ادامه... (2) – نقطهی صفر بیپناهی.
به میم.
[Yet
the enchainment of past and future
Woven in the weakness of the changing body,
Woven in the weakness of the changing body,
Protects mankind from heaven and damnation
Which flesh cannot endure.
Which flesh cannot endure.
4
quartets, T. S. Eliot]
- ]پنجرهی نیمبازبستهی خانهی روبرویی که مدام دست
سایهای پشتش میبینی که میبندتش و دوباره، دامی
است فرانهادهی تو که تویش بیفتی و تا تهِ تنهایی، وقتی
چفت پنجره به رویت بستهمیشود، به زیرش رنجببری.
اینکه گفتم، ماگِ سفالینِ چایْ به دست داشتم از تراسِ
کوچکِ خانهیِ کوچکم کوچه را دیدمیزدم که رخداد.
نون ب.،/ از نامهها]
آژیر که به صدا درآمد، من آخرین نفر بودم که از کلاس بیرونمیشدم. پیش از
من ابراهیمی نازنینم بیرونِ پشتِ درِ چوبی به رنگ توسیِ کلاس ایستاده بود. مرا که
دید اصلن به رویش نیاورد که شاشیدهم به شلوارم. حالا نمیدانم نفهمید با آن هیاهو
که بود و داشت راهرو، و یا خودش را به آن راهزد. با دستش، پشتم را گرفت و هل داد.
دستش نیروی عجیبی به تنم بخشید. بهتندی، در لای دستهای ابراهیمی به زیرزمین
شدیم. من، خیسی لای شلوارم را همچنان با خودم میکشیدم. من و خیسی مانده از شاش و
ابراهیمی نازنین و آژیر خطر باهم به زیرزمین که رسیدیم، چپاندهشدم کنار ابراهیمی
و چند نفر قد و نیمقد دیگر از کلاسهای دیگر که نمیشناختمشان. دو نفر از آن چند
نفر به لای خیسی شلوارم نگاهمیکردند که کنجکاو شدهبودند با آن همه خیسی تا به
پایین آمده که ماجرا چیست، که من کنار ابراهیمی ماندهام یا ابراهیمی کنار من.
هنوز که دارم مینویسم پسِ همهی این سالها، نمیدانم من به او پناهبردهبودم یا
او پناهم دادهبود. شاید بگویی چه فرق دارد. اما برای من مهم است این پناه. چون
هرچه میکاوم، مادرم یا کس دیگری را نمیبینم در اینطور پناهگرفتنها. بدبختیهای
من انگار از اینجا شروع شدهباشد: نقطهی صفر بیپناهی.
چیزی؛ هرچه که بود، دست ابراهیمی که بالای سرم
بود یعنی امنیت. موشک و آژیر و جیغ و فریاد به گوشم نمیرسید. دستش مهربان بود.
ولی آرامآرام هوای زیرزمین کار خودش را کرد. سردم شد. خیسی لای شلوارم شروعمیکرد
به گرماگرفتن از من و سردشدن و تن من هم لرزیدنگرفت ـمثل قلهها که فتحکردم
بعدها. ابراهیمی انگار فهمیدهباشد، من را بیشتر به خودش چسباند. حالا دستش گوش و
صورتم را لمسمیکرد. به وضوح بومیدادم اما او مرا به خودش چسباندهبود. با من
مهربان بود. او اولین مهربانی دیگری را به من میچشاند. هرچند بدبختیام یکی دوتا
نبود، اما در آن حال برای من رنج بزرگ، تحقیر همان خیسیای بود که به راه انداختهبودم.
که به خاطرش باج دادهبودم و با این حال برباد رفتهبودم.
] قطرات اشک را دیدم با قدم زدن در محل که بودم از روی گونههام در زیرزمین خانهی غصبی که شدهبود پناهگاه (!) میریخت.
نون ب./ از دفتر یادداشتهای روزانه. [
] قطرات اشک را دیدم با قدم زدن در محل که بودم از روی گونههام در زیرزمین خانهی غصبی که شدهبود پناهگاه (!) میریخت.
نون ب./ از دفتر یادداشتهای روزانه. [
آژیر تمام شد. گریهی من و چند نفر دیگر اما نه. نمیدانم آنها هم شاشیده
بودند به شلوارشان یا که نه. آمدیم بیرون. من و ابراهیمی چون نزدیکتر بودیم زودتر
آمدیم. در آن همهمه توی حیاط مدرسه صحبتها که گنگ بود، ابراهیمی دست در دست مرا
با خود به اینطرف و آنطرف میکشید. مانند بوبکشد کسی تا ببیند حد فاجعه را. من
هنوز گریه میکردم. ابراهیمی نشست. دو دستش را روی بازوانم نگذاشت مثل سریالها که
کلیشه میشود اینطور وقتها؛ که یعنی محکم باش گریه نکن مرد کوچک! فقط گفت موشک
مثل اینکه خورده باشد در محله. فقط نمیدانند کجای محله. این است که دختری دارد به
دبستانی دیگر باید برود پیاش ببیند آشولاش نشدهباشد. بازگفت ولی نگفت که من هم
باید بروم سمت خانه که ببینم مادرم آشولاش نشدهباشد رویش را بگیرم نامحرم
نبیند. این را ناظممان گفت که حالا ایستادهبود بالای سر من و ابراهیمی. آن
زمانها نمیفهمیدم، اما چون ابراهیمی زیبا بود ـماجرای کشف زیباییش را باید
برایت در نامهای جدابکنم. اصلن شاید در ادامهی همینها نوشتمشـ ناظممان دلش
برایش میرفت. بابهانه/ بیبهانه میچسبید به او. هنوز نفهمیدهام در محله که راه
میروم، پس مردِ ابراهیمی چه شدهبود که ناظممان نظرداشت به ابراهیمی؟
تصویرش یادم نیست
ولی احتمالن ما مثل گوسفندانی که چوپانشان از دست رفتهباشد یا گرگی زدهباشد و
چوپان نباشد، همینطور با بازشدنِ در ولشدیم توی محل که کمی بوی دود و گرد و خاک و
آجر و آژیررفته میداد. من همانطور با خیسی حالا نیمهخشکشدهی لای شلوارم باید
سمت خانه میرفتم. همیشه خودم میرفتم. میدانی که آنزمان همه خودشان میرفتند.
مثل این روزها نبود پدرـمادرها سرویس بگیرند از مدرسه تا خانه و هرکس در عوالم
خودش تا راه خانه باشد و باز با باز باشد.
پی راه خانه گشتم
در شلوغی. با وجود موشک خوردهبود در محل، محل شلوغ شدهبود و رفتوآمد داشت. گریهمیکردم خاموش و راهمیرفتم. با اینکه
گریهمیکردم اما، فکرکنم از این ماجرا خوشحال بودم که مردم نمیبینند رد زرد خیسیِ
حالا نیمهخشکشدهی لای شلوارم را. همینکه آنها نمیدیدند برایم کافی بود. اما
میخواستم یکی مثل ابراهیمی پیداکنم گریهام را ببیند دستبکشد روی سرم. همانطور
که میرفتم حسکردم کسی پشت سرم صدامیآید. پسرک شرور قصهام بود. همان دهانْبویِگوهبده.
متلک میپراند و با دوتای دیگر پشت سرم میآمدند. من به سرعتم افزودم. آنها هم. چند
کوچه ردکردم. باز میآمدند و چیزمیگفتند تا حرصم را بیشتر دربیاورند. به وضوح از
شرایط دود و آجر پارهپاره بهرهمیبردند. میرفتم کوچه به کوچه که باز صدای آژیر
بلندشد که یعنی موشکی دیگر. چند کوچه ماندهبود به خانه. باید میرفتم. امیدم این
بود که با صدای آژیر دومی، پسرک دهانْبویِگوهبده راه خود را کشیدهباشد و رفتهباشد
اما همچنان دنبالم میآمد. در نبود ابراهیمی، باز یاد ابراهیمی افتادم که پناهمدهد.
اما حالا که فکرمیکنم میبینم آیا خود او نبود که این لقمهی نالذیذ را برایم مهیا
کردهبود؟ اگر او این پسرک شرور را نزدیک من نمیگذاشت که مثلن راه بیفتد، آیا او
سر تخاصم با من میبست؟ اصلن مادرم چه؛ اگر او آن تابستان را با من دیکتهی فارسی
فوت آبم نکردهبود، آنوقت نرمال میرفتم سرکلاس و اگرم میشاشیدم به خودم و کلاس،
فقط فراش مدرسه به من فحشمیداد و مجبور به باج دادن نبودم، از تو میپرسم میم
عزیز: میبودم آیا؟
ـ پسنوشت:
1- حال و احوالم میخواهی چطور باشد با این سایت که به جانم زدهام؟
2- در گوگول میتوانی هوای شهری که زمانی میزیستی، بیابی. ولی اگر از من بپرسی
میگویم: آسمان این روزهای تهران هم مانند این روزهای مردمانش شده؛ بلاتکلیف است؛
نمیداند ببارد یا که نه. و اما ادامهی آنچه گفتهبودم که در بالا برایت نوشتم:
هه! ببین چطور شده که گفتهای ادامهی ماجرا را برایت بازبگویم. نکند اینها را
که مینویسم مرا کردهای کیساستادی خودت در فرنگ؟ بدون تخت روانکاوی، و
روانکاوی که ببینمش و لمسش کنم؟
3- 931203،2248 تا 931207،2327.