۱۳۹۳۱۲۰۸

محنت‌نامه/ سایت حفاری ـ Μνημοσυνη ≥191,687

ادامه... (2) نقطه‌ی صفر بی‌پناهی.
به میم.              
[Yet the enchainment of past and future                                                                                      
Woven in the weakness of the changing body,
Protects mankind from heaven and damnation                                                                              
Which flesh cannot endure.                                                                                                                                                                                                                                  
                                       4 quartets, T. S. Eliot]   
                                                                                                                    
                                                                  -    ]پنجره‌ی نیم‌بازبسته‌ی خانه‌ی روبرویی که مدام دست 
                                                                     سایه‌ای پشتش می‌بینی که می‌بندتش و دوباره، دامی
                                                                     است فرانهاده‌ی تو که تویش بیفتی و تا تهِ تنهایی، وقتی
                                                                     چفت پنجره به رویت بسته‌می‌شود، به زیرش رنج‌ببری.
                                                                     اینکه گفتم، ماگِ سفالینِ چایْ به دست داشتم از تراسِ
                                                                     کوچکِ خانه‌یِ کوچکم کوچه را دیدمی‌زدم که رخ‌داد. 
                                                                                                                 نون ب.،/ از نامه‌ها]              
                                                                              
   آژیر که به صدا درآمد، من آخرین نفر بودم که از کلاس بیرون‌می‌شدم. پیش از من ابراهیمی نازنینم بیرونِ پشتِ درِ چوبی به رنگ توسیِ کلاس ایستاده بود. مرا که دید اصلن به رویش نیاورد که شاشیده‌م به شلوارم. حالا نمی‌دانم نفهمید با آن هیاهو که بود و داشت راهرو، و یا خودش را به آن راه‌زد. با دستش، پشتم را گرفت و هل داد. دستش نیروی عجیبی به تنم بخشید. به‌تندی، در لای دست‌های ابراهیمی به زیرزمین شدیم. من، خیسی لای شلوارم را همچنان با خودم می‌کشیدم. من و خیسی مانده از شاش و ابراهیمی نازنین و آژیر خطر باهم به زیرزمین که رسیدیم، چپانده‌‌شدم کنار ابراهیمی و چند نفر قد و نیم‌قد دیگر از کلاس‌های دیگر که نمی‌شناختمشان. دو نفر از آن چند نفر به لای خیسی شلوارم نگاه‌می‌کردند که کنجکاو شده‌بودند با آن همه خیسی تا به پایین آمده که ماجرا چیست، که من کنار ابراهیمی مانده‌ام یا ابراهیمی کنار من. هنوز که دارم می‌نویسم پسِ همه‌ی این سال‌ها، نمی‌دانم من به او پناه‌برده‌بودم یا او پناهم داده‌بود. شاید بگویی چه فرق دارد. اما برای من مهم است این پناه. چون هرچه می‌کاوم، مادرم یا کس دیگری را نمی‌بینم در اینطور پناه‌گرفتن‌ها. بدبختی‌های من انگار از اینجا شروع شده‌باشد: نقطه‌ی صفر بی‌پناهی.
   چیزی؛ هرچه که بود، دست ابراهیمی که بالای سرم بود یعنی امنیت. موشک و آژیر و جیغ و فریاد به گوشم نمی‌رسید. دستش مهربان بود. ولی آرام‌آرام هوای زیرزمین کار خودش را کرد. سردم شد. خیسی لای شلوارم شروع‌می‌کرد به گرماگرفتن از من و سردشدن و تن من هم لرزیدن‌گرفت ـ‌‌مثل قله‌ها که فتح‌کردم بعدها‌. ابراهیمی انگار فهمیده‌باشد، من را بیشتر به خودش چسباند. حالا دستش گوش و صورتم را لمس‌می‌کرد. به وضوح بومی‌دادم اما او مرا به خودش چسبانده‌بود. با من مهربان بود. او اولین مهربانی دیگری را به من می‌چشاند. هرچند بدبختی‌ام یکی دوتا نبود، اما در آن حال برای من رنج بزرگ، تحقیر همان خیسی‌ای بود که به راه انداخته‌بودم. که به خاطرش باج داده‌بودم و با این حال برباد رفته‌بودم. 
] قطرات اشک را دیدم با قدم زدن در محل که بودم از روی گونه‌هام در زیرزمین خانه‌ی غصبی که شده‌بود پناهگاه (!) می‌ریخت.
نون ب./ از دفتر یادداشت‌های روزانه. [
   آژیر تمام شد. گریه‌ی من و چند نفر دیگر اما نه. نمی‌دانم آن‌ها هم شاشیده بودند به شلوارشان یا که نه. آمدیم بیرون. من و ابراهیمی چون نزدیکتر بودیم زودتر آمدیم. در آن همهمه توی حیاط مدرسه صحبت‌ها که گنگ بود، ابراهیمی دست در دست مرا با خود به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید. مانند بوبکشد کسی تا ببیند حد فاجعه را. من هنوز گریه می‌کردم. ابراهیمی نشست. دو دستش را روی بازوانم نگذاشت مثل سریال‌ها که کلیشه می‌شود این‌طور وقت‌ها؛ که یعنی محکم باش گریه نکن مرد کوچک! فقط گفت موشک مثل اینکه خورده باشد در محله. فقط نمی‌دانند کجای محله. این است که دختری دارد به دبستانی دیگر باید برود پی‌اش ببیند آش‌و‌لاش نشده‌باشد. بازگفت ولی نگفت که من هم باید بروم سمت خانه که ببینم مادرم آش‌و‌لاش نشده‌باشد رویش را بگیرم نامحرم نبیند. این را ناظم‌مان گفت که حالا ایستاده‌‌بود بالای سر من و ابراهیمی. آن‌‌ زمان‌ها نمی‌فهمیدم، اما چون ابراهیمی زیبا بود ـ‌ماجرای کشف زیباییش را باید برایت در نامه‌ای جدابکنم. اصلن شاید در ادامه‌ی همین‌ها نوشتمش‌ـ ناظم‌مان دلش برایش می‌رفت. بابهانه/ بی‌بهانه می‌چسبید به او. هنوز نفهمیده‌ام در محله که راه می‌روم، پس مردِ ابراهیمی چه شده‌بود که ناظم‌مان نظرداشت به ابراهیمی؟
   تصویرش یادم نیست ولی احتمالن ما مثل گوسفندانی که چوپانشان از دست رفته‌باشد یا گرگی زده‌باشد و چوپان نباشد، همینطور با بازشدنِ در ول‌شدیم توی محل که کمی بوی دود و گرد و خاک و آجر و آژیررفته‌ می‌داد. من همانطور با خیسی حالا نیمه‌خشک‌‌شده‌ی لای شلوارم باید سمت خانه می‌رفتم. همیشه خودم می‌رفتم. می‌دانی که آن‌زمان همه خودشان می‌رفتند. مثل این روزها نبود پدرـ‌مادر‌ها سرویس بگیرند از مدرسه تا خانه و هرکس در عوالم خودش تا راه خانه باشد و باز با باز باشد.
   پی راه خانه گشتم در شلوغی. با وجود موشک خورده‌بود در محل، محل شلوغ شده‌بود و رفت‌وآمد داشت.  گریه‌می‌کردم خاموش و راه‌می‌رفتم. با اینکه گریه‌می‌کردم اما، فکرکنم از این ماجرا خوشحال بودم که مردم نمی‌بینند رد زرد خیسیِ حالا نیمه‌خشک‌شده‌ی لای شلوارم را. همین‌که آنها نمی‌دیدند برایم کافی بود. اما می‌خواستم یکی مثل ابراهیمی پیداکنم گریه‌ام را ببیند دست‌بکشد روی سرم. همانطور که می‌رفتم حس‌کردم کسی پشت سرم صدا‌می‌آید. پسرک شرور قصه‌ام بود. همان دهانْ‌بویِ‌گوه‌بده. متلک می‌پراند و با دوتای دیگر پشت سرم می‌آمدند. من به سرعتم افزودم. آنها هم. چند کوچه ردکردم. باز می‌آمدند و چیزمی‌گفتند تا حرصم را بیشتر دربیاورند. به وضوح از شرایط دود و آجر پاره‌پاره بهره‌می‌بردند. می‌رفتم کوچه به کوچه که باز صدای آژیر بلندشد که یعنی موشکی دیگر. چند کوچه مانده‌‌بود به خانه. باید می‌رفتم. امیدم این بود که با صدای آژیر دومی، پسرک دهانْ‌بویِ‌گوه‌بده راه خود را کشیده‌باشد و رفته‌باشد اما همچنان دنبالم می‌آمد. در نبود ابراهیمی، باز یاد ابراهیمی افتادم که پناهم‌دهد. اما حالا که فکرمی‌کنم می‌بینم آیا خود او نبود که این لقمه‌ی نالذیذ را برایم مهیا کرده‌بود؟ اگر او این پسرک شرور را نزدیک من نمی‌گذاشت که مثلن راه بیفتد، آیا او سر تخاصم با من می‌بست؟ اصلن مادرم چه؛ اگر او آن تابستان را با من دیکته‌ی فارسی فوت آبم نکرده‌بود، آنوقت نرمال می‌رفتم سرکلاس و اگرم می‌شاشیدم به خودم و کلاس، فقط فراش مدرسه به من فحش‌می‌داد و مجبور به باج ‌دادن نبودم، از تو می‌پرسم میم عزیز: می‌بودم آیا؟        


ـ پس‌نوشت:
1-  حال و احوالم می‌خواهی چطور باشد با این سایت که به جانم زده‌ام؟
2-  در گوگول می‌توانی هوای شهری که زمانی می‌زیستی، بیابی. ولی اگر از من بپرسی می‌گویم: آسمان این روزهای تهران هم مانند این‌ روزهای مردمانش شده؛ بلاتکلیف است؛ نمی‌داند ببارد یا که نه. و اما ادامه‌ی آنچه گفته‌بودم که در بالا برایت نوشتم: هه! ببین چطور شده که گفته‌ای ادامه‌‌ی ماجرا را برایت بازبگویم. نکند این‌ها را که می‌نویسم مرا کرده‌ای کیس‌استادی خودت در فرنگ؟ بدون تخت روانکاوی، و روانکاوی که ببینمش و لمسش کنم؟

3-  931203،2248 تا 931207،2327.

۱۳۹۳۱۱۲۵

محنت‌نامه/ نامه‌ی محنت = شکست.

ـ بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرام است.

به الف صاد.
عزیز من!
راست می‌گویی تو؛ این دیگر چه جور تسویه‌حساب کردن است؟!
   پیش از تو که بنویسم، با الف ر. که ادبیات را به انگلیسی خوانده در رشت حرف‌می‌زدم که گفت نامه‌ی غمگینی است آن نامه که در بلاگ‌کردم. واقعیتش این است که هرچه می‌نویسم خب ماجرایم برایم عینی‌تر میشود و هرچه عینی‌تر، پذیرش شکست ساده‌تر. مانند آن سامورایی‌ مغروری که وقت نبردِ لشگریانش با دشمن، بالای صخره‌ای می‌نشست تا نظاره‌گر نبرد سربازانش باشد و اگر شکست می‌خوردند، می‌رسید به وسعت آن شکست. من هم نشسته‌ام پشت کی‌بورد/ مانیتورم، نیروهایم را به سوی خاطره گسسیل‌می‌کنم و از وسعت چنین شکستی حیرت‌می‌کنم.
   من یک شکست خورده‌ام. بی‌بروبرگرد. شک‌ندارم. شوخی هم ندارم، یعنی رودربایستی که با خودم ندارم. فقط باید بتوانم رویش بایستم. یعنی بهش تکیه‌کنم. و برای این‌کار باید خود را ببخشایم. این بخشیدن که گفتم چیز بسیار مهمی است. و البته منظورم نه ازآن دست بخشیدنی باشد که اسلافِ جبری‌ام که عرفا و حکمای تذکره‌ی عطار باشند، داشتند. آنها حداقل این امکان را داشتند که دلشان به کتابی مبین خوش بود و ذاتی درک‌ناشدنی از آن بالا ناظرشان بود و گاهی دستشان را می‌گرفت. من اما چنین چیزی در بساطم نیست. بنابراین، چیزی که گفتم، چیز ناممکنی نیست اما فوق‌العاده سخت است. و این را می‌دانم.
   من از ادامه‌ی این ماجرا دو هدف دارم عزیز من: اول؛ یکی همان‌که پیشتر در اسکایپ که بودیم به بحثی عام در این باره‌ که Arte چه باشد و به تو گفتم: تگری‌زدن: و بعد یعنی راحت که می‌شوم تازه‌ی پله‌ی اول آغازمی‌شود ـ‌رفته‌رفته با قدم‌زدن در محله و نوشتن این تگری‌ها می‌فهمم چرا تنها هستم و خواهم ماند انگار. که بعد گفتم خب یعنی راه دیگری برای بیرون‌ریختن این‌ها ندارم. شاید اگر سازی/ تاری مثال فرهنگ شریف یا لطفی داشتم تا گوشه‌های اصفهان/ شور را آنطور درآورم، لابد می‌رفتم می‌نشستم سازمی‌زدم تا بل رهاشوم ( =درگیرترشوم؟!). دوم؛ این‌کار برای "حرفه‌ای" نوشتن لازم است: اکسپوزکردن خودت جلوی دیگری. جوری که به قول پولیتزر باد بیاید زمستان باشد تو عریان که باشی همانطور بلرزی و آنقدر جایی نروی تا عریان دیده‌شوی. بعد تازه فاز نوشتن جدی آغاز می‌شود. و سرآخر این قصه این می‌شود که نوشتن حرفه‌ای/ جدی را برای این می‌خواهم که یک رمان درآورم. احتمالن هم سرآخرآخر جایی به‌ جنون/ پریشانی/ فراموشی بکشد.
[We must not fear daylight just because it almost always illuminates a miserable world
-Rene Magritte]
   خوب یادم هست دخترک بی‌نوا در ماه رمضان امسال. پارک ملت بود که مادرِ نگرانْ از تجردِ من بعد از هزارتویی آریادنه‌ای که برایش تدارک دیده‌بودم در این کار ( ـ‌‌تا پوزه‌ی تزئوس را بلکه لااقل من به خاک بمالم‌‌ـ چون فاصله‌مان زیاد است. بزرگ‌کردن/ ‌شدن و قدکشیدن من نمی‌داند تا به‌کجا در جهت خلاف خواست آنان بوده. می‌دانی که؛ لامصب آنقدر شده که نمی‌توانم برایش توضیح دهم. اصلن توضیح‌دادن اینجور جاها، مغاک را ژرف‌تر می‌کند ناجور. ‌باید سکوت‌کنی مثل آن شاعر در اُرفه‌ئوسِ کوکتو که سال‌ها بود سکوت را گزیده‌بود بعد مدت‌ها سال شاعری‌). شماره‌اش را داد و من با کلی بدبختی که در رمضان جایی برای دیدار نبود راهی پارک شدم. بعد یه نیم ساعتی که یخ‌ها را با دست شکستم و درد داشت، همینطور رفته‌بودم بالا به روش اسلافم و چیز می‌گفتم. بعد دیدم دهانش باز مانده. گفتم چه گفتم؟‌ گفت از خوابت. گفتم کدام خواب؟ گفت همانکه خیلی عجیب بود رفته‌‌بودی تا پیر شوی! گفتم آهان! ...فهمیدی چه شد! نفهمیدم چطور آنقدر گرم‌شده‌ام که دهان نابه‌جا بازشده و به او خوابی را گفتم که تاریک‌ بود و من روزی را دیدم در خواب که پیر شده‌بودم تنها در جایی نشسته‌بودم آویزان همینطور. دخترک بی‌نوا خب، ترسیده‌بود. حتمن با خودش گفته‌بود این لقمه دیگر از کدام گوری برایش مهیا‌کرده‌اند که مزه‌ی ناجوری می‌دهد! بعد آن، دوسه‌ باری که با فون حرف‌زدیم، بهم گفت ترس از من برش داشته از آن جلسه‌ی بدجور در رمضانْ دهانِ خشکْ خوابِ ناجور. گفتم به جان خودم که برایم نهایت است، اگر نقش بازی‌کرده‌باشم! فقط حرفی را برای شناخت به او انگار زود زده‌باشم (هرچند به روش رادیکال و برای عدم اتلاف وقت کارایی دارد. دخترک اگر اهل خواب‌دیدن‌ بود و شاید اگر اهل جلسات کلیشه‌ای کوپل‌‌شدن نبود، شاید همدیگر را بهتر فهم‌می‌کردیم). و در نهایت چیزی بین‌مان نماند.
   و اما آن ادامه که گفتی، هست. این خانه در این محل که بزرگم کرده‌اند، برایم حکم سایت حفاری دارد. اینجا Base من است. نیروهایم برای بیرون کشیدن خاطره‌ها از اعماق را از همین‌جا به کار می‌اندازم. خیلی جالب شده این کار: آن آشنای نا+روانکاوم در نیس که روانکاوی خوانده، ولی نمی‌کند ـ‌و راستش نمی‌دانم هنوز کَشیر است یا نه‌ـ هم گفته بنویس، ادامه‌ش را لازم دارد! فکرکنم ناکس کیس‌استادی از من بعدها راه بیندازد در آن گوشه از فرنگ که بعدها خبرشوم آن سرش ناپیدا!  
بعد این همه گفتن، حالا تو بگو این باز روش تسویه‌حساب کردن با به‌یادآوری و گذشته است؟!


تا بعد که باشی به‌قرار.
[There is no coming consciousness without pain]

نیما/ تهران/ ‌بیست‌وپنجم‌بهمن‌نودوسه‌شمسی.

۱۳۹۳۱۱۲۲

محنت‌نامه/ سایت حفاری ـ Μνημοσυνη≥191,686

نامه‌ای از یک نابه‌خودآگاه+در+رنج خودآزار، به نا+روانکاوی ( =دوستی) در فرنگ.
میم عزیز!
پای کوچه گیر است عزیز من، پای کوچه.

   این سال که خانه‌گرفته‌ام به سال‌های خاطره تا حسابم را با هرچه خاطره تسویه‌کنم، قدم‌می‌زنم و خاموش‌ می‌گریم. مدام یادم‌می‌افتد از کدام قبرستان آمده‌ام... چند روز پیش پیاده‌می‌رفتم، افتادم به کوچه‌ای که پیشترها، از ترس خزیده‌بودم مثال گربه‌ای زیر ماشینی که پارک‌شده‌بود کنارِ درِ خانه‌ا‌ی. دیدم همان‌جا خوابیده‌بودم. (با خود: خوابیده‌بودم؟ من؟! چرا؟) [Footfalls echo in the memory]
هفت ـ هشت سالگیِ تهران بود. که موشک باران بود. و من در کلاس شاشیده‌بودم به خودم. شاشیده‌بودم به تمامیِ معنیِ شاشیده‌گی. ردپای زردش هنوز در خاطرم مانده. نشسته‌بودم روی همان نیمکت‌های به‌جامانده‌ی قهوه‌ای به رنگ گوه که خط‌خطی‌هایِ تعارضش از پنجاه مانده‌بود و خطوط کج و معوج خیسی لای شلوارم تا پایین می‌رفت را نگاه‌می‌کردم که می‌رسید به حوضچه‌ای کوچک به رنگ شرم وسط کفش‌هایی که تا بخواهم بزرگ شوم همیشه یک شماره‌ای بزرگتر برایم می‌خریدند. [Down the passage which we did not take] باج‌می‌دادم به هم‌نیمکتیِ شرورم تا به خانم ابراهیمیِ نازنین من نگوید که من از ترسِ نمی‌دانم که/ چه شاشیده‌ام به خودم و به کلاس (حس‌می‌کنم بوی چندان تندی نداشت شاشیدنم. که اگر داشت ابراهیمیِ نازنین زودتر از این‌ها فهمیده‌بود و می‌آمد کمکم). شاید از ترس موشک خورده‌باشد به مادر ـ‌و نه پدر، شاید از ترس موشک بیاید توی کلاس بخورد سر ابراهیمیِ نازنینم آش‌و‌لاش شود بیفتد جلوی روم ـ‌و نه بچه‌ها،‌ شاید از ترس توالت تاریک و بوی گوه‌بده‌ی دبستان یاسر با درِ توسی‌ رنگ و زنگ‌زده‌اش که هروقت چشمم می‌افتاد بشاشم، می‌افتاد به سوراخِ پر از گوه‌گرفته‌اش که فراش از همه‌جا بی‌کس و کار حتمن زورش به آن همه گوه نمی‌رسیده بالابیاورد چاه را خالی‌کند، یا مدیرِ نداشته‌ی دبستان بودجه‌ی نداشته‌اش ـ‌که به جبهه می‌رفت و ما حبوباتش را از خانه کمک‌می‌آوردیم می‌دادیم ببرند برای جنگ‌ـ ‌را بدهد چاه‌فاضلاب‌خالی‌کن بیاورد چاه را خالی‌کند (این ترکیبِ "فاضل+آب" هم عجب ترکیبی است در فارسی‌ای که برایم شکر نیست. هر دو مایه‌ی حیات‌اند اما عجب اینجاست که وقت به هم که بچسبند بوی گوه می‌دهند!) [Towards the door we never opened]
شاشیده به کلاس، در انتهای کلاس می‌نشاندتم. چون قد و هیکلم بلند بود ـ‌ولی انصافن شاگرد زرنگی بودم. چون کلِ تابستانِ پیشش را مادر، دیکته‌ی فارسی فوت آبم کرد ـ‌‌که ای‌کاش نمی‌کرد ـ‌که حالا عذابش را نکشم. خطی داشتم از ابراهیمیِ نازنینم زیباتر ـ‌که حالا عذابش را می‌کشم. و من چون زرنگ بودم این امتیاز را داشتم که چیزی ننویسم وقتی او آخرهایِ زنگِ آخر دارد با به قول خودش تنبل‌ها کارمی‌کند. [What might have been & what has been] به خوبی یادم مانده: زنگ آخر بود. ابراهیمیِ شیرینم، با آن مانتوی آبی‌اش که تنگ نبود، که در آن سال‌هایی که اِپل سرشانه مد بود، و برای او ( من) انگار نداشت، نشسته بود روی یکی نیمکت کلاس؛ در جلوترینِ نیمکت‌ها پشت به تخته‌ای که مانند این روزها اغلب سفید نبود، و یک پایش را انداخته‌بود روی دیگری با کفشی که پاشنه داشت. بین خودمان باشد؛ ‌حالا که می‌بینم آن سال‌ها را به تصاویرِ خاطره، می‌بینم خط پشت ران‌ها تا به گردی کفل‌هاش چه زیبا مجسمم می‌شود. تصویر روشنی دارد برایم. حالا که می‌نویسم می‌بینم تا چه حد به آن خط‌ها زل‌می‌زدم در عالم بچه‌گی ـ‌که حالا و همیشه عذابش را می‌کشم‌ـ ‌که چه ظلمی کرد تصاویرِ آن خطوط به من به عالم بزرگی (وقتی  The Reader بیرون آمد و دیدمش، رنج آن خطوط یک‌بار دیگر از اعماق بهم هجوم‌آورد). [Point to one end, which is always present] شاشیده به نیمکتِ میزِ آخرِ کلاس در زنگ آخر به آژیرِ قرمزِ قبلی بودم که هم‌نیمکتیِ تنبلم که ابراهیمی مرا گذاشته‌بود که او مثلن راه‌بیفتد ـ‌که دهنش همیشه بوی گندِ گوه می‌داد‌ـ‌‌که به تخمم که راه نیفتادـ ‌هرچه می‌گفت می‌کردم تا یک وقت به ابراهیمی که پای خوش تراشش را انداخته‌بود روی آنیکی نگوید تا تصویر من خراب‌شود... (این‌ آخری یاوه بود؛ تو بهتر می‌دانی، آن سال‌های بچه‌گی را چه به این خیالات تصویری اروتیک برای مردانه!) حالا فکرمی‌کنم بوی شاش ته کلاس را برداشته‌باشد همانطور که حالا تهِ این نامه را برداشته. کافی‌بود هم‌نیمکتیِ دهانْ بویِ گوه بده‌ی من دستش را بلند‌کند بگوید که فلان! دیگر آبرو برایم نمی‌ماند که. منی که همیشه تشویق‌می‌شدم و پای تخته بودم برای هر حرف جدید، منی که دیکته‌هایم همیشه بیست بود، منی که ابراهیمی دفترم را با یکصد آفرین بنفشش همواره موج‌می‌داد و صدام می‌زد و با لبخند گرمش به دستم می‌داد. منی که همیشه نشانم می‌داد که یعنی الگو. می‌فهمی که؛ حالا بیا هی باج بده! سر آخر این باج اما که چه؟ همان باج که نمی‌دانستم بهش می‌گویند باج، سال‌ها بعد خِرم را گرفت که حالا شده حکایت تو.
   آژیرخطر فکرمی‌کنم نیم‌ساعتی بعدش بود که خورد. قرارمان‌بود، یعنی یادمان داده‌بودند به سال‌های جنگ که به‌نظم بیرون‌برویم به پناهگاه که زیرزمینِ آن خانه‌ی اشرافیِ غصبی که شده‌بود دبستان یاسر ما. رفتیم اما، قبل رفتن صدایی آمد که: "خانم اجازه! فلانی تو شلوارش شاشیده!" صدای خنده‌ی بچه‌‌ها با آژیر به‌‌هم خورد و بعد خورد به صدای گریه‌ی من.
نمی‌دانم چطور شد از کلاس بیرون شدیم.
‌  
ببوس روی شیدا را تمام و کمال.
...و بگو که دلم برایش تنگ‌شده.
تهران/ بهمن93شمسی.

پی‌نوشت:
ـ تمامی لغات فرنگی داخل قلاب متعلق است به:   
Four Quartets/ T. S. Eliot.