به الف. صاد،
از آن دور ایستادهای
رو به من، و میگویی چرا هنوز تنهام؟
یک شب در همیشه خلوتم داشتم ایـبوک همسایهی نیما را میخواندم.
به همین همهی تنهاییهام فکرمیکردم و به نظرم رسید که ما از منظر دیگری هم تنها
باشیم: وقتی رابطهای صادقانه آغاز میشود، وقتی در ایجاد یک رابطهی دوستی به
چیزی جز خود دوستی فکرنکنیم، تنها میمانیم. دوستی صادقانه و بیریا، بدون انجام
هیچگونه معاملهای = بدهـبستانی، بیتنهایی پایدار نمیماند. وقتی رابطهای این
چنین آغاز شود، باید انتظار تنهایی را داشت. بیندیشم که این ماجرا در مورد چیزهای
دیگر هم صادقباشد. ببین: چند روز پیشتر از این که اینجا این کسوشر را بنویسم،
"مسنر" دیدم. خودش را که نه، فیلمش را. وقتی از رابطهاش با کوه میگفت
و هژده صعود بالای هشتهزارتاییاش، دیدم تنها مانده خوشجور. وقتی شمالی دیوارهی
درت را در دوازده ساعت بیخستهگی و به یکباره میزده، تنها بوده. حتی برادر صعود
همیشههایش نبوده. دو زن زندهگیاش که خواسته، نماندهاند. شاید بگویی خودخواه
بوده. کداممان نیستیم؟!: آن دو زن بچه میخواستند و زندگی آرام را رو به دوربین
گفتند. شاید یک جور معاملهی خوش. ولی مسنر به خود رابطه خوش بوده. تنها مانده. با
کوه مانده و سرآخر به قطب شمال شده. یک چیز دیگر میخواستم اضافهکنم که حالا یادم رفت. بمان تا بعد...
برقرارباش.
برقرارباش.
پسنوشت:
ـ با بیت: سرشارکنی جام تغافل گنهت نیست، آگه نهای از
نازکی حوصلهی ما. (طالب آملی)
۱ نظر:
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی
ارسال یک نظر