اشاره: حدود سه ماه
پیش در چیزی به نام "داستان نهایی" برای گردون تجربهای را از سرگذراندم که ماهها بود از آن
بینصیب بودم: تجربهی نوشتن خاطرهها در مجاور تصورها و خیالها و دستاندازی به
آنها مجددـدرـمجدد در راه شناخت خود و اگر شد درآوردن چیزی در یکی فرمی ادبی.
ابتدا ماجرا چیز دیگری بود. بر سر ایدهای مجزا از این نوشته، صحبتی ابتدا با الف
صاد، دوستی هنرمند در کارِ گِل در بلاد فرنگ داشتم. ایده مربوط میشد به
ماشینی بیجا و زمان، که آرامآرام خون مردمی را در جوارش میمکید. البته نه خونی سرخرنگ
و مستقیم، بل غیرمستقیم و به رنگ خاک. فکرمیکنم دوساعتی اسکایپی حرفیدیم. روز بعد
او، نوبت میم ـروانکاوی خواندهای که ناروانکاو از آب درآمدهـ بود در یکی
دیگر از بلاد فرنگستان، تا من به این نتیجه برسم که ایده و پرورشی که در طول هفتههای
پیش در خودم و حالا با دیالوگی که با این دو گرامی داشتهام، به درد فرم داستان
کوتاه گردون نمیخورد و بزرگتر است. بسطی که در حد چیزی شاید شبیه نولت یا داستان
بلند میگنجید و در داستان کوتاه فاسدمیشد. پس، کنارش گذاشتم. در این زمان یک
هفتهای از وقتِ دوهفتهایه گردون برای نوشتن گذشتهبود. دیگر ایدهای نداشتم که
به موضوعات گردون بخورد. پس برآن شدم تا از کارهای قدیمیام چیزکی اگر بود، بسازم
و درخورکنم. نوشتهای سه سال پیش نوشتهبودم که حاصل رکابزنی و خواب و خیال و
گرما بود. همان را آوردم تا کارکنم اما دستم به نوشتن نمیرفت. از سویی مئونت هم مرا در مضیقه گذاشتهبود در وقتِ نوشتن. این شد که کشید تا سه روز مانده به
تحویل داستان. همان سهروز مانده به تحویل بود که خوابیدم عصر را نزدیک پنج ساعت
پسِ کار روزانه و بعد دستم به نوشتن آمد: آدمِ پنجرهها، پنجره را یک ساعت مانده
به نیمهشبِ پنجرههای بسته بازکرد و نوشتن آغازکرد. همانطور که روی نوشتهی قبلی مینوشتم
دیدم ضعفها را. پس پوشاندمشان. بعد دیدم میشود صحنههایی اضافهکرد مانند صحنهی
درگیری سرباز با لاستیک دوچرخه که خوب درآمد. نوشتن چندباره و چندباره تا نزدیک
صبح ادامهداشت. سرنوشت شخصیت اول همان شد اما آدمهای دیگر رنگ و بوی بیشتری
گرفتند. داستان بستهشد. جلوه داد. دادمش میم خواندتش. گفت چیزی کم و کسر ندارد. و
الف صاد هم که گفت پایان را مثل همیشه خوب درآوردهام. روز تحویل دوازده ساعت برق
نداشتم. نظاره که میکردم چرا، دیدم تیرهای سیمانی جوانتر داشت جانشین پیرهاشان میشد
به خیابان من. گفتم شاید چیزی باشد که میخواهد به نوشته آسیب نزنم شبیه برخی حک و
اصلاحهای بیمورد. بعدتر، نظر دستیار گردون کمتر مهم شد نسبت به آن تجربهی
دلپذیر در آن نیمهشبِ کالیوه تا صبحِ نوشتن.
داستان کوتاه
گرفتاری
از سرِ کار برمیگشتم و مسیر رکابزنیام مانند همیشه بود. مسیری
که صبحها، حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت از خانه تا سرِ کار، و در برگشتها هم
معمولن همین مقدار طول میکشد. دوچرخهسواری دنیای شخصیام را کامل میکند از
این جهت که دیگر اضطراب برخورد با مردم عادی در اتوبوسها، ایستگاهها و دیگر معابر
عمومی را ندارم. آزادانه مسیری را که میخواهم انتخاب میکنم و در هیچ قید و بندی
نیستم. قید و بندی که پیشترها، تاکسیها، اتوبوسهای خطی، و سرویس ادارهمان ایجاد
میکردند و همواره آزارم میدادند. چیزی که ابتدا نزدیکانم، و بعدها مشاورم از آن
به فوبیا یاد میکردند. اما از نظر من این خواستِ عدم برخورد، صرفن یک دنیای شخصی میسازد
که کس دیگری چندان به آن راه ندارد.
در مسیرم، پلی فلزی
برای عابرین پیاده قرار دارد که از عرض یک بزرگراه چهاربانده میگذرد. این پل، صبحها
در ابتدای مسیرم است و در برگشتها تقریبن نقطهی پایانی. وجود این پل و استفاده
از آن، برای کوتاهتر کردن مسیر، و همچنین جلوگیری از هرگونه اتفاق ناگوار در
هنگام رکابزدن، که معمولن در بزرگراهها میتواند اتفاق بیفتد، بسیار حیاتی است.
همیشه وقتی به پل میرسم، دوچرخه را بالا میبرم. آنروز هم همین کار را کردم؛
آفتاب مرداد ماه سر و صورتم را داغ کرده بود که روبهروی پلههایش از دوچرخه پیاده
شدم، آنرا با دست راستم به روی شانه کشیدم و از پلهها بالا رفتم. چندتایی مانده
به آخرین پله، صدایی وسوسهانگیز به نجوا گفت: «...بنشین روی زین و رکاب بزن.» از آخرین پله که گذشتم دوچرخه را
روی کف فلزی پل گذاشتم، هدفونها را از گوش بیرون کشیدم و به پشت سر برگشتم؛ کسی
نبود. با پشت دست راستم عرق پیشانیام را کنار زدم و همانطور نفس زنان به روبهروم
نگاه کردم: مردی آرام به سوی من میآمد. امکان نداشت صدای او باشد. نفسی عمیق
کشیدم و بیرون دادم. عرق از تمام تنم جاری بود. باز با پشت دست راستم عرق ناشی از
بالا آمدن پلهها را از روی پیشانی کنار زدم. همانطور به روبهرو که نگاه میکردم طول
پل طولانی به نظرم رسید. تصمیم گرفتم روی زین بنشینم و آرام رکاب بزنم. کاری که
تا به آنروز نکرده بودم. اینکه با خود گفتم آرام، شاید به این خاطر بود که مرد
مجردی چون من انتظار وجود کسی را در خانه ندارد و نیز کسی که انتظارش را بکشد.
پل خلوت بود.
درواقع همواره برای من خلوت است. در ساعات اولیهی صبحِ شهری لبریز از کارمند،
جوری که من مجبورم به خاطر رکابزنی زودتر از دیگر کارمندان بیرون بزنم، کسی بیرون
نمیزند، و در ساعات برگشت نیز که دیگران در ترافیک و یا در آستانهی ورود به
خانهشان قرار دارند، من روی پل هنوز چند دقیقهای تا خانه دارم.
همانطور هدفونها در گوش بر روی پل، تجربهای جدید را از سر میگذراندم؛
دیدن انبوه ماشینهایی که وقتی از رویشان ردمیشوی، صاحبانشان را بیآنکه بخواهند مدتها
در قفسی گرفتار کردهاند که دیگر حتی توان فریاد کشیدن ندارند و تو درحالیکه
مسیر پیشِ رویت کاملن باز است، غرور خاصی از این رهایی هرچند موقتی حس میکنی. رهایی
موقتیای که خنکیِ بادی سرخوشانه در سایهی سقفی فلزی به صورتت میزند و آنرا
دوچندان میکند. چشمانم را بستم تا این رهایی را بیشتر بچشم. آرام رکاب میزدم و
هفت سالم بود. جنگ بود و پدر پول کافی برای گذران امور زندگی نداشت. من با دیدن
دوچرخهی بچههای کوچه گریه کرده بودم و پدر به ناچار برایم خریده بود: دستِ دوم
و سبز. کمکی نداشت. میلهای داشت عمود به پشتِ زینِ کشیدهاش، که پدر آنرا به دست
میگرفت و حمایتم میکرد تا رکاب زدن را یاد بگیرم. او برای این کار تقریبن پشت
من میدوید. هنوز رها نبودم. تجربهی شیرین اولین رهایی وقتی روی داد که پدر دست
از حمایتم کشید و من نمیدانستم. با سرعت رکاب میزدم برای نیفتادن، غافل از اینکه
تعادل و رهایی با تند رکاب زدن نیست که به دست میآید. سرانجام، صدای پشت سرم دور شد
و من تعادل را با آرام رکاب زدن یاد گرفتم: «همینطور خوبه...ادامه بده...» چشمانم را باز کردم، پا از رکابزنی کشیدم. یک پا
را ستون کرده، هدفونها را بیرون کشیده، سرم را برگرداندم؛ کسی نبود. به روبهرو
نگاه کردم، دیگر چیزی به سرِ دیگر پل نمانده بود. هدفونها آویزان کنار گردنم،
تصمیم گرفتم پیاده در کنار دوچرخه راه بروم. کمی که رفتم، به سر دیگر پل رسیدم. دوچرخه
را مجددن با دست راستم به دوش کشیدم. از پلهها به آرامی پایین آمدم و به
انتهایشان رسیدم. دوچرخه را روی زمین گذاشتم. با پشت دست راستم عرق پیشانی را
کنار زدم. برای اینکه نفسی تازه کرده باشم، قمقمه را برداشتم و به دهان نزدیک کردم.
در همان حال سربرگرداندم و به پل نگاه کردم. بعد از اینکه آب داغ قمقه را فرو
دادم، سری تکان دادم و برگشتم. هدفونها را در گوش کردم. روی زین نشستم. دنده را
سبک کردم. یک پا را روی رکاب گذاشتم که، رهگذری از پشت و سپس از کنارم گذشت. صبر
کردم تا او رد شود. اما او بعد از یکی دو قدمی جلوتر رفتن، برگشت و مرا نگاه کرد.
سپس به سوی من آمد. انگار چیزی از من میخواست. ابتدا سعی کردم به عادت مالوف
اعتنا نکنم، با خود گفتم رهگذری است که آدرسی، چیزی میخواهد و اگر هدفونها را
دربیاورم روزم را خراب کردهام. اما در همین حین او لبخند زد. مقاومتم شکست و
هدفونها را بیرون کشیدم. سوالش را دوباره و احتمالن به همان شکل اول تکرار کرد.
دربارهی تجربهی دوچرخه سواریم پرسید. هم سن و سال بودیم؛ نهایت چهل ساله. میخواست
بداند میتواند مانند من با دوچرخه به سر کارش برود و برگردد یا نه. وزنش را پرسیدم.
گفت حدود هشتاد و پنج. بهنظر مُصر میرسید. امیدش را از بین نبردم. به او گفتم
با تمرین همهچیز حل است. فقط مشکل خیابانهای پر دستانداز و ماشینهایی است که
تو را میبینند و امانت نمیدهند!
صورتم در آفتاب
عصر مرداد ماه میسوخت و سرگرم این توضیحات برای او بودم که دیدم چند گامی به عقب
برداشت. از چشمان وحشتزدهاش دریافتم که واکنشش نسبت به چیزی بود که پشت سرم و
روبهروی او رخ میداد. به طور طبیعی و خیلی آرام برگشتم: سربازی با خندهای
سراسر تحقیرآمیز بر لب، تقریبن به سوی من میدوید و در چند قدمیِ پشت سرش، حمایت
یک افسر جوان را داشت. این تحقیر را، سالها بود که میشناختم. او در جایگاهی بود
که نباید باشد. تا چند روز پیش از این، فردی شبیه من و یا پستتر از من در یک
موقعیت اجتماعی و حالا با لباسی که قانون در اختیارش نهاده، افسار گسیخته، به خود
اجازهی تحقیر مرا میداد. چیزی که در افسر هم وجود داشت ولی به طرز ماهرانهای
تعلیم دیده بود تا پنهانش کند. سرباز به محض رسیدن به من، به طرز ناشیانهای با
هر دو دست ستون اصلی دوچرخه را چنگ زد تا فکر فرار نکنم. لبخند کنایهآمیز و
تحقیر کنندهاش حالا وضوح بیشتری داشت. افسر هنوز چند قدمی با من فاصله داشت اما
همانطور که به سوی ما میآمد، با لحن آمرانهای گفت: «همه چیز رو دیدم.» و به ما رسید. من بی اختیار، در واکنشی که ممکن
است برای هر شخصی در این طور مواقع روی دهد، رو به او گفتم: «ببخشید، ولی من نمیدونم از چی حرف میزنید!» افسر با اشارهی دست به من و نگاهی
به سرباز، گویی به او فرمان دهد تا به لبخند تحقیر آمیزش نسبت به من عمق و میدان
بیشتری دهد، گفت: «هه!...نمیدونه!» و پس از مکث کوتاهی، طوری که واگویهای برای خودش باشد زیر لب گفت: «همهتون همین حرف رو میزنید.» و سپس خندید. سرباز نیز با صدایی
منزجر کننده که اصلن شبیه خنده نبود از ته گلویش قهقهه سرداد. افسر پس از تمام شدن
خندهاش، با لحنی خشک و جدی رو به من گفت: «باید با ما بیائید.» و حرکت کرد. من درمانده از این اقدام، با سوزشی که مدام با
نشستنِ آفتاب مرداد ماه روی گونههایم، و تعرقی که با رکابزنی ایجاد شده بود،
بیتابتر میشدم، گفتم: «مرا ببخشید! ولی واقعن نمیفهمم از چی حرف میزنید؟»
افسر با دیدن
امتناع من ـزیرا با گفتن جملهاش احساس کرده بود ختم کلام کرده و آخرین دستور
را صادر، از من روی گرداند و به تصور اینکه پشت سرش روان میشوم، حرکت کرده بود
و انتظار نافرمانی نداشتـ گویی بخواهد مرا خلع سلاح کند و آخرین مانع را بردارد،
به سوی من خیز برداشت و درآنی روبهروی صورت من قرار گرفت و فریاد زد: «نمیدونی؟!...تو واقعن نمیدونی؟» و با دست به بالای سرم اشاره کرد.
در حالی که سرم را عقب میکشیدم حرکت دست او را دنبال کردم. بالای سرم چیزی جز پل
نبود. افسر اضافه کرد: «تو همین چند لحظهی پیش از روی این پل رد نشدی؟» بلافاصله و با نیت رفع سوءتفاهم گفتم: «البته!». دوباره چشم در چشم شدیم و او فریاد زد: «در حالیکه خودت تصدیق میکنی که
جرمی را مرتکب شدهای، همزمان اون رو تکذیب میکنی!...شما دیگه چهجور موجوداتی
هستین؟!» نوبت سرباز بود که نیشخند منزجر کنندهاش را نصیبم کند. افسر برگشت و دوباره
به راه افتاد. ولی پیش از آن با یک حرکت دست به سرباز اشارهای کرد. چشمان سبز
و دریدهی سرباز برقی زد و سپس به طرز فوقالعادهای که حاصلِ تکرار و تمرین یک
عمل است، خنجری را که تا همین چند لحظه پیش در غلاف کمرش آرام گرفته بود بیرون
کشید، روی یک پا نشست و لاستیک جلوی دوچرخه را درید. او این کار را با مهارت خاصی
انجام داد: ابتدا نوک کثیف و نسبتن تیز خنجر را بر روی نوار براق و نسبتن نرم دور
لاستیک به نرمی مالش داد و بعد انگار نقطهی مناسب را پیدا کرده باشد، نوک خنجر را
به آرامی و سپس به سرعت تنهی خنجر را تا جایی که جاداشت داخل لاستیک فرو کرد. بعد
چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید، سر را به عقب برد و همانطور که آرام خنجر را بیرون
میآورد طوری به صدای خالی شدن باد لاستیک گوش داد که گویی یگانهترین، مقدسترین،
و لذتبخشترین نالهی سراسر عمر خود را میشنود. درمانده از این عمل، روکرده به او
و به نرمی گفتم: «کجا میریم؟» در حالیکه خندهی تحقیرآمیز سرباز یک لحظه قطع نمیشد و با چشمانش مرا میپائید
و دستان نیرومندش آماده بود تا من و دوچرخه را پشت سر افسر هدایت کند، پاسخ داد:
«نمیدونی!» و ناگهان شلیک خندهاش تمام بدنم را به لرزه
درآورد. کاملن منقلب بودم و تسلیم. نمیدانستم چه کنم. هیچگاه در چنین شرایطی
گرفتار نشده بودم. سعی کردم تمرکز کنم. کمی در خود جمع شدم. این کار را به سرعت
انجام دادم. در این کار مهارت ویژهای دارم؛ به دلیل تنهایی. با انجام این کار
نیروهای پراکندهی ذهنیام را برای حل مشکل پیشآمده به طرز فوقالعادهای جمع میکنم.
همزمان با این در خود جمعشدن، از روی زین پائین میآمدم تا دوچرخه را به سرباز
بدهم. به افسر نگاهی انداختم؛ همانطور که میرفت،
دست راستش را بالا برد و بی آن که علامت خاصی را نشان دهد آنرا در هوا تکان داد و با
صدایی رسا گفت: «نگران نباش! مدارک کافی دارم... نگران شاهد هم نباش. آنهم جورِ جور است!» در همین حین دستش را مشت کرد و
در هوا یک بار تاب داد و رو به من برگشت. بهآنی چهار مرد دورم حلقه زدند. اینبار
قهقههی مستانهی افسر بود که به آسمان بلند میشد. چند قدم عقبتر از این مردان،
رهگذری را دیدم که لحظهای پیش از این، راجعبه دوچرخهسواری از من سوال کرده بود.
دلیلی نداشت آنجا بماند. شاید پیوند کوتاهی که در زمانی کوتاه در علاقه به یک امر
مشترک در ما پدید آورده بود او را آنجا نگه داشته بود. هرچند میتوانست چیزی از
این دست هم باشد: صرفن نوعی نظارهگری و نگرانیِ لذتبخش از سرنوشت کسی که توسط قانون
گرفتار میشود.
هُرم آفتاب همراه
با این حادثه، یکجور کرختیِ بیسابقه را در عضلاتم ریشه دوانده بود. در ادامه
دیدم که مردمانی دیگر هم آرامآرام به رهگذر اضافه میشوند و مرا مینگرند. من بیاختیار
در پی سرباز که با دوچرخه کمی جلوتر از من راه میرفت، به راه افتادم. سرباز
همانطور که میرفت، ناگهان ایستاد و فریاد زنان گفت: «قربان!» افسر که گمان میبرد من فرار کرده باشم، بیمهابا به سمت
ما برگشت. وقتی دید من و دوچرخه سرجایمان هستیم، ابتدا به سرباز و سپس به جهت
اشارهی دست او نگاه کرد. در همین لحظه سرباز بی آنکه فرمانی از سوی افسر صادر
شود و یا انتظاری از این جهت از سویش دیده شود، دوچرخهام را رها کرد و به سویی که
لحظاتی پیش اشاره کرده بود، دوید. افسر گویی که من، و هرآنچه اتفاق افتاده باشد را
از یاد برده باشد، به قصد حمایت سرباز، تقریبن پشتِ سرِ او میدوید. من همراه با
چهار مردی که لحظاتی پیش مرا در احاطه داشتند به سویی نگریستیم که آندو با شتاب میرفتند:
زنی زیبا ناجی من شده بود.
با رفتن افسر و
سرباز، چهار مرد شاهد به سرعت ناپدید شدند. بعد رهگذر به سوی من آمد، دوچرخهام را
از روی زمین بلند کرد و به دست من داد. هنگامی که آنرا به دستانم میسپرد، گفت: «شانس آوردی.» نتوانستم چیزی بگویم. دهانم خشک شده بود. سپس با
حرکات سریع دستان خود مقابل صورتش که برای من نامفهوم مینمود و انگار میخواست تا
چیزی از او نپرسم، اضافه کرد: «به سرعت دورشو!» و خود نیز از مقابلم به سرعت ناپدید شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر