۱۳۸۹۰۵۲۹

شکاف

مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و چهار)


زنی که روبه‌رویم ایستاده است چادری دارد به رنگ سیاه. زنی که روبه‌رویم ایستاده است، نه، زنی که روبه‌روی من و مادرم ایستاده است دهانی دارد بزرگ، لبانی دارد بی‌رنگ و چشمانی دارد بی‌فروغ. سعی کرده‌اند تفاوتی در من ایجاد شود با دیدن روسریِ سرمه‌ای رنگی که از زیر چادرِ عربی‌ و گشادش بیرون زده. او ایستاده است پشتِ میزِ کوچکی که رویش مانیتورِ ال‌.ای.دی نقره‌ایِ سامسونگِ دلپذیری قرار دارد. گفته‌اند به آن نگاه نکند. زن از فواید ماه رمضان می‌گوید. مادرم از فرط بی‌حالیِ ناشی از گرسنگی، چشمانش را مقابل تلویزیون چهل اینچِ ال.ای.دیِ سامسونگی که زندگی‌ِ او و پدرم را بلعیده، بسته و درازکشیده. گفته‌اند ثوابِ خوابیدن را نیز به حسابش می‌ریزند.

همه‌ی این‌ها در فاصله رفتنِ من از اتاقم تا آشپزخانه رخ می‌دهد.

به آشپزخانه می‌رسم. احساس می‌کنم زن را در جایی دیده‌ام. هرچه به ذهنم فشار می‌آورم بیشتر شک می‌کنم. به شرکت گوگل احتیاجی نیست.‌ کنترل را برمی‌دارم. دکمه‌ی زوم را می‌زنم. سعی می‌کنم چادر را حذف کنم از کادر. چادر به راحتی حذف می‌شود گویی هیچ‌وقت نبوده است. همانطور که صورت زن بزرگتر می‌شود پیکسل‌ها کدرتر می‌شوند. آن‌ها کش می‌آیند و گوشه‌هایشان تیزتر و مبهم‌تر می‌شود. لبانِ بی‌رنگ‌ِ زن، بی‌رنگ‌تر می‌شود. وِلومی‌شود روی پیکسل‌ها. گونه‌هایش تخت می‌شود و بی‌حالت، درست همانند شیشه‌ی ال.ای.دی. به جایی نمی‌رسم. زوم را برمی‌گردانم. منتظر می‌شوم تا مگر دوربین تلویزیون به یاریم بیاید. تلویزیون به این خواسته‌ی من بی‌تفاوت مي‌ماند. به نظرم می‌رسد که اگر روی خاطره‌هایم زوم کنم نتیجه‌ی بهتری بگیرم. تنها امیدم به آنها به این خاطر است که آن‌ها هنوز دیجیتالی نشده‌اند.

کند و کاو خاطره‌ها هم در ابتدا بی اثر می‌نمایاند. به حال برمی‌گردم و مقابل تلویزیون: منتظر می‌مانم. فایده‌ای ندارد. دوباره، اما بی‌اختیار به گذشته می‌روم: یاد روزی می‌افتم در ماه رمضان. روزی آفتابی. روی یک صندلی گوشه‌ی یک پارک. جای نامناسبی برای تجدید یک دیدار. دوستی مرا به دیدار با دختری دعوت کرد که می‌خواست اگر بشود، با او پیمان زندگیِ مشترک ببندد. دخترک در آنروز دوستش را با خود آورده بود. دوستم و آن دخترک را برای بستن پیمان، به‌هم معرفی کرده بودند. آن روز اولین دیدار آندو نبود. دخترک با لبانی قرمز، مانتویی مشکی، شالی رها روی موها و چشمانی پنهان‌شده پشتِ عینکی دودی همراه با دوستش آمدند. او و دوستم بعد از مدتی گفتگو، احتمالا درباره‌ی آینده که قدم زنان و دور از من و دوست دخترک اتفاق افتاد، جلوی ما از هم جدا شدند. دوستم جای دوستش را روی صندلی گرفت. دخترک همراه با دوستش از جلوی ما رد شدند و به سمت توالت پارک رفتند. دوستم گفت به خاطر شیفت کاریه دخترک مجبور شدند که جدا شوند. به او گفتم خوب چرا قرار چنین امر مهمی را در زمانی می‌گذارند که نصفه و نیمه رها شود. پاسخی نداد. سیگاری آتش زد و خیره شد به جلو. لحظاتی بعد بود که دخترک با زنی که حالا در مقابلم می‌بینم یکی شدند. ‌

همه‌ی این‌ها در فاصله‌ی برگشت من از آشپزخانه به اتاقم رخ می‌دهد.


هیچ نظری موجود نیست: