۱۳۹۲۰۵۳۱

محنت‌نامه/ معشوقانه به روایت اوهام

به جان شیرینت سوگند!
سرشبی آمدم بنویسم، یعنی نوشتم، یعنی در ابتدای نوشتن بودم که زنگ زد که آقا کجایی؟! من ماندم و همین حس مسئولیت‌پذیری مزخرف. و زخم‌ها کشیده از آن، مانده به‌جا از جامعه‌ی همواره در حالِ گذارم. راستش دچار تنگیم کرده، ناجور. بگذریم.‌ با انزجار در درون و لبخندِ در ظاهر، رفتم به استقبال همسایه. پذیرایی به غایت بود. مردمان مهربان ساکن یک ساختمان. همه اهل ریا. و من هم. نشستیم دور هم. می‌دانی اولین بار نبود که می‌رفتم. این‌بار ولی مردان به زنان اذن دخول داده‌بودند. آنجا ولی پایین اطاق. تا گوشه‌ای بیتوته کنند. و نه حتی روی مبل‌ها که خالی مانده‌بود از اهالی مردان. مردسالاری نه به غایت ولی همچنان. می‌دانی که، گفته‌بودم شده‌ام دبیر مدیر ساختمان به خاطر همان حس مسئولیت‌پذیری مزخرف. به خاطر همین دبیری، خواندنم. القصه؛ بعد از چند کش و واکش و حرف‌های تکراری، و الخ!... رهایم کردند. که آمدم و دیدم رفته‌ای. دلم نیامد صدایت کنم. به نوشتن شدم. ادامه‌ی قبل از تلفن را می‌گویم. آنقدر نوشتم تا ته کشیدم. سیگاری به نیابتت آتش‌زدم و گرفتم به دو انگشت با یادت آنطور که می‌گیری. راستش لبخند تلخ و بعد حرمان از نبودنت. همانطور که دراز‌کشیده بودم، خیره ماندم به سر ملتهب و گیج‌آور سیگار که در تاریکی اطاق خودنمایی می‌کرد. سیگار را که تا ته رفتم گفتم بخوابم لابد. همیشه ملالم می‌آید چنین مواقعی. هرچند گفتمت بارها. اما این‌بار هم همان. ملال آمد و ماندم که چه کنم. سخت می‌خوابم این شب‌ها. نیک می‌دانی. در خواب هم بیدارم. می‌خواستم بیدارت کنم. دلم نیامد. سیگار دیگری آتش‌گرفتم. باز همانطور. گفتم باداباد! بگذار چشمانم را ببندم شاید شد. و بستم. و عجب آنکه کمی خوابیدم. و خواب‌دیدم بعد مدت‌ها. و چه خوب. پشته‌ای بود. کوه و دریاچه. برف و آدم و لبخند. خوشی و شادی. و ما بالای کوه. تو هم بودی. دیگران هم بودند. مسلط به دریاچه. چیزی شبیه به چشم‌انداز خرسان‌کوه در صعود به علم از جنوبش. مسابقات نمی‌دانم چه بود. ما حواسمان به شادی بود در ارتفاع. و من معشوق ارتفاع. هر که به ما می‌رسید از جایی که گویا مسابقه را شروع‌کرده بود کوله‌ای داشت که باز می‌کرد و چیزی برمی‌داشت و تعارف به ما. هر که می‌آمد همین می‌شد. همه هم با احترام. نفهمیدم چرا. بعد چند وقت یکی از آن‌ها که تعارف کرد رفتم پیشش. صدای خرت‌خرت برف تازه زیر پا لذت‌بخش. رو به شیب ایستادیم. شیب خطرناکی بود و پوشیده از برف. هوا اما آفتابی. از آن آفتابی‌های لذت‌بخش که اگر نجنبی بیایی پایین یخ‌ت می‌کند. می‌دانی‌ که؛ سخت گول‌زننده. مانند نوشتن. باری، رو به شیب کوله‌اش را گشود. چیزی درآورد. پنهانی داد به من. ناگهان باد گرفت. غوغا شد. تو ترسیدی. چند نفر آمدند جلو. ناگهان طرفی که چیزی داده بود به من خودش را به پایین پرت‌کرد. آن چند نفر به من رسیدند. گرفتندم. تو آمدی نزدیکم. حیران شده‌بودی. همچنان باد بود. می‌پیچید. می‌سوزاند. دانه‌ی برف‌های تازه را بلند می‌کرد و می‌کوبید رو صورتت. سرخ‌شده‌‌بودی. یکی از آن‌ها به من زد که هی! (آخر حواسم پیش تو بود) برگشتم. گفت دستت چه بود؟ گفتم دستم چه بود؟! گفت چه گرفتی از آن یارو؟ گفتم چه گرفتم از آن یارو؟! گفت مرا گرفته‌ای؟ گفتم یعنی چه؟! گفت جسدش را که پیدا می‌کنیم، آنوقت... گفتم آنوقت که چه؟! که تو آمدی جلوتر. مابین من و او. باد می‌زد. داد می‌زدیم و فریاد، تا واژه‌ها بیایند. طرف خنده‌ای کرد. خیال‌کردم تو را به استهزاء گرفته. طاقت نیاوردم. باد می‌زد. سوت می‌کشید از پشت گوش. مشتی حواله‌‌ی چانه‌اش کردم. طرف با باد رفت. تو ماندی و من. باد به یکباره قطع‌شد. سکوت شد. یا گوش‌هامان نمی‌شنید. نمی‌دانم. ولی سکوت بود. چشم‌انداز محو‌شد. همه‌جا سفید. همه‌جا سفید. سفیدِ سفید. سفید ولی نه مثل برف. تو حیران بودی. من خیره به لبانت که یخ کرده‌بود. که از من دفاع‌ کرده‌بود. دست‌کشیدم. ترک داشت. دست که برداشتم محو شد. لبانت... می‌دانی، از خواب پریدم. همه را نوشتم. البته می‌دانی با کم‌ و کاست. چاره چیست. همواره چیز زیادی را وقت نوشتن اوهام از کف‌می‌دهم.

تا وقت دیگر، باشی.

          

هیچ نظری موجود نیست: