۱۳۸۷۰۸۲۷

اعتراف

مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ چهار)



«مگه تنهاتر شدن شاخ و دم داره، خب تنهام ديگه. اينكه گفتن نداره!» آره، دُرُس مي‌گه. با صدايي كه به نجوا نزديكه. اصلن لازم نيس كه بگه، تنهايي تو صداشِ. تنهايي كه گفتن نداره.

دارم تلفني باهاش حرف مي‌زنم. يه هف، هش سالي هس كه تو آلمانه. برايِ سخنراني به دبي اومده. زياد دور نيس از من تو ايران. اما برگشتني نيس. مي‌گه بريدم از اينور ولي من يكي كه باورم نمي‌شه. درسته كه اونطرف واسه‌ خودش كلي آدمه، ولي اينطرف تو درجه‌ي اول برادرمه. به خاطر اختلافِ سني‌مون هيچ‌وقت از كارهايِ همديگه سر در نياورديم. اما هميشه به هم احترام گذاشتيم. اگه با خودم روراست باشم، بايد بگم هنوزم دلم واسش تنگ مي‌شه. به خاطرِ تخصصش، از دانشگاه بيرونش كردن. يه مدت خونه‌نشين بود. به اميد اينكه بيان دنبالش. وقتي نيومدن، تو يكي از دانشگاه‌هاي آلمان يه كاري واسه خودش دست و پا كرد و رفت. همه‌ي اين چيزا زماني داره يادم مياد كه داره از پروژه‌ي جديدش صحبت مي‌كنه. گفتم كه از كاراش سر در نميارم. به خاطر همين تو خاطرات غرق شدم.

وقتي از تو فكر ميام بيرون كه بهم مي‌گه: «اِ...! همش كه من دارم حرف مي‌زنم، يه چيزي بگو مَرد!... مي‌دوني، تقصير ندارم، تو هميشه شنونده‌ي خوبي بودي».

مي‌گم: «تو اعتراف كردي تنهايي، بذار منم يه اعتراف بكنم، قبول؟»

مي‌گه: «نداشتيم... اينطوريشو!»

مي‌گم: «حالا بعد از مدتها يه ويژگي مشترك داريم داداش!»

سكوت كه مي‌كنه. بغض مي‌پيچه تو گلوم.

مي‌گم: «منم تنها شدم. مثِ خودت. بعدِ يه عمر... حالا مي‌فهمم چي كشيدي تو اين سالا... »

بغضم كه مي‌تركه كلمه‌ها فقط واسه خودم معنا دارن: «نامرد، بي هوا پشتمو خالي كرد و رفت. داداش، مامان رفت. مثِ تو، بي‌خبر».

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام.
از اظهار نظر و دقت تان سپاسگزارم. برای قرار دادن لینک هم باید عرض کنم: خوشحال خواهم شد.

آیدا گفت...

اصلآ انتظار نداشتم آخرش اینجوری تموم شه!

sooratgar گفت...

ضربه ای بود این قصه ...
عالی پرداخت شده بود.