قربانت گردم،
گِلهمندی که وقتی نرفتهام به ارتفاع، چرا
سراغت را نگرفتهام. میدانی من که جز تو و ارتفاع و نوشتن، کس دیگری سراغم نیست. و
بگویم شب دردناکی بود. و بگویم و میدانی نوشتن از فاجعه در پس هر فاجعه تا چه حد سهمگین
است. حقیقتش برای یک مرزبندی دعوت شدهبودم. دعوتشده
بودم و خود نمیدانستم. میزبان بود که نخواست تو را بگویم. گفتم یکی بیاورم با
خودم. امتناع کرد. من هم رسم احترام و ادب به جاگذاشتم. القصه میگفتم؛ دعوتشده
بودم به مرزبندی. میهمانی و تعمیرات و این چیزها بهانه بود. لابد ناچار بود بهانه
بیاورد با خود گفتم. فکرمیکردم خلاصی مییابم به زودی. و به تو میآمیزم. اما
نشد. میدانی مرزبندیها که چطورند. و نیک میدانی آدم مرزبندی نیستم (شاهد میخواهی:
در جلسهی دو نفرهمان با میزبان، هوای تو به سرم میزد. و این به خاطر سخت گذشتنم
بود.) ولی چهکنم که سالهاست شدهام یک گوش بزرگ!... اما مرزبندی چرا؟ چون اگر
بشود نام چیزی را که میخواهم بگویم یک شکست گذاشت، یک شکست به تمام معنا اتفاق
افتاده است در یک شب میهمانی پایانی ماهِ مرداد برای یک مرد. یک شکست به وسعت شکستی
نظیر شکست انقلاب مشروطه. خردشدن دلی به اندازهی داغانشدن دلهای مشروطهچیها...
خیالکن مردی بعد از هشتاد و هفت سئوال مکتوب، درست شنیدی: هشتاد و هفت سئوال
مکتوب، در یک مراسم خواستگاری رسمی (میدانی که منظورم چیست؟) دختر باکرهای را به
زنی میگیرد که هر دو در دههی چهارم زندگانی خویشاند. در این سئوالها چه چیزی
باید نباشد که آن مرد را وادارد که در یک شب پایانی ماه مرداد پیش رویم بنشیند و
از شکست در مرزهایش و عقبنشینیهایش بگوید؟ میدانی، فکرمیکنم این سوال میتواند اولین
سوال در ذهن هر آدم عاقل و دردمندی باشد. اما من این سوال را نپرسیدم. چرایش را خوب
میدانی. آن مرد گفت که پنج سالی از آن اتفاق عظیم هشتاد و هفت سوالی میگذرد. وقتی
گفت سالها را، خیلی ناجور احساس تنهایی کردم با او. وقتی خیالکردم و حسکردم چه
کشیده در آن سالها. که چند ساعتی نمیدانم چقدر به شکوه از ژنرالهایش در شکستها
گوشسپردم. که دیر شد. که سراغت یادمرفت. به جان عزیزت سوگند که هوای آغوشت را میکنم
که اینها را آنجا بگویم... آخر میدانی برای مردی مردسالار که در یک جامعهی
پدرسالارِ گویا همیشه در حال گذار میزید، وقتی زنش تا پایان دومین ماه تابستان
گذاشته و رفتهباشد و او نیز مدام به کوچکشدن مرزهایش بیاندیشد، خب شکست رخداده.
شکستی آنهم در تمامی ابعاد وسیعش. این شکست آنقدر عظیم است که حاضرشده مانند یک
مردِ سوداگرِ نظامِ پدرسالار، اجرت نظام و هزینهی کالا را یکجا به صاحبش بدهد تا
فیالمجلس صیغهی طلاق جاری شود. او آنقدر خرد و کوچک شده که تمام ژنرالهایش را
مرخصکرده. چراکه از عهدهی باج و خراجش برنمیآمده. چراکه باج و خراج دخلی به چند
ساختمان متروکهی بهجایمانده از آن نظام دیوسالار ندارد. چراکه باج و خراج را
چه کار با ویرانیِ قلب... در خلال صحبتها و انجام وظیفه مانند یک گوش بزرگ بودم ـهمانی
که همیشه منتقدش هستیـ که دریافتم آن سوالی که گویا غایب مانده در آن هشتاد و هفت
اساس یک زندگی، سئوالی بوده محتمل دربارهی خودش. سئوالی هرچند کوچک اما وسیع به
اندازهی سالها زندگی که اجدادمان با تمام هزاران سال ایدئولوژیهایشان مدام از
دادن پاسخی جدی به آن تفرهرفتهاند و گویا ما نیز همچنان میرویم. شاید چون پرسشی درخور و جدی نداریم و نداشتهایم: اینکه که
هستیم، چگونه هستیم و چه میخواهیم در این عالم.
تا وقت دیگر، باشی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر