جلسهی دوم کارگاه داستاننویسی داستانِ کوتاهِ کوتاه
بی مقدمه میروم سر اصل مطلب:
ایشان عنوان کردهاند: «داستان روایتی است در حرکت و منثور از خلق دوبارهی وقایعی دربارهی شخصیتها به گونهای که انتظار و صمیمیت به واسطهی آن به وجود آید.» و سپس به تعریفی از تکتک عناصر داستان که در جملهی مذبور آمده است پرداختهاند. تعاریف جناب احمدی از عناصر داستان را میتوانید اینجا پی بگیرید.
و اما:
۱ـ روایت: در مورد اینکه یک نویسنده از ذهنیات و تخیل خودش در نوشتن برای چارچوب داستان که همون روایت باشه، سود میبره شکی نیس. اما من میخوام به دوتا نکتهی ظریف تو اینجا اشاره کنم:
یک: تعریفی که شما از «پیوستگی در روایت» ارائه دادین به نظرم کلاسیکه. روایت در داستان باید پیوسته باشه و یک نویسندهی داستان هم باید رعایتش کنه ولی این به معنای پشت سر هم گفتن وقایع نیس. اگه پیوستگی رو مث حلقههای یک زنجیر در نظر بگیریم و اگه این رشتهی زنجیر دهتا حلقه داشته باشه که به ترتیب از یک تا ده شماره گذاری شده باشن، اگه یک نویسنده داستان این دهتا حلقه رو از شماره یک تا ده به صورت مرتب پشت هم بچینه، یک «پیوستگی در روایت» کلاسیک رو انجام داده و اگر این دهتا حلقه رو بچینه ولی نه به ترتیب، یک کار خلاقانه انجام داده در ضمن حفظ پیوستگیِ اثرش. مانند رمان «وردی که بررهها میخوانند» از رضا قاسمی. این پس و پیش کردن دانههای زنجیرِ روایت میتونه ذهن خواننده رو از شرطی بودن در بیاره و به فکر واداره. میتونه باعث درگیری بیشتر ذهن مخاطب بشه. میتونه اثر رو قویتر کنه. مث داستان کوتاههای ناباکوف.
دو: و اما نکتهی بعدی اینهکه روایت در یک داستان بسیار مهمه ولی حتمن لازم نیس یه راوی داشته باشیم که بخواد همش حرف بزنه یا نزنه! روایت یک داستان میتونه با یک دیالوگ شروع بشه و همونطوری با دیالوگ هم تموم بشه بدون اینکه چارچوب بهم بریزه. استاد این کارم همه میشناسن: ارنست م. همینگوی. همینگوی حتی گاهی اوقات چیدنِ زنجیرهایِ پیوستگیِ یک روایت رو به ذهن مخاطب میسپره. این یه حس تعلیق محشره که اگه خواننده باهوش باشه میتونه تو ذهنش ایجاد کنه و مدتها ازش لذت ببره.
۲ـ در حرکت: حرکت جزئی از ما آدمهاس. بدون اون شاید زندگی ممکن نباشه. بنابراین تو داستان هم که یک اثر اینجاییه (زمینی) و انسانی، حرکت رو هم داریم. انسان زمانی که خوابه هم حرکت داره! حرکت به سمت خُسران: ان الانسان لفی خسر. پس داره؛ نه؟! حرکت همیشه با آدمها بوده و هست. تو تک تک سلولاش: ما موجوداتی آلی هستیم با واکنشهای مربوط به خودمون. واکنشهایی رو به فساد. اگر اون نظریه معروف رو که میگه یه نویسنده تو داستاناشه، قبول داشته باشیم، بنابراین ما تو داستان هم باید حرکت داشته باشیم.
اما اینجا یه سوالی هست: اگه بخوایم یه سکوت گُنده رو تو داستانمون به تصویر بکشیم بازم باید حرکت داشته باشیم؟ مثلن اگه بخوایم در مورد سکوت روستای اطراف نیروگاه چرنویل بعد از ۲۳ سال از گذشتن اون اتفاق ناگوار بنویسیم. چطوری باید این کار رو بکنیم؟
...یه جوابی به ذهنم رسید: به نظر من این حرکت در روایت بستگی داره به ایدهی داستانی ما. ما باید به روشی این سکوت رو منتقل کنیم. اما منتقل کردن این سکوت هم مستلزم حرکته. منتها هنگام حرکت باید مواظب باشیم پامون به حلقههای زنجیر روایت نگیره که جیرینگ صدا بده! مسلمن ما نمیتونیم جلوی شنیدن صدای خواننده رو بگیریم اما میتونیم او رو به دنبال صدای پای خودمون بکشونیم؟ نه؟!
مثلا مثل فضای سردی که شجریان ایجاد کرده بود تو سالن کنسرتش تو آمریکا با روشی که در خوندن تصنیف «زمستان» به کار برده بود. نظر شما چیه جناب احمدی؟
۳ـ نثر: یک نویسندهی داستان ناگزیر از به کار بردن این تکنیک است. بنابراین باید برای تصویر کردن حالات روحی، جسمی و... باید با خواندن خود را توانا کرد. اما یک نویسنده نباید خود را فقط در این قالب حبس کند. چون در این صورت ذهن یک نویسنده در یک جهت رشد میکند و از خلاقیت که برترین ویژگی یک اثر هنری است باز میمونه. این حرف من نیست، اینو «فاستر والاس» میگه. استاد کرسی «نوشتن خلاقانه» در یکی از دانشگاههای آمریکا (گرچه الان دیگه بین ما زندهها نیستش). مثلن میشه یه ایدهای که در ذهن شکل میگیره رو تو پلایرمون ضبط کنیم و به دنبالش ممکنه شخصیتپردازی رو هم انجام بدیم به شرط حفظ پیوستگی داستان. بعد اونو بدون اِدیت روایتش کنیم! این اثر ممکنه درخشان نباشه یا هر چیز خوبه دیگه، ولی اثر ماست. از ما بیرون اومده.
به دوستان پیشنهاد میکنم کارای «فرهنگ کسرایی» رو تو سایت اثر بخونن. ایشون تو این بخش از به کار بردن عناصر داستان (نثر) یک آلترناتیو محسوب میشه به نظرم. به عنوان مثال ایشون در شعرـ داستانهاشون زبان فارسی رو در اعترض، «چپ چین» مینویسن! به داستان «تو» در همون سایت یه نگاهی بندازین.
۴ـ خلق دوباره: یک نویسنده شاید بارها و بارها یک اتفاق واقعی یا تخیلی را در ذهنش مرور کنه تا زاویهی دوربین مناسب خودش را پیدا کنه و بفهمه که آنرا باید کجا کار بذاره. این زاویه دوربین بسیار مهمه و در این قسمت شکل میگیره. اگه این زاویه رو بد انتخاب کنه حتمن از یه ایدهی خوب یه داستان بد میسازه. بنابراین یه نویسندهی خوب هنگام رسیدن یه ایده به ذهنش اونو رو کاغذ میاره ولی باید دوربین رو تو ذهنش تو جاهای مختلف بذاره و مجدد روایتش از ایدهشو پی بگیره.
به شخصه برای من که تا الان داستان نوشتم، جای دوربین یا خلق دوباره برای ایدههای ایجاد شده در تخیلم بسیار سختتر از ایدههایی بوده که در اطرافم در جامعه جریان داشته. گرچه خلق دوبارهی ایدههای تخیلی یا اونایی که در رویاهام میبینم لذتش دوچندانه. شما رو نمیدونم دوستان...
۵ـ وقایع: من در تعریف این عنصر با خانم کارگر موافقم. ولی دو تا پیشنهاد کوچولو دارم.اولی مربوط میشه به نظر خانم کارگر و دومی، در مورد تعریف شماست جناب احمدی از وقایع:
اول: درسته، یه نویسنده با گفتن وقایع و جهت دادنش به سمت هدف، به مقصد مورد نظرش نزدیک میشه و شاید هم برسه. اما گاهی تو یه داستان میشه یه وقایعی رو برای از درگیری خارج کردن ذهن خواننده و آرامش مقطعی دادن به ذهنش وارد داستان کرد تا بشه حرفمون رو بزنیم و اون خسته نشه. مث کاری که سالینجر تو ناتور دشتش انجام میده.
دوم: اگر پیرو این نظریه باشیم که داستان و نویسنده درهم تنیدهاند یعنی میشه یه نویسنده رو تو داستاناش زنده دید (خلق و خو، ذهنیات، اعتقادات...) مانند چخوف، هر گاه که موقعیتی ناپایدار در زندگی نویسنده پدید میآد، میتونه اونرو به عنوان یه ایدهی داستان در نظر گرفته و شروع به نوشتن کنه که در این صورت میتوان گفت شروع وقایع در یک داستان هم با موقعیتی ناپایداره. این اتفاق در نوشتن جدیدترین داستانم برام افتاد. زمانی که با یک تلفن وضعیت متعادلِ روزمرهام بهم ریخت. اما به نظرم نمیشه و اصلن نباید نوشتن رو محدود کرد. نباید خودسانسوری کرد. ما با در قالب درآوردن وقایع اونرو محدود میکنیم که گرچه یکی از عناصر پایهای داستاننویسی است و از اون هم گریزی نیس ولی دیگه نباید تو این قالب محدود به حالت پایدار فکر کرد. ممکنه یک نویسنده به حالت پایدار نرسه اما روایتش ته بکشه، باید چی کار کنه اونوقت؟ سمبل کنه؟ چاخان بگه؟ اگه برسیم به صورت اتوماتیک و منطقی آره، و الا نباید ذهن رو محدود به رسیدن به تعادل کرد. اصلن چه اشکالی داره بذاریم یه داستان با یه تضاد پایان بگیره به جای یه تعادل پایدار؟ مث خیلی وقتا که تو زندگیمون تضادها رو قبول میکنیم به جای تعادل. شاید چون چارهای نداریم.
۶ـ شخصیتها: در این مورد با نظر خانم کارگر مخالفم. الزامن نباید برای برقراری ارتباط حسی و عاطفی با خوانندهمان، شخصیتِ داستانیِ انسانی داشته باشیم. نمونهاش فلاش فیکشن «سنگها»، اثر ریچارد شلتون است، چاپ مانِ کتاب.
ما انسانها اصولا موجودات خودخواهی هستیم نسبت به سایر موجودات ساکن بر روی زمین. در این مورد هیچ شکی وجود ندارد. (مثلا ما انسانها صرفن برای لذت خود، طبیعت را مصرف میکنیم!) بنابراین شاید از این دیدگاه خودخواهانه باشد که فقط برای نوشتهای که شخصیت انسانی داشته باشد، ارزش داستانی قائل باشیم. اما به نظرم نویسندهی توانا آن کسی است که بتواند در غیاب شخصیتهای انسانی داستانی هم، در مورد انسان بنویسد. مانند کافکا در نوشتههای پراکندهاش. مانند کورتاسار در شخصیتهای خیالی «دوستجون» و «خلیخلی» و «بچه مثبت»هایش.
یک بار اتفاقی داستانی میخواندم از زبان قطرهی آبی که سفری اودیسهوار دارد از دریا به آسمان و استحالهی بخار شدنش، ابر شدنش و دوباره قطره شدنش. در حرکت روایی این داستان شخصیت انسانیای وجود ندارد. اما ما با یک داستان طرفیم که اتفاقن بدون این شخصیتها سرپا ایستاده و انصافن قوی است. زاویهی دوربین سوم شخص است و درون مایهی اثر برخوردهای انسانها با قطره، زندگی انسانها از دید قطره هنگامی که در حالتهای مختلف است.
۷ـ انتظار: انتظار در داستاننویسی را دوست دارم. در واقع این عنصر، عنصر کلاسیک داستاننویسی است. اصلن شاید عنصر کلاسیک هر هنری باشد! ...و اینکه در یک داستان انتظار را به سمت نوعی «دم در ایستادن» ببرم، لذت میبرم. شاید در این دم در ایستادن بقیه را دعوت به داخل برای انتظار ایستادن به جای خودم بکنم، اما تا جایی که جا دارد از جایم تکان نمیخورم. یک نویسنده با تکنیک و با خلاقیت، جا به جا به انتظار خواننده از دنبال کردن زنجیر پیوستگی روایتش در داستان پاسخ میگوید و با هوشمندی انتظاری برای کش و قوسهای بعدی ایجاد میکند. شاید بهترین نمونه از کارهایی که میشود در این مبحث بهش اشاره کرد و این عنصر درش برجستهاس، کارهای «هاروکی موراکامی» باشه.
این انتظار هم میتونه یگانه باشه تا به انتها طول بکشه مثل بعضی از کارهای چخوف و بدین طریق ذهن و جسم خوانندهی اثر رو به دنبال خودش بکشونه. یا مثل کارهای موراکامی پر از انتظارهای پی در پی برای پیگرفتن داستان باشه، جوری که اگه حواست جمع نباشه ممکنه حسابی بزنی تو خاکی! مثلا در داستان «فاجعهی معدن در نیورک»ش خواننده شاید نفهمه چرا داستان با فاجعه تو معدن شروع میشه و بعد طرف که میتونه یه ژاپنی هم باشه (چون به ملیت هیچ اشارهای نمیشه) سر از خونهی دوستش برای گرفتن کت و شلوار واسه مراسم عزا درمیاره و بعد اصلن چرا میرن تو فلسفه! (خواننده انتظارشو نداره)، بعد دربارهی رفتار دوستش در قبال دوست دخترش صحبت میکنه! (اینجا هم خواننده انتظارشو نداره و همینجوری تا ته داستان) و بعد دربارهی مجری تلویزیون! مث اینه که یه نفر داره رویا میبینه! (البته خود موراکامی میگه من کارامو زمانی مینویسم که تو بیداری دارم رویا میبینم!)
۸ـ صمیمیت: عنصر مطلوب در داستاننویسی، که باید هنرمندانه به کار گرفته شود. با خلاقیت تمام. به نظر من اگر نویسنده «دردمند» باشد، صمیمیت با خواننده ایجاد میشود. شما نگاه کنید به این جمع نویسندگان دور و بر خودمون. هر که فهمیده در چه شرایطی است و چه میخواهد بگوید، میتواند نویسندهی به دردبخوری باشد. هر که «درد» داشته و به دنبال علاجش بوده میتواند صمیمیت را برقرار کند. اگر یک نویسندهی داستان فرزند زمانهی خود باشد و صرفن فقط داستان ننویسد و دغدغهی مردمش را داشته باشد و بدون هیچ گونه سانسوری واقعیت را به طرز هنرمندانهای اما به روش دلخواه خود، به روی مردمش بیاورد و آنان را آگاه سازد از راهی که میروند و یا در پیش دارند، بدون هیچ ترسی از آنچه برایش روی میدهد، صمیمیت به وجود خواهد آمد. نویسندهگی راهی است که یک نویسنده با اختیار خود، انتخاب میکند اما به قول هارولد پینتر، این نویسنده با این انتخاب گویی «لخت در برابر باد ایستاده» است. بنابراین اگر در نویسندگی خودمان باشیم، آنچه یافتهایم به عنوان حقیقت بلند جار نزنیم، بلکه با صمیمیتی خالص و در جملاتی کوتاه در قالب اثری هنری بیاوریم، بدون نگرانی از خوانده شدن یا خوانده نشدنش، میتوان امید داشت که به قول نیچه باری را از دوش مردمان و خودمان گرفته باشیم.
با تشکر از شما جناب احمدی از طرح درس این جلسه. جذاب بود.
با آرزوی موفقیت شما و تک تک دوستان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر