۱۳۸۹۰۶۰۴

دو موقعیتِ داستانیِ یک دهه شصتی


مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و پنج)


برای رفتن به خانه‌‌ی الف.جیم‌ها با سه نفر از دوستان قراری گذاشته‌ایم در میدان پ. چون بعد از مدت‌ها به آنجا می‌روم در نظردارم که شیرینی بخرم. من کمی دیرتر خواهم رسید. این را در مترو می‌فهمم و به دوستان می‌گویم. آن‌ها در جوابم می‌گویند که بیش از این نمی‌توانند در میدان پ. بمانند. بنابراین زودتر از من آنجا خواهند بود. قرار نیست شام بمانیم. پس باید بجنبم. برای من که هنوز یک پایم در گِل سنت گیر است و پای دیگرم مدت‌هاست که در هواست تا بلکه در بِلادِ مدرنیته فرود آید، انتخاب شیرینیِ تر مناسب به نظر می‌آید. گرچه نگرانی‌ام بیشتر از این گرمایی است که ممکن است چهره‌ی ظاهریِ آن‌ها را هنگام بازکردن‌شان در خانه‌ی الف.جیم‌ها دلپذیر جلوه ندهد.

از مترو در آخرین ایستگاه پیاده می‌شوم. پیِ شیرینی‌فروشی را از چند نفر می‌گیرم. آخری، نشانی یک شیرینی‌فروشی نزدیک میدان ص. را می‌دهد. بعد از خرید شیرینی باید سوار تاکسی شوم تا به خانه‌ی الف.جیم‌ها برسم. مانند همیشه آخرین استعدادم در این زمینه یک پیکان درب و داغان است. خود را به سختی در گوشه‌ی صندلی عقب جا می‌دهم. صندلیِ عقب را با دو مرد شریک‌ام: مردی که در کنار من نشسته‌ است دستِ راستِ پهنش را روی یک طرف سینه‌ام انداخته، هدفونِ گوشیِ آی.فونش را تا دسته در گوشش فروکرده و به تخمش‌ام نیست که بر طبق یکی از بند‌های کنوانسیون‌ حقوق بشر، از وقتی من هم سوار این اتومبیل شدم، سهمی مساوی درست به اندازه‌ی او از صندلی عقبِ اتومبیل دارم. او مانند تمام آیْ.فون دارها کمی چاق است. مرد دیگر را از این‌جا نمی‌توانم ببینم.

‌ در جلو، پسری جوان هم در کنار راننده نشسته است. پس تا اینجا: پنج مرد در یک پیکان از بازماندگان دهه‌ی شصت!

مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمی‌کند که هر دو به یک اندازه کرایه می‌دهیم پس قاعدتا باید به یک اندازه جا اشغال کنیم. مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمی‌کند که صدایِ زیاد هدفونش نه بر اساس معیارهای استاندارد جهانی، که بر طبق نظرات کارشناسان برنامه‌‌هایی همچون به خانه برنمی‌گردیم، بلکه از همانجا به سرکار بعدی می‌رویم استودیو صدا و سیمان شبکه‌ی پایتخت، هم به گوش خودش آسیب می‌زند و هم به حقوقِ شهروندی من تجاوز می‌کند ـ‌‌ نه! این دفعه نمی‌گویم بر طبق یکی از بند‌های کنوانسیون حقوق‌بشر چون عبارتِ «حقوق شهروندی» چیز دیگری است و «حقوق بشر» هم سال‌هاست که کلیشه شده. مردی که کنار من نشسته است اصلن به این موضوع فکرنمی‌کند که آن قسمتی که زیر فشار دستش قرار دارد،‌ قسمتی است که از عضوی به نام قلب محافظت می‌کند.

در همین اندیشه‌ها و با فریب دادن خود با این اندیشه‌ها به خاطر فرارِ از واقعیتِ‌ سنگینی همچون وزن یک دست، بالاخره امرِ واقعِ لاکانی ـ‌ یعنی مردِ آیْ.فون‌ دارـ موقعیتِ داستانیِ اول به راننده می‌گوید نگه دارد تا پیاده شود.

او که پیاده می‌شود، مردی که در موقعیتی برابر با من و در گوشه‌ی دیگر ماشین قرار گرفته، دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و زل می‌زند به من. برای فرارِ از این احساسِ بدِ سوژه‌ی یک فرد منحرف قرار گرفتن، واکنش اغلب زنان را هنگامی که نگاهی را متوجه خود می‌دانند انجام می‌دهم: گوشه چشمی برای مطمئن شدن از نگاهی که متوجه من است و سپس پرسیدن سوالی پرت، یا با جوابی معلوم از راننده.

مردی که به من خیره شده، گوشی‌اش را در می‌آورد و جوری که ببینم جلوی چشمانم می‌گیرد. ماشین پشت چراغ قرمز می‌ایستد. زمان در نگاه مرد خیره به من باسرعت می‌گذرد و برای من کند. چراغ سبز می‌شود. راننده ماشین را تویِ دنده‌ می‌گذارد. ماشین زوزه‌ای می‌کشد. بعد از گذشتن از تقاطع ماشین مصلمن دنده می‌خواهد. اما راننده دنده‌ نمی‌دهد. موتور که می‌غرد، متوجه می‌شوم راننده حواسش پیش زنی است با مانتویی تنگ و دلربا، و موهایی رنگ‌شده و رها در سر تقاطع. زن مشغول حرف زدن با گوشی است. راننده بوق می‌زند. زن اعتنایی نمی‌کند. ماشین همچنان دنده می‌خواهد. راننده اما، دوباره بوق می‌زند. زن مسیر مخالف را پیش می‌گیرد. گویی صحبتش جدی باشد و راننده او را می‌آزارد. ماشین همچنان دنده می‌خواهد. مردی که به من خیره بود دیگر حواسش پیش من نیست. زن کاملا از کنار تاکسی هم رد می‌شود. راننده در آخرین لحظات حیات موتور ماشین‌ به آن جانی تازه می‌بخشد.

کم مانده بود اشتباه کنم. خیلی کم: نزدیک بود به خاطر ماجرای راننده و زنِ سرِ تقاطع، لبخندی بزنم و مردی که بعد از گذشتن از تقاطع دوباره به من خیره شده این لبخند را حمل بر رضایت من کند. اما خودم را کنترل کردم.

راننده به ماشین دنده می‌دهد و با نگاه به ما در آینه می‌گوید:

ـ آدم به تکاپو می‌افته!... شما جوونا رو نمی‌دونم اما ما... شاید از ذهنتون بره با دیدن یکی دیگه اما واسه ما پیرمردا اینطوری نیس...

کسی چیزی نمی‌گوید. بعد از مدتی سر تکان دادن و انداختن ماشین توی دنده‌ی سه با نگاه مجدد به ما در آینه، انگار که تایید حرف قبلی‌اش را بخواهد، می‌گوید:

ـ آدم به تکاپو می‌افته بدجور!

مردی که مشتاق نگاه من بود می‌خواهد پیاده شود. ماشین می‌ایستد. ابتدا من پیاده می‌شوم. به نظر می‌رسد همچنان به من نظر دارد. من با سری افتاده دوباره سوار می‌شوم. در انتهای مسیر، خودم را در گوشه‌ی یک دهه شصتیِ دیگر می‌یابم. باید مقداری از مسیر را بر‌گردم. چون جایی را که به راننده سپرده بودم پیاده‌ام کند، فراموش کرده است.


هیچ نظری موجود نیست: