۱۳۹۴۰۷۱۸

محنت‌نامه/ سایت حفاری ـ Μνημοσυνη ≥191,688

به میم.

ادامه... (3). بازیِ جنگ به زمانه‌ی جنگ.
نقطه‌ی دوم بی‌پناهی؛ کوچه‌ی عراقی‌ها.
                     ] هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِّن نَّارٍ يُصَبُّ مِن فَوْقِ رُؤُوسِهِمُ الْحَمِيمُ.  قرآن/ 22، 19 [  

[Moments of their secret life together burst like stars upon his memory.    James Joyce]                 

از ترس فرار از آن پسرک شرور قصه‌ام ماشینی دیدم و خودم را چپاندم آن زیر. موشک دومی می‌آمد و من بی‌پناه شده‌بودم. یادمان داده‌‌بودند، یعنی بهمان گفته‌بودند اگر صدا شنیدیم بخزیم زیر نیمکت‌هامان. من اما نیمکتم کجا بود رهاشده/ آواره‌شده تا برسم خانه. حس‌کردم خیابان اصلی که کنارش می‌رفتم هر روز و امروز به یکباره چقدر خلوت‌شده. آژیر همچنان سوت‌می‌کشید. مردم ندیدم دیگر. ترسیدم. نرسیده به خانه پیچیدم به نزدیکترین کوچه. درست یادم‌هست که دست راستم بود. در کوچه که پیچیدم خزیدم زیر اولین ماشین که دیدم تا هم دیگر نبینم پسرک شرور را و هم دیگر موشک آش‌و‌لاشم نکند لابد. مثل گربه‌ای چپیده‌‌شدم با ترس زیر ماشین. صدا آمد. صدای مهیبی بود. مثل هیچ صدایی. آن صدا که آمد به یکباره‌بود. مثل تندر. بعد آژیر قطع‌شد. من همانطور مثل گربه با ترس بودم زیر ماشین. فکرمی‌کنم گریه می‌کردم. به قطرات اشک خاطرم نیست اما بود. از آن گریه‌ها‌ی خاموش که هنوز هم وقتی کوچه و خیابان محل را گزمی‌کنم، دارم. وضع بدی بود: از یک طرف شاشیده‌بودم به خودم، از طرفی دیگر آواره‌بودم، از طرفی سوم شمشکی در پی‌ام بود، از طرفی چهارم مادرِ آش‌و‌لاش نشده‌باشد در فکرم بود، از طرفی پنجم ابراهیمی آش‌و‌لاش نشده‌باشد در فکرم بود، از طرفی ششم ترس بود که با من بود... [Go, go, go, said the bird: human kind cannot bear very much reality] کجابودم؟‌ زیر ماشینی در کوچه‌ای که خانه‌مان نبود!‌ نمی‌دانم چرا زارنمی‌زدم کسی بیاید پی‌ام ـ‌راستی شمشکی کجارفته‌بود؟ باید می‌آمدم بیرون. نمی‌دانم چطور خزیده‌بودم آن زیر. با سر؟ از پا؟ نمی‌دانم، یعنی نفهمیدم، یعنی فکرمی‌کنم خودم را از پا بیرون‌کشیدم. یعنی باید آرام‌آرام صدای مردم در خیابان اصلی آمده‌باشد و بعد احتمالن باید شکمم سابیده شده‌باشد با کف زیر ماشین که خاکی آسفالت بود و روغن واسگاسین که همیشه اینطور وقت‌ها زیر ماشین جمع‌بود. گریه‌ی خاموش هنوزم بود. خودم را تکانده نتکانده سربرگرداندم که ببینم شمشکی کدام گوری است. نبود. هرچه سربرگرداندم نبود. مردم زیادتر می‌شدند. به طرف بالای خیابان می‌رفتند. چیزهایی زیر لب می‌گفتند احتمالن. رفتنشان شبیه دویدن بود. شبیه وقتی تصادف می‌شود مردم هجوم‌می‌برند ببینند چقدر طرف آش‌و‌لاش شده‌باشد. نه اینکه همه‌شان کمک‌کنند، که ارضابشود حس کنجکاویشان.

]آی آدم‌ها؛ دردم می‌دهید، اما؛ عزیزتان می‌دارم... هرآنجایم که درد آنجاست، زیرا من، بر هر دانه‌ی اشک مصلوب شده‌ام.[

   تاشدم تا کیفم را بردارم. حس‌کردم بوی دود می‌آید. برداشتم. بلند که شدم دیدم باز صدای آژیر آمد. از پایینتر می‌آمد. نزدیک‌بود. نزدیک‌تر شد. سربرگرداندم. رفت لای جمعیت. دوباره سربرگرداندم تا ته کوچه را ببینم که کجام. شناختمش؛ همان کوچه بود که با پسرخاله، سرکرده‌مان در کوچه‌ی خودمان علیه‌شان اعلان جنگ داده‌بودیم. بازیِ جنگ می‌کردیم به زمانه‌ی جنگ. سلاح‌مان سنگ بود و شلنگ آب و اگر می‌توانستیم آب جوش. آب‌جوش را پیمان می‌آورد چون مادرش کارمند نمی‌دانم کجابود و تک فرزند. شیرش می‌کردیم، یعنی پسرخاله شیرش می‌کرد و او می‌رفت از آشپزخانه خودشان کتری را جوش‌می‌کرد برمی‌داشت می‌رفت پشت‌بام خانه و به علامت پسرخاله می‌ماند تا بچه‌های کوچه‌ی بغلی که می‌شدن عراقی‌ها، می‌آمدند و آب‌جوش را می‌ریخت روی سرشان. آن‌زمان عراقی‌ها با دوچرخه می‌آمدند. فرز و چابک بودند نه مثل این فیلم‌ها که ساخته‌اند و خنگ‌اند همه‌شان و یکی به یکباره کار همه‌شان را می‌سازد. پدرمان درمی‌آمد شکست‌شان دهیم. قبل از اعلان جنگ باید می‌افتادیم دنبال جمع‌کردن سلاح. جمع‌کردن سنگ کار آسانی نبود. به خصوص که همه‌جای اطرافمان پر آسفالت بود. تنها دو جا می‌ماند که سنگ داشت: یکی پارک محله‌مان بود و دیگری می‌شد جاهایی که موشک خورده‌بود و آش‌ولاش کرده بود ملت را. ظهرها کارمان جمع‌کردن سلاح بود بعد مدرسه که یا پدر و مادرها داشتند باهم ورمی‌رفتند و حواسشان به ما نبود و یا آنهایی که کارمند و معلم و درکل اداری‌جات بودند که خانه نبودند. از همه بیشتر جاهایی سنگ داشت که موشک‌ خورده‌بود. پارک اغلب خاک و گل داشت. در یکی از این جاهایی که موشک‌خورده‌بود چیزهای دیگری هم پیدامی‌کردیم که می‌شد سلاحشان کرد. چون مال خانه‌‌ی هیچ‌کداممان نبود و پدر و مادر بویی نمی‌بردند. مثلن چادر نماز یا گونی یا گلدان شکسته که می‌شد از پشت‌بام انداخت روی سر عراقی‌های دوچرخه‌سوار که با سرعت می‌گذشتند و با سنگ شیشه‌های خانه‌مان را پایین می‌آوردند. وای‌به‌حال آن عراقی‌ای‌ می‌شد که تلوتلو می‌خورد با دوچرخه‌اش و گیرمی‌افتاد زیر دست ما. تا می‌خورد می‌زدیمش. فردا حتمن غایب مدرسه بود.
[And I cannot say, how long, for that is to place it in time.
The inner freedom from the practical desire,
The release from action and suffering, release from the inner] 

ببوس روی شیدا را.
نیما. مهرنودوچارشمسی.

پس‌نوشت:
 ـ تو که نا+روانکاوی بگو: داشتم فکرمی‌کردم اگر جنگ نبود به  زمانه‌ی ما، لازم‌بود ما اینطور به جان هم بیفتیم که حالا اگر موشک نیامد آش‌و‌لاشمان کند، خودمان دست به‌کارش شویم؟ یا نه می‌گویی کلن از سرتقی بچه‌گیمان بوده؟ یا که نه همچنان روی ذات آدمیت مشکوکی که گفتی به طور کل باید پسش فرستاد به همانجا که آمده؟   
ـ گفته‌بودم اهالی بلاتکلیف‌اند...نه! گفته‌بودم...یعنی پرسیده‌بودی حال و هوای شهر چطور‌است؟ و من در جواب گفته‌بودم ابرهای شهر بلاتکلیف‌اند مانند مردم شهر...تو می‌گویی کل تاریخ‌مان اینطور زندگی‌کرده‌ایم. انگار تکلیف‌مان بلاتکلیفی باشد. خوشمان بیاید هی از این‌ کار. نمی‌دانم. ولی نظر صوابی به‌نظر می‌رسد. مردمِ همواره معلق. مردمِ همیشه در انتظار گذاشته‌شده انگار که منتظرند کسی (= ابژه‌ی میلی بی‌نهایت) چیزی از جایی بیرون بریزد و پی‌اش بروند. خوداتکایی نداشته‌باشند انگار. وقتی به ایده‌ای که می‌گفتی فکریدم، دیدم در کتاب عهد عتیق هم مردمان همینطور انگار می‌زیسته‌اند. ولی حداقل آن‌زمان یهوه مدام گوشمالی‌شان می‌داده تا انگیزه‌ای پیدا کنند. مانند آن خوابی که یعقوب می‌بیند که نردبانی راست شده از زمین تا به آسمان و فرشتگان بالا و پایین می‌روند و در فرازش یهوه نشسته‌است. گریه می‌کرده که راحیل زیبا و خوش‌اندامش را یهوه چرا گرفته‌است. بعد پایین می‌آید و کشتی می‌گیرند تا صبح. بعد نامش را یهوه می‌گذارد "مقاوم در برابر خودش"...دقت‌کن: چه نوازشی!...اما حالا ما چنین ابژه‌ی میلی داریم؟ فکرمی‌کنم قول کافکا راست‌باشد: ما انسان‌ها حالا فقط صرفن "انگیزه" داریم اگر داشته‌باشیم. دیگر چنین نوازشی نیست که راه بیندازدمان. لذا بلاتکلیفیم.

زیرنوشت:
ـ آن چیزی که از کافکا گفتم را در "بهشت"‌اش می‌یابی. 

هیچ نظری موجود نیست: