۱۳۸۸۰۹۲۴

نگاهی پرت از پشت پنجره


فلاش فيكشن

(دوره‌ي جديد، شماره هفده)


خورشید که پایش را از لابه‌لای پرده بیرون کشید، آن را کنار زد:

آنطرف قاب شیشه‌ای، کشاورزانِ صبورِ زمین‌هایِ پسته‌ی کویری، باید به زودی دست از کار می‌کشیدند.

با خود اندیشید:

راضی به نظر می‌رسند با صورت و دست‌هایی از جدالی همیشه آمده با آفتاب. اما... اما این احساس... این احساس آیا با عمرِ صرف‌شده بر روی زمین برابری می‌کند‌؟

نگاهش که تا انتهای باغ پسته به پیش‌ می‌رفت به زودی در پیچ بعدی جاده، در افقی دیگر گم می‌شد.

۸ نظر:

Unknown گفت...

سلام ، منظورتون از فلاش فيكشن داستان خيلي كوتاهه؟؟
هر چي هست من اين پستتون رو دوست داشتم. راستش حوصله شهر فلسفه رو ندارم واسه همين اينجا نظر دادم.

ن.بیدار گفت...

سلام
این قالب نوشتاری عاریتی است. برای زبان فارسی نیست. به همین خاطر هم با اسم اورجینال خودش تجربه‌اش می‌کنم.بعضی از دوستان با عنوان «داستانک» و برخی با عنوان «داستان کوتاه کوتاه» ازش یاد می‌کنن. بعضی‌ها واسش محدودیت کلمات قائل می‌شن و بعضیا نه! مثلا می‌گن فقط تا 150 کلمه و نه بیشتر.
تو این قالب شخصیت‌سازی معنا ندارد. چهارستون ارسطویی برای گفتن داستان یا فیکشن یا کشف رعایت نمی‌شه.
در نظر من این قالب مثل یه لحظه تو عکاسی می‌مونه، همون لحظه‌ای که عکس برجسته‌اش می‌کنه و با نیگا کردنش به یادمون می‌ندازه. به شخصه برای ساختن جملات "فلاش فیکشن" وقت زیادی صرف می‌کنم. مثل این می‌مونه که داستان کوتاه بنویسیم و اینقدر جملات توصیفی، شخصیت‌سازیها، مکان‌های نقل، زمان نقل و... حذف کنیم تا به فلاش فیکشن برسیم. جملات در اینگونه ادبی باید پر نغز، با عمق زیاد و با منظور به کار بره. می‌تونین آثار «خولیو کورتاسار» رو در این مورد بخونید. تجربه‌ی لذت بخشیه.

ممنون از خوندن فیکشنم.

علی سرکاری گفت...

"نگاهش که تا انتهای باغ پسته به پیش‌ می‌رفت به زودی در پیچ بعدی جاده، در افقی دیگر گم می‌شد. "

این جملت رو دوست داشتم!
شاید این سماجتت به این شکلی نوشتن به جاهای خوبی برسه.

همون یارو بالایی گفت...

این جوری بهتر نبود:
نگاهش که تا انتهای باغ پسته را می جست در پیچ بعدی جاده در افقی دیگر گم می شد.

این به زودی به نظرم زیادیه.

نی‌ما گفت...

مثل همیشه بادقت و عمق نظر زیاد!
ممنون علی جان از خوندن فیکشن.
راستش شاید اگر بیشتر جمله رو می خوندم به نظرم می رسید...اما به هر حال اونطوری نوشتمش. می دونی بعضی وقت ها فکر می کنم تو این قالب نوشتن مثل مجسمه سازی می مونه. هی باید رو پیکرش کار کنی تا نتیجه ی لازم رو ازش بگیری.
قید "به زودی" رو بیشتر برای توضیح کات شدن نگاه شخص از پشت پنجره ماشین آوردم. پشت پنجره, وقتی تو ماشین نشستی و داره حرکت می کنی و جاده هم پر پیچ باشه, تو در واحد زمان افقت عوض می شه. این عوض شدن افق امان فکر کردن رو ازت می گیره. من "به زودی" رو برای این آوردم و فکر نمی کنم با حظفش منظور خودم رو برسونه.
سعی کردم یک عکس رو از این پیچ ها تصویر کنم.
باز هم از وسعت دیدت ممنون.

علی سرکاری گفت...

من هر وقت از این که منظورم کشف نشه ترسیدم، گند زدم. نگران این موضوع نباش ! به نظرم تو این سبک اصلن نباید توضیح اضافی داد. مثلن تو این کار، آخرش معلوم می شه که طرف تو ماشینه و داره جاده رو نگاه میکنه. این جذابه !
معمولن همچین کاری رو باید چند بار خوند .اتفاقن اگر کمی - البته نه طوری که تو ذوق بزنه - مبهم باشه بدک نیست. چون طرف درگیر کلمات کمتری می شه و بیشتر تصویر یا منظور رو کشف می کنه. یه جورایی چگالی تمرکز (چی گفتم!)تو کار کوتاه خیلی بالاتره.این نقطه قوت رو نباید دست کم بگیری. مثل یه شوک. مثل یه عکس که گاهی از یه فیلم بهتره. آدم می تونه هی نگاش کنه یا اینجا در مورد کار تو هی بخوندش.
اول که کارتو خوندم می خواستم بگم که بنویسی "قاب لرزان یا لغزان" بجای اسمش که هم اون عدم تمرکز روی نقطه نظر برسونه و هم امتداد رو تداعی کنه . چون درسته فکر آدم یه جا نمی مونه ولی امتداد عجیبی داره. به نظرم قاب لغزان بهتره . اگه حرفام در راستای مقصودت نیست که هیچ ! تو این کار حرفای مهمی می تونه باشه. خیلی راجع به آدم هاست. شبیه عکاسی شدی که عکس دلخواهش رو سعی کرده بسازه. خیلی جفنگ بافتم. موقع هایی که از یه چیزی بدم بیاد یا خوشم بیاد این طوریم. باید بدونی. البته در این مورد دومی رخ داده.

نی‌ما گفت...

1-هر وقت که می‌خوام کار جدیدی رو شروع کنم این سوال همیشه باهامه که برای چی باید چیزی رو که وجود داره و می‌بینیمش با زبان ادبی بیان کرد؟ ادبیات بالاتره یا سوژه (انسان)؟ چه نیازی برای این کار هست؟ چرا مثلا وقتی از پشت شیشه‌ی یه ماشین به افق خیره شدی و سوالی درگیرت می‌کنه همونطوری که سواله هست بیان نشه؟ یا یه جور دیگه بگم: یه روز داشتم با یکی در مورد فیکشن بحث می‌کردم که یهو دراومد که: "چرا باید یه سوال رو در زبان ادبی "چپکی" بیان کنیم؟"
تو همین فیکشنی که نوشتم، چرا باید تا آخر جمله‌ها رفت و بعد تازه متوجه شد که طرف تو ماشین نشسته؟! یا مثلا تو "تبعید" زویاگنیتسف، چرا باید تا انتهای فیلم رفت و بعد فهمید زن به خاطر بی‌توجهی مرد به زندگی زناشویی بچه‌ای رو که برای مرد و خودش بوده به دروغ به کس دیگه‌ای نسبت می‌داده؟
همیشه وقتی صحنه‌ای، نوشته‌ای، برخوردی، برام سوژه می‌شه واسه نوشتن این سوال هم تو سرم چرخ می‌زنه. اما وقتی روایت داره شکل می‌گیره و مسیرشو انتخاب می‌کنه می‌بینم این "چیستی" ادبی خود به خود شکل می‌گیره و انگار کاریش نمی‌شه کرد! اما واقعا من برای چی باید به این شکل قالب ادبی بنویسیم؟
می‌گوئی: "من هر وقت از این که منظورم کشف نشه ترسیدم، گند زدم. نگران این موضوع نباش !" اما من فکر می‌کنم وقتی داری چیزی رو می‌نویسی این "ترس از منظور" همیشه هست. تو داری چیزی رو به وجود میاری که سر و شکل داره و برای هر قسمتش باید توجیه داشته باشی. بنابراین به نظرم رها کردنی نیست. بیشتر ملاک من، گفتن این "منظور" بدون ترس و خودسانسوری نویسنده است. بنابراین در این راستا آوردن قید برای کات شدن نگاه (و نه برای فعل) رو لازم دیدم. اما اگر از نقطه نظر تو به فیکشن نگاه کنیم جمله‌ای رو که برام کامنت گذاشتی مناسب به نظر میاد. چون خواننده ی جدی رو مجبور می‌کنه چند بار دیگه بخوندش و خودش این "به زودی" رو کشف کنه. اما اگه چیز دیگه‌ای رو فهمید چی؟ اینجاس که من نمی‌تونم تحملش کنم. خواننده باید منظور من رو بگیره حالا چه با تعلیق بیشتر چه با تعلیق کمتر.

نی‌ما گفت...

2-من با نظر که به خواننده القا کنیم که داره فیکشن می خونه موافقم. اون باید بدونه با چی طرفه. اون نباید جملات رو سرسری فرض کنه. بنابراین باید دقت کرد زیاد کلمات جمله رو حذف نکنیم. چون هر لحظه ممکنه "منظور" ما از بین بره. گرچه با این نظرت موافقم که می‌گی: "طرف درگیر کلمات کمتری می شه و بیشتر تصویر یا منظور رو کشف می کنه". درسته. فیکشن یعنی همین. به قول خودت "چگالی تمرکز". آره همینه. اگر بتونی فیکشنی بنویسی که برای خواننده بعد از خوندنش تعلیق بیشتری از یک داستان کوتاه ایجاد کنه (یا اگه جرات داشته باشم و بگم رمان!) اونوقت تو با کلمات کمتر در زمان کمتر (برای خواننده و نه نویسنده) کار بیشتری انجام دادی و این یعنی هنر "فلاش فیکشن".
اما "قاب لغزان". بذار ببینم... در این مورد می‌تونم قابی رو فرض کنم که روی دیوار نصبه و لغزانه یا یه دعا یا نوشته یا قابی که از آینه‌ی ماشینی آویزانه و داره تکان می‌خوره... و بعد با خودم فکر میکنم چقدر می‌تونه کمک کنه به بیان مقصود من؟ بیان "منظور" من؟ این کار همیشگیمه. یعنی بعضی وقتا اسم یه فیکشن از اول باهاشه و من کاری نمی‌کنم یعنی بعد از اینکه نوشتمش اصلا نمی‌تونم بهش دست بزنم. هیچ فکری در به وجود آوردنه اسم دخیل نیست و وجود نداره. اسم با متن فیکشن میاد. اما بیشتر وقت‌ها این فکره هست. وقتی کار جدیدی رو می‌نویسم شاید یه روز یا دو روز یا بیشتر کاری باهاش ندارم. بعد بازش میکنم و چند دفعه می‌خونمش و ویرایش، تا بشه اونیکه باید باشه. بعد تازه دردسرم شروع می‌شه: گذاشتن عنوان؟! آره خیلی سخته. چون تو دستت بسته‌اس تو فیکشن و اسم اثرت خیلی به فهمیدن "منظورت" کمک می‌کنه. حالا با این تفاصیل و در نظر گرفتن این نظر خودت که " تو این کار حرفای مهمی می تونه باشه. خیلی راجع به آدم هاست. شبیه عکاسی شدی که عکس دلخواهش رو سعی کرده بسازه." آیا "قاب لغزان" بیشتر به این "منظور" کمک میکنه یا عنوانی که خودم گذاشتم؟ هم تو قاب "عکس" داریم و هم تو "یه نگاه از پشت یه پنجره به بیرون". حالا کدوم ادبی‌تره؟‌ کدوم حس تعلیق بیشتری رو نسبت به تغییر مکان در واحد زمان نشونو می‌ده (اونطور که منظور منه)؟
گرچه نوشتن در مورد اثر معمولا سخت‌تر از خود اثره ولی بذار بگم که من در انتخاب عنوانی که برگزیدم، این ملاک رو داشتم که سوال موجود در متن اثر چطور می‌تونه به وجود بیاد؟‌ (چرایی نوشتن) یعنی شرایطی که بتونه مثل سقراط خواننده یا شنونده رو با آنچه ذهن خودش داره بارور کنه و بسازه. به نظرم این بهترین نوع سواله. اینطوری تو ذهن خواننده یه دیالوگ شکل می‌گیره که منجر به بروز یه سوال دیگه با سطحی بهتر می‌شه. سوال و نگاهی که اورجیناله و متعلق به خواننده‌اس و نه گوینده یا نویسنده. بنابراین مناسب دیدم که مکان شخصیت در واحد زمان جابه‌جا بشه. مثل نشستن تو یه ماشین که نگاه شخصیت فیکشن از پشت پنجره‌اش و با دیدن کشاورزان می‌تونه اون سوال رو ایجاد کنه. بنابراین برای رسوندن "منظورم" به خواننده از این عنوان استفاده کردم. عنوانی که بتونه تغییر مکان رو برسونه: تو تو پشت قاب پنجره‌ی یه ماشین مرتب مکانت در واحد زمان تغییر می‌کنه و گذر عمر رو احساس می‌کنی. اما چرا پرت؟ چون این سوال همونطور که می‌تونه خیلی جدی و فلسفی باشه در نظر بعضی‌ها و مقداری از عمرشون رو صرف پیدا کردن پاسخی بهش کنن، همونطور می‌تونه سطحی و روزمره باشه و برای ادامه‌ی زندگی بعضی دیگر بی‌تفاوت. چون خیلی از ما آدما برای ادامه دادن به زندگی‌مون لزومی برای پاسخگویی به این‌گونه سوال‌ها نمی‌بینیم. بنابراین می‌تونه "پرت" یا "بی‌تفاوت"‌ باشه.
در پایان، سوال ابتدا همچنان پابرجاست: چه نیازی به این کار داریم؟ آیا با بیان "ادبی" سوالات موجود فلسفی و یا روزمره‌ی زندگی‌مان "فقط لذت" می‌بریم؟‌ "وقت" را می‌کشیم؟‌ "تحمل" می‌کنیم؟ اصلن چه کار می‌کنیم؟‌ اینکه من اینطور بنویسم یا آنطور و منظورم رو بیان کنم چه کمکی به من یا خواننده می‌کنه؟

از وقتی که بابت خوندن فیکشن‌ها و تحلیلش می‌گذاری ممنونم بسیار. ‌