مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ پنج)
یک
این یک نمایشنامه نیست. بنابراین با این دید نخونیدش لطفا!
دو
خارجی، عصرِ پنجشنبه، هوای آفتابی پاییزی، ضلع جنوبیِ میدانِ هفت تیر، پیادهرویِ همیشه کثیفِ کنارِ ایستگاه مترو.
جوانی با موهایی آشفته که کنار ویترین مغازهی مانتو فروشی ایستاده و داد میزند:
ـ حراج...حراج...
زن و مردی دست در دست هم. با خندهای روبه هم به داخل مانتو فروشی میروند. مرد کت و شلواری رسمی به تن دارد و زن مانتویی نو، کوتاه و جذب. مردِ چاق، خسته از انجام یک روز کاری است. اما زن امروز را استراحت کرده است. آرایشی بسیار مرتب دارد. موهایِ روشن و بلندش از زیر شال مشکیش بیرون زده.
داخلی، همان مغازه.
فضای داخل مغازه را بوی عرقی که با اسپریها و عطرِ زنانه آمیخته گرفته است. سر و صدایی به اسم موسیقی از سیستم مغازه شنیده میشود. با داخل شدن زن و مرد، فروشندهی جوان با موهایی عمود و رنگشده، حرکت خود را با نگاهکردن به پشت زن به سوی آنها آغاز میکند. پسر جوان که به نظر میرسد به خاطر ایستادنهای مستمر از کمر درد شکایت دارد و دستش را به پشتش گذاشته، کنار مرد میایستد. بعد از مدتی خیره شدن به پشت زن.
ـ خانم پسندیدن؟
مرد در حالیکه عصبی به نظر میآید، عضلات صورتش را جمع میکند. جوابی نمیدهد.
فروشنده با دیدن مشتریِ جدیدی که داخل میشود، به سویِ آنان میرود.
داخلی، نیم ساعت بعد. همان مغازه.
فروشنده در حالیکه به پشتِ زنِ دیگری خیره مانده با صدای مرد متوجهی او میشود.
مرد در حالیکه از دست زن خود درمانده شده:
ـ این چنده عزیز؟
فروشنده: خانم پسندیدن؟
مرد: هنوز نه. ولی میخوام بدونم چنده؟
فروشنده: قابل شما رو نداره، هفتاد!
مرد در حالیکه سرش را تکان میدهد. رو به پسر جوان میکند.
مرد: زن نگیریا! این شیشمین مغازهایه که اومدیم و نپسندیده! تازه، همین یه ماه پیش یه مانتو گرفته.
فروشنده: اینطورین دیگه...خُب چرا نمیذاری تنها بیاد؟
مرد: چی؟! تنها؟ اونجوری که مصیبتش بیشتره. بعدش تا یه هفته...اوه اوه...نگو... زن نداری نمیفهمی چی میگم.
زنی از مقابلشان رد میشود. فروشنده خیره به پشتِ زن میماند.
فروشنده: چرا. میفهمم. بیشتر از نصف مردا وقتی زنشون اون تواِ همینا رو میگن، مگر اینکه تازه ازدواج کرده باشن.
و با سر به اتاق پُرو اشاره میکند.
بعد از یک مکث کوتاه.
فروشنده: به سر و وضعت نمیخوره کار بدی داشته باشی... اگه اینقدر اذیت میشی چرا طلاقش نمیدی؟
مرد در حالیکه انتظار همدردی داشته ولی از رُک بودن پسر تعجب کرده، نگاهی معنادار به پسر جوان میکند. پسر با قیافهای سرد به پشت زنی دیگر خیره شده.. زن مرد را صدا میزند. مرد به طرف اتاق پُرو میرود. لبخندی تحویل زن میدهد. فروشنده به آینهای تمام قد که روبهروی اتاق پرو گذاشته شده خیره میشود تا بتواند زن را دید بزند.
سه
این مطلب را بر علیه ایدهآلیسم تصور نکنید!
چهار
فرض کنید این اتفاق اصلا نیافتاده است!
از زندگی لذت ببرید. از همدیگر نیز. از یک آدم چه انتظاری دارید؟ مگر آدم بودن کار سادهای است؟
۳ نظر:
سلام جالب بود
موفق باشی
جالب بود و رئال!!!
جالب بود و رئال!!!
ارسال یک نظر