۱۳۸۹۰۳۰۵
اندر حکایتِ «نوشتن»
۱۳۸۹۰۲۱۷
بعد از ایستگاه
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره بیست و شش)
آنطور که پاهایش را جفت میکند، آنطور که نگاه ملتمسانهاش را به راننده میدوزد، آنطور که دستانش را مانند همیشه در توجه نگاهی روی موهایِ بیقرارِ رنگ شدهاش میکشد تا هرچه بیشتر گُم کند فریادشان را در زیر حصارِ سیاهِ تنگ در برگرفتهشان... چند لحظهی بعد راننده با مسافرانش تسلیم او شدند.
۱۳۸۹۰۲۱۴
احتضار
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره بیست و پنج)
یک
در کشوئی باز میشود. صدائی به داخل میآید:
ـ آقایون کاکائو نمیخوان... کاکائوهای آدمکی با تاریخ انقضا!
دو
درماندهگی مسافران همراه با عصرِ خستهیِ همیشه در انتظارِ صدا، بیثمر ماندن تلاشِ چشمهایی برای دوختن صدا بر قامتِ صاحبِ صدا، بیرون زدن لبانی بیرنگ از حصارِ ماسکی سبزرنگ غافل از حصاری سیاه به قدمت سالها، کشیده شده بر قامتِ صاحبِ صدا.
سه
در کشوئی باز میشود. صدا خارج میشود.
۱۳۸۹۰۲۱۳
شبیه کافکا
فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره بیست و چهار)
روی نیمکتی در پارک دو پسر جوان نشستهاند، ظاهرا منتظر دوستِدختر یکی از آنها. سر و صدائی از گوشیِ یکی از آنها بلند است. روی نیمکت مقابل آن دو اما، دو پیرمرد نشستهاند و دوتای دیگر هم روبهرویشان ایستادهاند. به نظر، آنها نیز منتظر یکی دیگر از جنس خودشان باشند چون مدام با او تماس میگیرند و محلی را که در آن قرار دارند به او اطلاع میدهند.
بین دو نیمکت یک باریکهراه فاصله است که گاهگاهی رهگذری با شتاب از آن عبور میکند.