عزیز جانی،
تو را این روزها فقط در خواب میتوانم کنارت کنم. خوابها
بیقلمرواند و تو نیز. گفتهای از روزهایم بگویم که چطور میگذرند در نبودنت تا با
من باشی. خب، طبیعتن همهاش ارزش نوشتار ندارد. و البته نوشتار هم اجازهی این رقم
کارها را نخواهدداد. میخواهم برایت از ارتفاع بگویم باز.
میدانی، وقتی
آرامارام ارتفاع میگیری نمیدانی که خوشی چه دیریاب است. یعنی منظورم این است که
میدانی ولی میخواهی یادت برود تا خوشی بیاید و بوزد. وقتی قدم به قله میگذاری و
بعد مجبوری سریعتر ارتفاع کمکنی، پیدامیکنی که خوشی از چنگت گریخته. و بعد عجیب
یادمیکنی شاهبیت پیرمرد عبوث ایرلندی را در گمگشتگانش: «نیاز به صعود بسیار فراگیر است. احساس آنچه جز یک
رهایی دیریاب نیست...» ولی یک رهایی دیریاب یعنی چی؟ فکرمیکنم در رنجِ ارتفاع بشود سراغی از رگهاش
گرفت: صعود که میکنی مدام رنج داری و بیزاری. به قله که میرسی رهاشدهای اما.
رهاشدنی که پایدار نیست. رهاشدنی که سرآغاز گرفتاری است.
بالا که میآمدم دست راستم گنبدِ سفید بود و گرد و غبارِ
دیدِ تا آنجا، بعد آب و هوا دگر شد. ابرها آمدند هی از بالای سرمان. حسودیم شد به
سبکیشان. و به هستیشان. که میبارند و تمام. که بعد در دل ابری دیگر ابری دیگر
شدن. هستی شدن. وجود داشتن. و ابرها آمدند. و ابرها رفتند. میآمدند و دوباره میرفتند.
بعد دیگر نیامدند و ما هی میرفتیم. و بعدِ کمی ارتفاع که گرفتیم و ابرها نبودند،
سنجاقکها آمدهبودند از شمال انگار. ایستادیم تا کمی نفس تازهکنیم. رفتم نزدیکشان.
گفتم اینجا مرکز البرز است. شماها را با اینجا چه کار؟ با این ارتفاع؟ با این سنگها؟
نفهمیدند انگار. دو تا بودند. یعنی چندتا بودند. من با دوتایشان حرفزدم. رفتند
کمی آنورتر. آخ! که ندیدی چه عاشقانه پشت یکدیگر بودند. (و بگویم که من دلم گرفت
که پشتم نبودی) هر کدام یکی برای خودش داشت. خودشان را رو به شمال ـمیدانستند
شمال کدام ور استـ نگه داشتهبودند. و مدام بال میزدند. سبک. بیدلانه. فکرکنم
از پس ابرها آمده بودند. یا با اجبار باد و حالا داشتند خستگی درمیکردند تا باد
بعدی بیاید. نمیدانم میدانستی یا نه که سنجاقکها یکی از قدیمیترین ساکنان زمیناند.
میلیونها پیش از ما. ما که آمدیم، آنها با ملامتهای بسیار خودشان را تطبیق
دادهبودند. و البته کوچک شده بودند. جایی خواندهام که اجدادشان بسیار بسیار بزرگتر
از این حالاییها بودهاند. گذر زمان کمرشان را خمکرده و کوچک شدهاند. بادِ دیگر
که از جنوب آمد سنجاقکها با باد رفتند سمت شمال. انگار میدانستند. نگاهشان
کردم. از بچهها جاماندم اما با اینحال یک دل سیر دیدشانزدم. خودشان را سپردهبودند
به دست باد. سوار روی باد میرفتند.
باد که آرام گرفت
در راه قله بودیم. ارتفاع که گرفتیم، کمی بالاتر از ما، روی خطالراس، دو شاهین
گویا، پشت به پشت هم رو به جنوب، رو به باد معلقبودند در هوا. معلق. ثابت انگار.
بال نمیزدند. بالهایشان را خلاف جهت باد گرفته بودند و خودنمایی میکردند به
ما. شاید هم نه. در عوالم خودشان بودند و بیکار به ما. و بعد به یکباره سقوط
دلپذیر. شیرجه میرفتند با حسادت من رو به دشت. کافی بود به بالهایشان کمی زاویه
بدهند. که دادند. و بعد تمام. یک سقوط ناب. دلپذیرتر از عشقبازی ما. پشت به پشت
هم. آنکه پشت بود گویی از بر بود حرکات محبوب را. همان را بدون حتی لحظهای فکر و
درنگ عملی میکرد و بعد اوج میگرفتند. اوجی که میگرفتند بر ما نامحرمان پوشیده
میماند... عجیب هوایت را کردهام.
میبوسمت.
تا وقت دیگر، باشی بهقرار.