فلاش فيكشن
باران که میبارد؛ تپهی خاکیِ آمده از دلِ زمین، کنارش که گِل میشود؛ رهگذرانِ رسیده به او، راهشان را که کج میکنند؛ پایههای فلزیِ دستگاهاش سرد و سردتر که میشود؛ زنی فرو رفته در صندلیِ چرمی سیاه، با نگاه راکدش در اول صبح از پشت شیشهی بالا کشیدهی 206 او را که خوار میکند...
و سطلی فلزی که با هر بالا آمدن و پائین رفتنی، سنگینتر میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر