شین الف عزیز،
آن داستانها که گفتی خواندم. چرا دروغ، بیشتر به خاطر
مقالهای که با شادی پیامش را کوتاه کردی در موبایلم. و اولی را که برایش چیزکی در
اعتماد به چاپ رساندهای چندباره. ولی راستش آن چیزها که دربارهاش تقریظکردهای
برایم روشن نشد که چرا. و برایت نوشتم که به نظرم میآید که مبحثی باشد در ذهنت. و
ميخواستی بر قامت داستان بپوشانی. که نمیرفت. که نرفته. مثل لباسی که پدرت میخرید
چندباره بزرگتر، و به قامتت زار میزد وقتِ خُردی. و بعدِ چند سالی پوشیدن تازه میشد
به قامت. گرچه آنوقت دیگر فرسوده شده بود و دیگری میآمد. و همان سیکل نکبت ادامه.
فقط تفاوت تحلیل تو با این تشبیه این است که این داستان بزرگ نمیشود که تحلیل تو
رویش بنشیند حتی فرسوده (دلگیر نشو اگر تند نوشتم و مینویسم. رو به تو باید
رادیکال باشم تا تغییر حاصل شود. که دلیل بارش دلگیریت از متن مِیلشدهام همین
است). چیزها گرفتهام در نشانهشناسی. مثلن اینکه میشود "نشانهها" را در یک متن به خیال خود و دلخواه ساخت (فرهنگیاند یعنی؟)
و البته که میتوان هم پیدا کرد در یک نوشته. ولی به نظرم تو بیشتر ساختهای آنها
را. میپرسی چرا، گفتنش باشد برای یک نوشتهی مدللی که دارم مینویسم و بعد از
ویرایشش برایت کاغذمیکنم و میفرستم (راستش دادهام چند نفری هم خواندهاند. هنوز
کار دارد. و دیگر اینکه پیوستگی خواندن و نوشتن میخواهد نقد، که ندارم). ولی یک
دلیل خیلی ظاهریاش، "دیسکوغسی" (همان گفتمان؟!) است که داری در آن تلمذمیکنی. به نظرم هیجان آن دیسکوغس را
ریختهای بر سر داستان بینوا.
داستان دومی هم که
گفتن ندارد. جعلی و ادایی درآمده. میگویی چرا. خب برای اینکه راوی ما در تناسب
جنسیتی با نویسنده نیست. البته که منظورم نوشتن زنانه یا مردانه نیست. که اصلن
نداریم چنین چیزها. و بعد هم تناسب جنسیتی البته همواره لزومتی ندارد که رعایت شود
(نمونهی موفقش آن زنِ هممحفل بلانشو که شخصیتهای مرد خلقمیکرد و میشناسی)
ولی در جایی که توی ذوق نزند و خدشه به جهان فیکشن وارد نکند (من چیزها از مطالعات
پیشانگارشی مینویسم و چیزها از مطالعات پسانگارشی. اولی را بهره بیشترم که چون
معزلهام در نوشتن و با نوشتن است و بیشتر پژوهیدهام خیر سرم در این زمینه. و
دومی را زیاد سررشتهام نیست، میدانی. فقط ببخش که درهم مینویسم). بپذیر که راوی
تکهای میشود از نویسنده جدا در داستان و جهانی که میسازد (تا به حال به این
ماجرا فکریدهای: شاید راویهای متفاوت یک نویسنده را در طول عمرش که جمع کنی بشود
کولاژی از شخصیت نویسنده ساخت). تجربهی زیستهی نویسنده چه در خیال و چه در رئال،
میآید در نوشتار (جز این اگر هست بگو تا دیگر ننویسم). سرباز بودهگی در نظام
مقدس مسلمن تجربهی رئال نویسندهی ما نیست، چون زن است. میماند خیال. ببینیم در
خیال خود چه کرده نویسنده که میگویم ادایی شده قصهی ما. من خود به مدت یک سال و
اندی سرباز بودهام در آن نظام مقدس. اتفاقن در همان لباسی که راوی سوم شخص ما
همدلیاش را خواسته ابراز کند با کاراکتر ناقهرمانش. تجربهی دیالوگهای من میگوید دیالوگها تصنعی است (دیالوگ؟... راستی،
میبینی چه بد است: ما حتی جایگزینی برایش نداریم: چرا؟ چون در فرهنگمان نداشتهایم:
چون تجربهاش را نداشتهایم: همواره یکی میایستاده و برایمان حرف زده. شاید دستش
را هم تکانی میداده!): منطق دیالوگی باختین در نویسنده کارنمیکند؛ چندصدایی.
گرچه این ماجرا بیشتر در رمان گفتهشده، اما وقتی قرار است داستان بنویسیم بهتر
است به کارایی واژگان در حرفهای کاراکترها دقت کنیم. وقتی دیالوگها کار نکند، خب
یک جای کار لنگمیزند: کاراکترها درنمیآیند؛ و تو پِقی خندهات میگیرد در جایی
که نباید بگیرد. دوم: تا به حال اینطور نوشتن را فهم کردهام (اگر غلط فهمیدهام
بگو تا دیگر ننویسم): از آنچه بنویس که تباهش شدهای. که تباهت کرده. که ویرانت
کرده. که تباهیدهگی و ویرانهگی سرآغاز نوشتار است: "خون شاعر" کوکتو. ما همه مینویسیم که شاعر
شویم. اگر شویم. که باشیم. خُوان میرو میگفت میکِشد تا کار شاعر کند. برگمان میساخت
تا کمی تارکوفسکی شود. و تارکوفسکی مینوشت تا شاعر باشد. گذشته از اینها، از
آنکه مدام شیفتهوار استاد استاد را بسته به کون دیگری، نویسنده بیرون نمیزند.
یادم دادهاند که الگو نداشته باشم وقتِ نوشتار. که این اگر در زندگی باشد که چه
بهتر. که سخت است. که پدر درمیآورد. که خون میکشد. خب همین هم هست که همه نمینویسند.
آش دهنسوزی نیست البته نوشتار (نمیدانم گفتمت یا نه، من لیستی گذشته از یکصد تن
نویسنده دارم که همه پایان عمر یا مجنون شدهاند یا خود را کشتهاند! البته این
بماند که چرا دارم). ولی کار همهکس هم نیست. بیشتر فکر میکنم وسوسهی چاپیدن یک
مجموعه داستان دسیسهچینی کرده غوغایی را در نویسندهی تازهکار ما برای این کتاب.
میدانی، گاهی بهتر است نوشتهات را پنهان کنی، گاهی هم بهتر است آنرا بسوزانی.
داستان سوم را
نخواندم. یعنی خواندم مقدارکی، ولی اصلن مرا نگرفت. اما از داستان چهارم خوشم آمد.
گرچه پایانش سفارشی در نظرم آمد. مانند پایان آن "یک حبه قند" مزخرف. اَه!... میگویی چرا: اکسپوز شدهبود دنیای نویسنده.
چه خوب بود اگر هر چهار داستان از همین جهان به روی کاغذ بود. هرچند قیچی سانسورچی
امانم نمیداد تا بهتر و بیشتر ببینم. از این جهت خوشا به حال سانسورچیها. بگذار یک
خاطره بگویم از سرِ حلاوتیِ نوشتهام (که میدانم سخت تلخ شده): روزی نشسته بودیم
با چند نفر. قرارشد بر روشدن آرزوها. که لااقل کپک نزد. هرکس چیزی میگفت. من هم
باید چیزکی میگفتم. به فکرشدم که چه بگویم تا نوبتم که رسید، گند نزنم. چون غریبه
و آشنا درهم بود. نمیشد که نمیگفتی. این شد که هرچه فکریدم، دیدم خاطرات فرار
نویسندههای روس از دست سانسورچیها و آرزوهای من از آن بابت برجستهتر است در ذهن.
از چه بابت، نمیدانم. پیشترها وقتی آن خاطرات را میخواندم دوست داشتم کسی باشم
شبیه بیهقیِ دبیر در آن روزگاران و نسخهای از آن نوشتارهای سانسور شده را جایی
مخفیمیکردم برای روز مبادا. و پس از ورافتادن تزارها مثلن، همه را رومیکردم.
این که گفتم، اغلب در فکرشدند. بعد خوششان آمد. خندهها کردیم، حرفها زدیم و
ناراحتیها و شادیها.
تا وقت دیگر، که نباشی دلگیر.
پینوشت:
ـ تا به حال از خود پرسیدهای چرا شاعرهای درست و درمان زنمان
از حد انگشتان یک دست آنورتر نرفتهاند؟
ـ دلگیری نشانمان داد که خیلی کار داریم تا آدم شویم. باقی
بماند برای پس از آدمیت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر