مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ چهل)
برای سانچو پانزایِ
کافکا
دعوتشدم به یه مراسم
داستانخونیِ نیمهخصوصی. نیمهخصوصی یعنی یه کارمند رسمیِ دولت، البته از اونایی که دستشون به دهنشون
میرسه، برداره و یه مجلس خصوصی ترتیببده از رفقا و چیزایی که بهشون علاقهداره.
باید بگم داستانخونی چیزیه که معمولن ازش دوریمیکنم. نه به خاطر دلایل بزرگ و
قلنبهـصلنبه، نه؛ فقط به این خاطر که بِهِم خوشنمیگذره. یه سری موجودات عین
خودت یا اگه شانس بیاری بدتر از خودت ـدر این صورت فاکتور امید به زندگیات
بالاتر میره!ـ جمع شدن دورِ هم و رو صورت هم هی بالا میارن. هی آروغ میزنن و هی
بالا میارن.
چون از دعوت نمیشه
گذشت، سعیمیکنم یه جوری برم که آخر ماجرا برسم. آخر مهمونی برام جذابتره. آخر
مهمونی جایی که شاتهایِ ویسکیهایِ ناب جایگزین خوندن داستانها شده. آخرِ مهمونی
جایی که آشناها از هم گریزونن و غیرآشناهای اولِ مهمونی حالا دارن باهم آشنا میشن
و بدهـبستون میکنن. هرچند باید گفت این آشناهای جدید هم همون راه قبلیها رو
دنبال میکنن و دفعههای بعد نمیخوان حتی رو صورت اونیکی تف بندازن!
اگه با خودم
باشه، بیشتر دوسدارم نصیبم یه خوشگلِ جاافتاده باشه که بتونم یه دل سیر، بدون
دغدغهی صدمن یه غاز باهاش بِلاسم. اما اینقدر شانسم گُه هست که سهمم بشه ک.
ک. یه
ژورنالیسته. یه ژورنالیست با مخ ژورنالیستیِ پر از مانع واسه نوشتن. پر از خط و
خطوط ناشی از خطکشیها. منتهای علاقهاش هم اینه که واقعیتهای بیرونی رو بکشه
تو داستانهاش. همینه که وقتی میخواد چیز بنویسه در واقع چیزی نمینویسه. اینجا
باید انصاف بهخرجبدم و بگم که خودشم این ماجرا رو قبولداره و مردونگی میکنه و
نوشتههاش رو به چاپنمیرسونه. و اضافهکنم که این صداقتشه که من رو کنارش میشونه.
مانعهای
ژورنالیستی ک. باعث میشن مثلن همین اتفاقی که براش تو روز قبل افتاده و یه عالمه
چیز داره برای نوشتن، از دَسبده. ماجرا از این قراره که خونهی ک. اونقدر کوچیکه
که نمیتونه بگوزه. در واقع ک. از این میناله که خونهش جایی برای گوزیدنم نداره.
چون یه آپارتمان با متراژ زیرِ پنجاس که از وقتی بچهشم به دنیا اومده و شادی رو
بهش هدیه کرده، زنش دیگه اون رو تو اتاق خواب راهنمیده. چون شادی، به علاوهی
بچه و اسباب و اثاثیهش و البته خود زنه، جایی برای اون و البته گوزیدناش نذاشتن.
ک. میگه بیشترین
زجر رو زمانی میکشه که غذا میخوره و معدهش بلافاصله شروعمیکنه به تولید گوز: «مثل زمانی میمونه که شاشبند
بشی پسر. میخوای بشاشی اما جایی برای شاشیدن نیست!» ک. میگه این دوتا، راست و چپ یه معادلهان.
اما به نظر من اصلن نمیتونن با هم برابر باشن. شاشبند شدن خیلی بیریختتر از
گوزبند شدنه.
ک. یه مشکل دیگه
هم از این بابت داره: جلوی زنش اصلن نمیتونه راحت بگوزه چون اون یه زن سنتیه. در
واقع اون حتی تو توالت هم راحت نیس! چون بعد از گوزیدن باید به شکایت رسمیِ زنش
برسه: صدای گوز باعث شده یا بچه بیدار شه و نق بزنه، یا آبروی زنش تو در و همسایه
بره. خلاصه گوزیدن برای ک. شده یه معضل.
ک. بعد از یه پک
عمیق به سیگارش اذعانمیکنه که دیگه اینا براش طبیعی شدن. یعنی بهشون تنداده. میگه
فاجعه زمانیه که بری توالت و گوزت نیاد! من باورم نمیشه. اینو بهش میگم. اما
اون قسممیخوره که این اتفاق براش افتاده. میگه یه روز نشسته بوده رو مبل و
داشته تلویزیون میدیده که یهو گوزش میاد. هرچی در توان داشته داده به پاهاشو و
جستی زده و رسیده به توالت. اما بعدش هرچی تلاش کرده، گوزش بیروننیومده که نیومده!
دست از پا درازتر از تو توالت زده بیرون و با زحمت زیاد خودش رو انداخته رو
کاناپهیِ حالِ چُسقَدریش.
اینجای ماجرا، سیگارِ
تو دستش رسید به فیلتر. نگاش رو انداخت به من، که یعنی بیشعور همدردیت چی شده.
کمی بهش همدردی دادم. اونم فقط به این خاطر که تو این ماجرا چیز بغرنج وحشتناکی
میدیدم که غیرقابل حل بهنظرمیرسید. اون حالا مست شدهبود و خطری. بنابراین سعیکردم
قیافهی جدیتری به خودم بدم. کمرم رو راستکردم و دستهام رو چسبوندم به سینه و
کردمشون تو هم و گفتم: «خب!».
همین یک کلمه کافی بود تا
اون ادامهبده. اونم ادامهداد. وقتی حرفاش تمومشد، از اینکه با تمام وجود به
حرفاش گوش دادهبودم ازم کمال تشکر رو کرد و راه افتاد تا ترتیبِ یه آشنای دیگرو
بده.
۱ نظر:
نه که چون قصه های راجع به گوزیدن و امثالهم رو دوست دارم بگویم (چون زنی مدرن هستم!) ولی از قصه ات به جد لذت بردم.
ارسال یک نظر