۱۳۸۷۰۷۰۴

سینما یعنی فلسفیدن (۳)



بررسی جایگاه تفکر در سینمای برگمان، با...

(قسمت سوم)






برگمان در فيلمهايش حضور يك وجدان بيدار را ضروري مي‌داند و اغلب، پرسشهايش از هستي، مفهوم خدا، ايمان و ... را در دهان اين وجدان بيدار مي‌گذارد كه گاه با گفتن يك جمله است و گاه با يك عمل (اين وجدان بيدار حتي مي‌تواند ضمير ناخودآگاه بينندۀ فيلم هم باشد.) اما در اين فيلم، وجدان بيدار كه مي‌توان عملا نقشي براي او در فيلم نديد، چون حضوري غيرِ ملموس در اتفاقها دارد، حضوري سايه‌وار، مردي است كه به او به خاطر كم صحبتي و جملات كوتاه، برنده، تيز و نغزش در جوابهايي كه از او در مورد مسائل مختلف مي‌خواهند، به دانشمند معروف است. اين دانشمند به نوعي مي‌تواند خود برگمان باشد از آنرو كه گاه پيچيدگيهايمان و گاه پوچيِ حرف يا تصميمان را به رخمان مي‌كشد: آنجا كه پسرك چوپان در آن شبِ مخوفي كه در خانۀ ارباب خوابيده است و او در ضمير ناخودآگاه پسرك به دنبال سرچشمۀ عذابش مي‌گردد تا به ضمير خودآگاهش آورده و بر او آشكار كند ـطبق آموزه‌هاي شوپنهاورـ تا از عذاب برهاند. او كه متوجه خيره ماندن پسرك چوپان به چرخش دود آتشي كه در اتاق به بالا مي‌رود، است به پسرك ـ‌طوري كه انگار او را هيپنوتيزم مي‌كندـ مي‌گويد: «همۀ انسانها مثِ يه بره تو باد مي‌لرزن. به خاطرِ ترس از چيزهايي كه مي‌دونن و ترس از چيزهايي كه نمي‌دونن.» اين دانشمند مي‌تواند برگمان باشد، از آنرو كه با زبان تند خود به تربيتِ مذهبيِ در ذاتِ خود پوچِ پيرزنِ خدمتكار حمله مي‌برد. آنجا كه در سكانس بدرقۀ كارين، وقتي كارين دارد سوار بر اسب مي‌شود تا راه خود را به سمت كليسا پي‌بگيرد، پيرزن در مي‌آيد كه: «خيلي غمناكه كه كليسا اينقدر دوره.» و دانشمند در جواب مي‌گويد: «هم‌جنسهاي تو احتياج به يه اعترافگاه دارن كه خيلي نزديك باشه بهشون!» و در ادامه وقتي پيرزن مي‌گويد: «اِ پس حرف هم بلدي بزني!» او باز هم با همان تنديِ رندي‌وارش مي‌گويد: «پرنده رو شاخه‌ها غذا پيدا مي‌كنه. تو لونه‌اشِ كه مي‌ميره!» اين جملۀ كنايه‌اي از برگمان در ذهن دوستداران او، خودِ زندگي را تداعي مي‌كند. برگمان عاشق زندگي بود و با وجود تصاوير سياه و سفيد، نورپردازيِ طبيعي، غير مستقيم و كميِ نور صحنۀ اغلب فيلمهايش (گرایشی که عملا در «چشمۀ باکره» بروز پیدا کرد. و بعدها گسترش. او و فيلمبردار فيلمهايش، نيكويست، به این نتیجه رسیدند که برای القای فضای دلخواهشان باید از نور غیر مستقیم استفاده کنند، نوری پراکنده و بدون سایه که از آن پس به ویژگی بصری جدایی ناپذیر فیلمهای برگمان تبدیل شد)، پرسش از مرگ، پرسش از وجود، خشك و يا فلسفي بودن فيلمهايش، نمي‌توان او را فردي افسرده و متنفر از زندگي يا هستي دانست. چه اگر او عاشق زندگي نبود، اين همه شناخت براي چه؟ اين همه در اين هزارتو قدم زدن چرا؟ آخر شور زندگي در سينماي برگمان، چگونه مي‌تواند از نظر مخفي بماند؟ بدون اين نگاه ايده‌آليستي به زندگي چگونه مي‌توانيم با مرگ به پيكاري بنشينيم كه همچون شطرنج، در محيطي بسته و حركتهاي محدود ـكه از خصوصيات بلامنازع و انكار ناپذير زندگي هستندـ ما را به طول عمر بيشتر و اميد افزون‌تر به زندگي فرا بخواند؟ آنچه كه در «مُهر هفتم» آشكارا قابل لمس است (مْهر هفتم، داستان بازی شطرنجِ مرگ با یک شوالیه‌ی قرون وسطا (ماکس فون سیدو)، است. انسان، آلودۀ زندگي است و در هر برحه‌اي تبديل به شخصيتي مبارز مي‌گردد، گاهي در نقش فيل مي‌نشيند و گاه پياده‌اي پيشرو مي‌شود، گاهي به صدارت مي‌رسد و گاه چون اسب حريف را به مبارزه مي‌طلبد). او زندگي را با طرح اينگونه پرسشهايش دوست داشت. چرا كه بارِ هستي موجود بر شانه‌هاي انسان را حس مي‌كرد. او همانندِ همۀ ما مي‌خواست اين بار را سبك كند. اما نه با گذاشتن بر زمين و لختي استراحتِ فريبنده، بلكه با طرح سؤال از خداي مسيح و جواب صريح خواستن از او. در آثار برگمان؛ زندگي جاري است. او عاشقِ پيچيدگيهايِ «خودِ» انسانهاي معمولي بود. چون انسان معمولي با «خودِ» خويش غريبه است.

با به پشت گوش انداختن پند اينگري توسط كارين، با كات به نمايِ بستۀ يك كلاغ ـ‌نمادي شوم برايِ آغاز يك اتفاق‌ـ به سكانسي مي‌رسيم كه برگمان طرح پرسشهاي بعدي خود را از دل آن بيرون مي‌كشد: مواجهۀ شخصيت كارين با اتفاقِ تجاوز از سويِ چوپانان. سكانس را بررسي مي‌كنيم: دختري باكره و زيبا، با لباسي فاخر، سوار بر اسب، در حال گذار از جنگل، در روزي آفتابي و زيبا. چوپاناني مفلوك، گرسنه، سرشار از غريزۀ جنسي، با عمري بي‌توجهي از سويِ زنان، در آفتابي داغ. همه چيز مهياي اتفاق. كارينِ مهربان با همه، بي خبر از تصميم شومِ چوپانان، به نداي گرسنگيِ ظاهري ايشان جوابِ مثبت مي‌دهد. آخر مسيح گفته است، در مقابل دستي كه بر گونه‌اي از شما فرود آمد، گونۀ ديگرِ خود را در مقابلش بگذاريد! كارين وقتي سفرۀ غذايش از سوي چوپانان چپاول مي‌شود، هنوز عمق خطر را در نيافته است. آخر در تعاليمي كه به او ياد داده‌اند يادشان رفته كه بگويند در زندگي واقعي، آدمهايي هستند كه قانونهاي كتاب مقدس را به پشيزي نمي‌گيرند. سفرۀ غذايش چپاول مي‌شود و او خود را بي آنكه بخواهد، در اختيار چوپانان مي‌گذارد. اما مواجهۀ شخصيتِ كارين با تجاوز به اينجا ختم نمي‌شود. يكي از برادران كه لال نيز هست او را با ضربه‌اي كه به سرش وارد مي‌كند از پا درمي‌آورد تا از مواجهۀ كارين با واقعيت‌هاي زندگي يك تراژديِ تمام عيار شكل بگيرد. سپس وسايلش را به غارت مي‌برند. حتي به لباس‌هاي او نيز رحم نمي‌كنند. اينگري اما، در نمايي بسته، از «پشتِ بوته‌ها» ـ‌همانجايي كه به او تجاوز شده و به كارين در موردش هشدار داده بودـ ناظرِ اين صحنه‌هاست. سؤالها يك به يك به ذهنمان سرازير مي‌شود: چرا يك خانوادۀ مذهبي بايد فرزند خود را تا اين حد با انتزاعاتي از قبيلِ عشايِ رباني، مريم باكره، نماز، دعا و... مشغول دارند و برايِ او از واقعيات پليد و چهرۀ زشتِ دنيايِ «خدايِ مسيح» چيزي نگويد؟ (يادِ داستاني از آنتوان چخوف، اين مرد نازنين، افتادم. داستاني با نامِ «در خانه». آنجا كه قاضي در مورد تربيت بچه‌اش ـ‌كه كار خطايي مانند سيگار كشيدن را در نبودِ او در خانه مرتكب شده‌ـ با خود مي‌گويد: «مي‌خوام بدونم چرا اخلاق و حقيقت نبايد به صورت خام ارائه بِشن و هميشه بايد با يه چيزي تركيبشون كرد و مثِ قرص روشونو يه لايه شيرين كشيد؟ اين كار درست نيس، تزويره، كلكه، حقه‌بازيه... .») چرا ارباب با وجود تجربه و شناختش از اين دنيا، قبل از سفر، آنرا در اختيار كارين نمي‌گذارد و او را صرفا به خاطر مراسم «مريم باكره»، راهيِ كليسا مي‌كند؟ آيا اگر كارين، علي‌رغم ميل باطني‌اش، به اين سفر اعزام نمي‌شد، اين اتفاق برايِ او مي‌افتاد؟ آيا كارين هم نمونۀ يك قرباني مذهب است؟ چرا مذاهب قرباني مي‌خواهند؟ اين به خاطر ماهيت ما انسانهاي عيلت‌خواه است يا به خاطر ماهيت خود مذهب؟ آيا او به خاطر تعاليم مذهبي‌اش دچار اين حادثه نشد؟ يا نه، به خاطر عطوفت فطري‌اش؟ عيسي چطور؟ آيا عيسي به دليل خوش قلبي و عطوفت و دل‌رحمي‌اش در جُلجُتا مصلوب شد؟ يا نه به خاطر وعدۀ آفريدگارش؟ آيا او حق داشت كه چنين كند؟ كارين چه؟ مگر خدا به او هم وعده‌اي همانندِ پيامبرش داده بود؟ (مي‌دانيم كه نداده بود!) اگر خدا سرچشمۀ خوبي است، اگر خدا منبع خوبي است، پس چرا شر؟ مگر نه اينكه چوپانان هم آفريدگانِ ‌اويند؟


ادامه دارد...



هیچ نظری موجود نیست: