۱۳۹۲۰۶۱۱

محنت‌نامه/ برادرانه

جانِ برادر،
نوشته‌ای که تو را این روزها به بازی‌ات نمی‌گیرند. به تخم‌ت که نمی‌گیرند. بگذار نگیرند. بگذار محتاجت شوند. استغنایت کجا شده؟‌ هان؟ دلت خون‌شده که حتمن به من نوشته‌ای. باز هم بنویس. بگذار بترکد دلت. نگه‌اش ندار که گرانی دارد. راه کج‌کن اصلن مدتی؛ بزن به سفر. دور شو از آن آلوده‌کاری‌ها در آن بلاد.
   ببخش اگر از متن نصیحت خیزد. مرادم آن نیست. حاشا که قصد پند‌نامه نوشتن به برادری بزرگ‌تر از خود داشتن! نیک می‌دانی که آدم نصیحت نیستم. چه شنونده‌باشم و چه خطارکارِ گویشش. و ببخش اگر بی‌رحم می‌نویسم. و می‌دانم که سر همین‌ها هم بود که مدت‌ها به من ننوشته‌ای. که زبانم گزنده‌شده. که می‌درد. گرچه اینطورها هم نیست. با کاغذم که این حال شده‌ام. با نوشتن. از نوشتن. چاره هم ندارد. سردستی‌اش می‌شود عقده خالی کردن منِ سیه‌روز. و بگویم که من هم خسته‌ام. خسته‌ام از آدم‌ها. خسته‌ی بوی آدم‌ها. روی آدم‌ها. کردار ناکردار آدم‌ها. خسته‌ام از روزها. فرسوده‌ام کرده‌اند این روزهای مانند هم: روزهایی که می‌شوند تصویر تصورهایم. مدام هر روزی که تصورش را دیروزش ساخته‌ام، فردایش جلویم تصویرمی‌شود. ناپرهیزی کردم این چیز که گفتم از زبانم سُرخورد پیش همکاری. انگار که راه‌کاری، چیزی خواسته باشم، فکرکرده‌بود، ـ‌چون انگار با خودم حرف‌می‌زدم‌ـ به حرف‌آمده، گفت که بی‌تردید همه همین ‌طوری هستند، نگران نباشم. اسمش در اقلیم‌شان می‌شود برنامه‌ریزی. هه! شنیدی؛ برنامه‌ریزی! برنامه‌ریزی کجا بود مردک. ویران‌شده‌ام از این تداعی‌ها. جوری که فقط نوشتن کفایت‌ است. جوری که سخت گوشه‌گیرم کرده (هرچند دیگرانم باورشان نشود). فقط میم مانده برایم. او هم از لطف خود مانده. برایش هیچ ندارم جز حرمان. جز همین محنت‌نامه‌ها. میم هم راستی خوب است. با او هم دورم. اما نه به مانند تو. که دوری خوب است. که دوری زایاست. راستی می‌دانستی دوری و نفرت وجهی از وجوهِ ناب هستی‌اند؟ من که نمی‌دانستم تا همین چندی پیش.   
   همه‌اش از خود شد. روده‌درازی را ببخش. پرت افتادم حسابی. که پرت‌افتادن شده است کارم این‌روزها. ضعیفم. ولی ناله نمی‌کنم. می‌دانی. گفته‌‌بودی بازی... بگذار بگویم؛ راستش، من هم گرفتار بازی‌ام. مدت‌هاست. نمی‌دانم، شاید همه‌مان باشیم یک‌جور، هه: انسان، حیوانِ بازی!... من گرفتار بازی واژه‌ها شده‌ام. جالب است بدانی گاهی نیز مرا به بازی نمی‌گیرند. اینطور وقت‌ها من هم حواله می‌دهم به تخم شریف. ولی گاهی که نمی‌توانم حواله دهم به تخم شریف ـ‌چون حواله‌های آنجا نیز برگشت می‌خورد وقتی چوب‌خطت پرباشدـ با ملال بسیار می‌نویسم. دری‌وری، هرچیز، از این در و آن در. گاهی هم ای، زیبا می‌شوند (چرا دروغ، آنوقت راستش حظ هم می‌برم!). اما کار دیگر می‌کنم: آتش! نمی‌دانی چه لذتی دارد دست‌نوشته‌ای از خود را سوزاندن. امتحان‌کن. خالی می‌شوی. مخصوصن وقتی شعله‌ها بالا می‌آید و واژه‌هایت جِرمی‌خورند. کافکا حسرت این آتش را به‌گور برد. من اما نه. می‌دانی، انتقامِ «نوشتار» را می‌گیری. آخ! که چه صدایی می‌کنند واژه‌ها، نمی‌دانی. ابتدا نمی‌دانند که قصدت چیست. فکرمی‌کنند که مانند همیشه پیروزی با آن‌هاست. که پیروز شده‌اند. اما دقایقی بعد جز خاکستر چیزی نمانده و تو مشعوفی. در این وقت‌ها دلم فقط به حال درخت‌ها می‌سوزد. و بیمناکم که کدامیک بی‌نواتریم: منِ ترحم‌کننده یا درختانِ ترحم‌شونده.
و سرآخر اینکه، باز که بی‌قرار شدی بنویس جانِ برادر. بنویس که می‌توانی از بازی‌نگرفتن بازی‌ساختن: بازیِ بازی‌نگرفتن.
 
تا وقت دیگر که باشی به‌قرار.

هیچ نظری موجود نیست: