پشت سر افسر هدایت ‌کند، پاسخ ‌داد: «نمی‌دونی!» و ناگهان شلیک خنده‌اش تمام بدنم را به لرزه درآورد. کاملن منقلب بودم و تسلیم. نمی‌دانستم چه کنم. هیچ‌گاه در چنین شرایطی گرفتار نشده ‌بودم. سعی ‌کردم تمرکز کنم. کمی در خود جمع ‌شدم. این کار را به سرعت انجام ‌دادم. در این کار مهارت ویژه‌ای دارم؛ به دلیل تنهایی. با انجام این کار نیرو‌های پراکنده‌ی ذهنی‌ام را برای حل مشکل پیش‌آمده به طرز فوق‌العاده‌ای جمع‌ می‌کنم. همزمان با این در خود جمع‌شدن، از روی زین پائین می‌آمدم تا دوچرخه را به سرباز بدهم. به افسر نگاهی ‌انداختم؛ همانطور که می‌رفت، دست راستش را بالا برد و بی آن که علامت خاصی را نشان دهد آنرا در هوا تکان داد و با صدایی رسا گفت: «نگران نباش! مدارک کافی دارم... نگران شاهد هم نباش. آنهم جورِ جور است!» در همین حین دستش را مشت‌ کرد و در هوا یک بار تاب ‌داد و رو به من برگشت. به‌آنی چهار مرد دورم حلقه زدند. اینبار قهقهه‌ی مستانه‌ی افسر بود که به آسمان بلند ‌می‌شد. چند قدم عقب‌تر از این مردان، رهگذری را دیدم که لحظه‌ا‌ی پیش از این، راجع‌به دوچرخه‌سواری از من سوال کرده ‌بود. دلیلی نداشت آنجا بماند. شاید پیوند کوتاهی که در زمانی کوتاه در علاقه به یک امر مشترک در ما پدید آورده بود او را آنجا نگه ‌داشته ‌بود. هرچند می‌توانست چیزی از این دست هم باشد: صرفن نوعی نظاره‌گری و نگرانیِ لذتبخش از سرنوشت کسی که توسط قانون گرفتار می‌شود.
   هُرم آفتاب همراه با این حادثه، یک‌جور کرختی‌ِ بی‌سابقه را در عضلاتم ریشه ‌دوانده ‌بود. در ادامه دیدم که مردمانی دیگر هم آرام‌آرام به رهگذر اضافه‌ می‌شوند و مرا می‌نگرند. من بی‌اختیار در پی سرباز که با دوچرخه کمی جلوتر از من راه می‌رفت، به راه افتادم. سرباز همانطور که می‌رفت، ناگهان ایستاد و فریاد‌ زنان گفت: «قربان!» افسر که گمان می‌برد من فرار کرده باشم، بی‌مهابا به سمت ما برگشت. وقتی دید من و دوچرخه سرجایمان هستیم، ابتدا به سرباز و سپس به جهت اشاره‌ی دست او نگاه‌ کرد. در همین لحظه سرباز بی آنکه فرمانی از سوی افسر صادر شود و یا انتظاری از این جهت از سویش دیده شود، دوچرخه‌ام را رها کرد و به سویی که لحظاتی پیش اشاره کرده بود، دوید. افسر گویی که من، و هرآنچه اتفاق افتاده باشد را از یاد‌ برده‌ باشد، به قصد حمایت سرباز، تقریبن پشتِ سرِ او می‌دوید. من همراه با چهار مردی که لحظاتی پیش مرا در احاطه داشتند به سویی نگریستیم که آندو با شتاب می‌رفتند: زنی زیبا ناجی من شده‌ بود.

   با رفتن افسر و سرباز، چهار مرد شاهد به سرعت ناپدید شدند. بعد رهگذر به سوی من آمد، دوچرخه‌ام را از روی زمین بلند کرد و به دست من داد. هنگامی که آنرا به دستانم می‌سپرد، گفت: «شانس آوردی.» نتوانستم چیزی بگویم. دهانم خشک شده ‌بود. سپس با حرکات سریع دستان خود مقابل صورتش که برای من نامفهوم می‌نمود و انگار می‌خواست تا چیزی از او نپرسم، اضافه ‌کرد: «به سرعت دورشو!» و خود نیز از مقابلم به سرعت ناپدید شد.  

۱۳۹۴۰۴۱۷

ملاقات

اشاره: نوشته‌ی زیر را برای گردون نوشتم حدود سه ماه پیش در زمان تمرین داستا‌ن‌نویسی در آنجا. این نوشته نوعی "واکنش ادبیتلقی می‌شد برایم نسبت به ادعای دستیار مبنی بر عدم اطلاع من از زبان و منطق داستان‌نویسی معاصر بر طبق آنچه تا به آنروز برایشان نوشته‌بودم. خب چون ادبی باید می‌بود، ملزوماتی داشت: ضمن اینکه واکنش من می‌بایست "ضمنی" باشد، همزمان می‌بایست تم خواسته‌شده رعایت می‌شد، و متن، فیکشن از کار درمی‌آمد. به همین دلیل از منطق روایی متااستوری (=فراداستان؟) برای نوشتن استفاده‌کردم. منطقی که گردون صحبتی راجع‌به آن نکرده بود. پس اگر من می‌توانستم اینطور بنویسم، هم فیکشن نوشته‌بودم و هم پاسخی قاطع به دستیار. همینطور هم شد. در پایان هفته وقتی نظر دستیار را روی متن خواندم دیدم به خال زده‌ام. هرچند با توجه به محدودیت واژه‌ها در آنجا او کل فیکشن را نخوانده‌بود. متن زیر تمام فیکشن است بدون محدودیت‌های گردون در واژه‌ها. و بگویم که یکی از زیباترین کارهای این ژانر (=گونه؟) که تا به حال خوانده‌ام، نمونه‌ی فرنگی‌اش ازآن بورخس است در هزارتوهایش و نوع ایرانی‌اش کاری است از بیژن نجدی که فی‌الحال نام اثر خاطرم نیست اما فکرمی‌کنم در مجموعه‌‌ی داستان دوباره از همان خیابان‌هایش آمده.

پسر در شب هفتمین سالگرد پدر سیاه پوشیده، برای اولین بار با اجازه‌ی مادر در سن نوزده سالگی دارد یادداشت‌های روزانه‌ی پدر را مرورمی‌کند. اینکه در این سن و سال نوشته‌های پدر را مرورکند جزء وصیت‌نامه‌ای بوده مفصل، که به دست مادر سپرده‌شده. بیش از هرچیز، پسر کنجکاو دانستن علت عزلت و گوشه‌گیری پدر، در حادثه‌ی قله‌ی کِی2 است. حادثه‌ای که در آن، پدر در یک صعود گویا ناموفق دونفره با برادر خود، او را از دست داده‌است. صعودی که، جسد برادر هیچ‌گاه پیدا نشد و این ماجرا با تفاسیر بسیار با سکوت خودخواسته‌ی پدر همچنان یک راز سربه‌مهر باقی ماند. جستجوی پسر در یادداشت‌های روزانه‌ی پدر بی‌حاصل است. فقط اینکه در لابه‌لای خواندن یادداشت‌ها، مصاحبه‌ای تاشده و ترجمه‌شده‌‌ از سرپرست گروه صعود‌کننده در روزنامه‌ای پاکستانی، می‌یابد. در این مصاحبه که چند روز پس از حادثه انجام‌شده، سرپرست گروه صعودکننده مدعی شده با وجود تذکر رادیویی به پدر مبنی بر امکان توفان در چهل‌و‌هشت ساعت بعد و مراجعت به بیس‌کمپ، او بی‌اعتنا به این تذکر همچنان به صعود دونفره ادامه داده و پس از توفان پنجاه‌وسه ساعته در کمپ چهار، زمینگرشده و همین باعث تلف‌شدن برادر شده و سپس بی‌آنکه قله را فتح‌ کرده‌باشد به بیس‌کمپ مراجعت نموده. پسر پس از خواندن این ماجرا، کف دستانش را نقاب صورت کرده و دوست‌دارد زار بزند. اما این کار را نمی‌کند. سعی می‌کند روی اعصابش تمرکز داشته‌باشد. به مادر فکرنمی‌کند. نگاهی به ساعت می‌کند با اینکه تا به حال بارها این کار را کرده‌است. کمی مردد است در اینکه همین حالا بیرون بزند یا بماند تا صبح شود. سرآخر تصمیم خود را می‌گیرد. با اینکه به نظرش، تصمیمش نامعمول و خارج از توان به‌نظر می‌رسد ولی سعی‌می‌کند آرامشش را حفظ‌کند. پس کاغذ وصیت‌نامه را تامی‌کند. روی یک پا بلند می‌شود. به سوی جالباسی پشت در می‌رود. آرام لباس می‌پوشد. کاغذ را در جیب لباسش می‌گذارد. از در اتاقش که بیرون می‌آید به قاب عکس پدر نگاه‌نمی‌کند و به مادر نمی‌گوید این وقت شبی به منزل عمو می‌رود. پسر در راه به این فکرمی‌کند که بعد این همه سال چطور ماجرا را از خانواده‌ی عمویش بخواهد. باید روایت دیگری موجود باشد، حتمن موجود است، در این شکی نیست اما آنرا چطور بخواهد؟ صرفن به خاطر این وصیت‌نامه که چیزی از آن ماجرا در آن درج‌نشده؟ اصلن شاید آدرس درج‌شده زیر کاغذ جعلی باشد؟ اصلن چرا بعد این همه سال باید داغی را تازه کرد آنهم این وقت شبی؟ شاید اصلن آن روایتِ دیگر نزد خانواده‌ی عمو نباشد. چرا نباید قبول‌کند که پدر به نوعی قاتل برادرش بوده؟ او که این همه سال در کوچه و مدرسه این ماجرا را در التهاب نوجوانی بی‌وجود پدر تحمل کرده، چرا از این به بعد نتواند...
   در همین حین زنگ در به صدا درآمد. در آن وقت شبی واقعن مزاحم بود. آنقدر مزاحم که دیگر نتوانستم بنویسم. در تصویر سیاه و سفید آیفون، پسرکی لاغر و استخوانی نقش بسته‌بود. چشم‌هایم را تنگ‌تر کردم. نشناختمش. گفتم اشتباهی گرفته. بی‌اعتنا رفتم پای نوشتن. دوباره صدا آمد. پاشدم رفتم بی‌اختیار پشت آیفون:
ـ پسر جان مگه آزارداری این وقت شبی؟
ـ شما چطور؟
ـ بله؟!
ـ یا بیا جلوی در یا در رو بازکن بیام تو. کمی راجع‌به خودم باهات حرف دارم.
   نفهمیدم چطور در را بازکردم. پسر به داخل آپارتمان آمد. هنوز داخل خانه نشده روبروی در ورودی رو به من گفت: «می‌تونی بگی چرا اینقدر روی آدم‌هات بار می‌ریزی؟» من بی اختیار انگشت اشاره‌ام را عمود لبانم کردم. دستش را گرفتم و کشیدمش تو. مقداری وراندازش کردم. خنده‌ام را خوردم. یاد وردست‌های کا. در محاکمه افتادم. آنجایی که کا. بعد از دست‌به‌سر کردنشان، نیمه‌شبی به اتاق کافکا هجوم آورده و پشتِ سرِ او وقتِ نوشتن مدام بالا و پایین می‌رفتند و از او می‌خواستند چهره و شخصیت‌شان را کمی تغییردهد تا ماندگاریشان اینقدر نفرینی نباشد.
   پسر گفت: «خب!» و همانطور روبروی من طوری منتظر جواب ماند که اگر چیزی نمی‌گفتم هرآن احتمال داشت نیمه‌شبی فریاد بزند.
   گفتم: «دستیار هم همینو می‌گه به علاوه‌‌ی اینکه می‌گه زبان معاصر رو نمی‌دونم...ولی به نظرت تقصیر منه؟»
   پسر گفت: «پس تقصیر کیه؟»
   ماندم همانطور. پسر رو به من و با لحنی حق به‌جانب ادامه‌داد: «آخه اینطور نمی‌شه که...تا حالا خودت این همه مصیبت رو که می‌دی به شخصیت‌هات تجربه کردی؟...انسان رو ویران می‌کنه.»
ـ انسان رو آره...ولی شخصیت توی رمان رو...شاید اون رو هم ویران کنه ولی فرق‌می‌کنه...یعنی به نظرم اون جاودانه‌تر از انسان باقی می‌مونه. مثل ناخدا حلب. مثل راسکولنیکوف...می‌دونی اتفاقن چون خود ما نمی‌تونیم اینطور باشیم اونا رو خلق می‌کنیم....شایدم مثل کاری باشه که خدا با ما کرده و داره لذتش رو می‌بره: گذاشتن ما توی یه طراحی و نظاره‌ی چشم‌انداز. هرچند که ما رنج می‌کشیم...راستش منم سهمی از ویرانی‌ام اما...
ـ چرا؟
ـ مفصله...به داستان آغازین برمی‌گرده که شامل حال تو نمی‌شه...آآآ...ولی می‌شه اینطور هم گفت که چیز دیگه‌ای برام جذاب نیس...
ـ چه بد!
ـ البته این نوشته سفارشیه...
ـ یعنی شخصیت من سفارش کسی دیگه‌اس؟
ـ آره...پیشنهاد گردون.
ـ یعنی اونا گفتن اینقدر بیچاره باشم؟
ـ نه لزومن.
ـ به هرحال من دوسِش ندارم...نمی‌خوام تو اینطور موقعیت‌ها گیرکنم. می‌فهمی؟‌ می‌خوام دوباره بنویسیش.
ـ من همیشه بارها می‌نویسم. تو سومین آدم این هفته‌ای...مشکل اینجاس که واژه‌ها در نوشته‌ی سفارشی، محدوده برای شخصیت‌پردازی. براش یه حجم رمان لازمه...
ـ اون یکی‌ها هم همینطور ویران بودن؟
ـ تقریبن...
ـ می‌خوام من رو برگردونی به اتاقم. یه نام بهم بدی و وقت رفتن مادرم رو ببینم. سن و سالم مهم نیست. درضمن اینقدر دقیق ساعت‌های توفان و این طور چیزا رو نگو.
   پسر را راهی کردم ولی قرار نیست دوباره بنویسم. 

۱۳۹۴۰۲۲۰

پیوند

احساس‌می‌کرد وحشت پشت سرش ایستاده ‌است. به خودش فشارمی‌آورد که سربرنگرداند و همین قوایش را تحلیل‌می‌برد. پس باید می‌رفت. باید به‌پیش می‌رفت. چاره‌ای نبود. انتخابی نبود. همیشه همینطور آغازمی‌شد: یک حس غریب؛ چیزی که همواره می‌کوشید آنرا بشناسد، بیهوده‌گی این کوشش، و وحشتی که از عدم شناخت حاصل می‌شد. با این درد غریبه نبود. از کودکی با او بود. به نام می‌خواندش، همانطور که او را به نام می‌خواندند. شیوه‌ا‌ی که او تدریجن از کودکی با خود آموخته بود تا دوام بیاورد، درخود جمع‌شدن بود. برای این کار، ابتدا پاها را در شکم جمع می‌‌کرد، بعد سر را داخل زانوها فرومی‌برد، سپس دست‌ها را حائل سرش می‌کرد، و سرآخر و مانند همیشه در اینطور وقت‌ها، روی لبش ورد ‌می‌خواند. اما کجا؟ به کجا؟ آنجا مگر در نهایت همانجایی نمی‌شد که این وحشت دوباره آغاز می‌شد؟ از خود مانند همیشه پرسید: چرا باید همواره دور یک دایره‌ی کامل را زد؟ بعد حس‌کرد آزارِ این تردیدهای همیشگی، بیش از سربرگرداندن و پشت سر را نگریستن قوایش را تحلیل‌می‌بَرد. تصمیم‌گرفت برای یک بار هم که شده پس این همه سال جمع‌شدن درخود، به پشت سر برگردد و نگاهی بیاندازد. پس برگشت و نگاه‌کرد: نقبی دید پُرِ تصاویر، که او بی‌آنکه بخواهد داشت از آن گذرمی‌کرد. مانند کودکی که بزرگترش دستش را کشان‌کشان از پی خود در پیاده‌رویی بکشد و او از دیدن آن همه رنگ، آن همه حجم و تصویر، تنها واکنش‌اش دهانی باز و دستی کشیده باشد. بعد، نقب تاریک شد، وحشت برگشت، و او را بیشتر در خود جمع‌‌کرد.  
  

پی‌نوشت:

ـ اشاره: چیز بالا، چیزی از چیزهایی است که حدود یک ماه پیش به سفارش گردون نوشتم. حال تاریکی داشت منطق‌اش. و عمری به درازای عمر انسانی. نامش شد: همیشگی. پسِ یک ماه که خواندمش دیدم بشود نامش را گذاشت "پیوندی همیشگی". و چه خوب؛ چون هم پیوند داشت/ دارد با تاریکی و هم ‌دست‌بردار نیست تاریکی. در چند ویرایش کوچک بعد از یک ماه به خاطر نشر در بلاگ که دست به پیوند همیشگی‌اش مرتکبش می‌شود، نامش شد؛ پیوند. حالا نام هرچه باشد، مهم فصلی از آن تاریکی است که خواستم سهیم باشم.