میم عزیز،
از غربتت نوشتهای پشت عکسها، پشت فیگورها، تنها، با مجسمهها،
با فوارهها، با درهها و دشتها که میدانی دوستدارم، با پسزمینهای از خرت و
پرتِ آنوریها، شلوغیها. میدانی، فکرمیکنم خوبیِ وجهی از غربت این است که دل،
کمتر سازِ همراه میکند. چون همزبان کمتر میبینی و کمتر یاد تصاویر گذشته میکنی.
وگرنه تابه همان و پاتابه همان. پیشترها که بیشتر سرِ آن داشتم که همراهی و همدلی
دستوپا کنم در بلاد، بیشتر چرخمیزدم و مدام دست به آزمایش این و آن میزدم و
نمیشد. غافل از آنکه حیوانِ بازی، سر آن دارد که با دست پیشکشیدن و با پا پسزدن.
و خود نیز نمیداند. عجب! یعنی رسیدم به آدمهایِ نوشتههای کافکا. چه جانکندنی!
چه فرسایشی، هه!
و نوشتهای که بیایم. لطفداری. راستش میدانی که از آنهمه،
تنها تویی که " تو" خطابم است. و چون
این است میدانی که ضعیفم، کاهلم، لختیام زیاده از حد است، در راه میمانم. بر
فرض محال، اگر هم در راه نمانم و بیایم و برسم به تو، در آنسوتر از اینجا، باز هم
باید با همین زبان تایپکنم. و وقتی دنیایم با این زبان شکل گرفته و میگیرد، میشوم
"دیگری" در آنجا. راستش، هراسی از هیبریدشدن ندارم (که هستم. تو
که میدانی جغرافیای هستیام مدتهاست که اینجا نیست. که اینجایی نیست. و البته که این خود رنجی دیگر است. مثلن همین وبلاگ را نگاهکن؛ از اسمش بگیر رو بیا تا آرشیوکردنش که به ماهها و سالهای غریبه است و پستکردنهای به روزش به شمسی). ولی بیزارم از اینکه دیگری خواندهشوم در ولایت غریب؛
اگزوتیک. هرچند اینجا هم، با همین زبان دیگری خوانده میشوم از وجهی. ولی توفیر
دارد (چه دَورانی، میبینی: دیگری در دیگری. مانند بیخابیهایم،
مانند تداعیهای ویرانکنندهام). از طرفی، دیگر بدبختیام این است که با جماعت
هم همراهیام نیست (راستش مدتهاست که دارم جمعمیشوم درخود مانند سیاهچالههای
فضایی. تنها تفاوتم با آنها در این است که آنها هرچه نیرو دارند در جازبهشان میگذارند،
و من در دافعه؛ بیا و ببین چگونه آدمها را میپراکنم از خود).
آشنایی دارم
سواددار، نمیشناسی؛ عین شین. مجهز به علوم سایکو و لاکان. میگفت نمیشود اینطور
که. باید در جایی قراری بگیری (و سر همینها چه نوشتهها تقریظکرده از پس داستانها
و آدمهای داستانها را انگیزهها و اکشنها داده که بیا و ببین). گفتم اگر جانوری
باشم خارج از علوم طبقهبندی شما آنوقت چه؟ که لبخند با معنایی زد که هی! که یعنی
ما را دست انداختهای پسر! که ادبیات را با ما روانکاوهای فلسفهدان بر سر نزاع
آمدهای؟ که میبازی و ... و من همانطور که راه میرفتیم، کمی خود را توضیح دادم و
عدم نزاع را و بیمعنی بودن باخت را و بازیکردن صرف بازیکردن را و بورخس را. و
آن داستان را که شوخیاش گرفته آنجا با منطقها و طبقهبندیها و دائرتالمعارفها.
بعد از خدانگهداری در سفرمان به انتهای شب، گفت میرود که بخواند. و مثل اینکه خواندهبود
تا پسِ فردایش. باورت نمیشود که بگویم وقتی مرا دید فقط میخندید. و چه خندیدنی:
به خود، به من، به منطقها، به عالم و آدم، به همهچیز و همهکس. تا چند روزی که
میدیدمش فقط همین واکنش بود: خندیدن.
طبق معمول پرت افتادم. بر من ببخش...
طبق معمول پرت افتادم. بر من ببخش...
غربت را دهخدا در
آنلاینش اینطور گفته: "دوری
از جای خود، دور شدن" و جای را آورده: "جا، مقام. (برهان). مطلق مکان . (بهار عجم)، (آنندراج).
لهذا اطلاق آن بر خانه نیز آمده و این خالی از غرابت نیست". (همین حالا که صحبت از غریبی و غربت
شد به یاد روزهای آخر عمرش در غربت افتادم. نمیدانم میدانی یا نه که با شاهبلوط
زندگانیاش را میگذارند در آن آخرها. ژست را ببین که کمتر از ژست هدایت نیست در
غربت: ادوارد براون برایش در آن روزها که نزدیک سال نوی ماست، بستهای همراهِ
مقداری پول میفرستد. براون احتمالن میدانسته که لغتنامه نویس ما که خانهاش را
بر سر لغتنامهاش داده و آوارهشده به خاطر آزادی در بلاد غربت، آهی در بساط ندارد.
اما دهخدا که با یک سو شاهبلوط میخورده، برایش از بینیازی به لیرهی او مینویسد!) اما من چه جای دارم که بخواهم دور شوم؟ از خانه؟ از کشور؟ حرف
از جای نیست که مدتهاست از جای شدهام. حرف از گرفتاری دیگری است. حرف از دنیایی
است که هرجا بروی تو را ولکن نیست: تویِ روز، تویِ کار، تویِ راندن، تویِ نوشتن،
تویِ خواندن، تویِ زبان، سرِ شب، تویِ خواب، سرِ حمام، تویِ جلق، تویِ سکس... به طرز
غمانگیزی ایرانیماندنمان به جاست؛ زندگیهای جعلی و دست دوم، راه و روش کپی.
آثار کپی. حتی نامها جعلی و دستِ دومی. "چیز یک" کم داریم. یا چون
خیلی کم داریم میشود گفت اصلن نداریم. ترسم از همینها است. و از اینها نیست...
آه! اگر توانستندمی کَندن و تمام.
تا بعد که ببینمت، ببوس روی شیدا را.
پینوشت:
ـ خواب را از جهت تمرین و تجربه "خاب" نگاشتم.
ـ فرق تایپیدن و نوشتن در نظرم این است در اینجا: اولی بر
کامپیوترپیج است و دومی بر کاغذ.