۱۳۸۹۱۱۱۵

پشت‌بومِ مجازی

  
مايكرو فيكشن 
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و هفت)


می‌شه گفت این قانون عرفیِ پذیرفته شده‌ایه که زندگی تو خونه‌ای که پشت‌بوم نداره امکانپذیر نیست. گرچه خودش می‌گه احتیاجی به پشت‌بوم نداره اما برای کاری که ازم خواسته امروز براش انجام بدم وجود چیزی به اسم پشت‌بوم لازمه.
   عصر بود که زنگ زد برم پیشش و دیشش رو تنظیم کنم. البته این حرفه‌ای نیست که داشته باشم، اما خب برای دوستام انجامش می‌دم. از پشت تلفن نمی‌شد فهمید که مسته. به گفته‌ی خودش، تا حالا هیچ‌وقت کسی متوجه این قضیه نشده. احتمالن من رو «کسی» حساب نمی‌کنه. بازهم به گفته‌ی خودش، این‌کار رو خیلی حرفه‌ای انجام می‌ده. منظورش حفظ حالت عادی و نرماله پشت تلفن و موقع حرف‌زدنه زمانی که مسته. یه‌بار به‌م گفت این‌کار رو زمانی یادگرفته که می‌خواسته دختری رو که دوست‌داشته حفظ کنه. اما خب اگه مثلِ همه عقل داشت، می‌فهمید حفظ‌کردنِ دخترها به موادی بیشتر از لاسیدن از پشتِ تلفن احتیاج داره اونم تو زمانِ مستی و تظاهر به نبودنش!  
   زمانِ نه چندان دوری پیش رفقاش مست می‌کرد. اما مدتی‌ایه که دیگه تنها مست‌ می‌کنه. طبیعیه، چون چوب‌خط‌اش پیش رفقاش پر شده. علت‌اش خیلی سا‌ده‌اس: وقتی مست می‌کنه، ترس؛ بیشتر اشیایِ شکستنیِ دم‌دستش رو برمی‌داره!
 می‌رسم دم‌در خونه‌اش. چون دکمه‌ی زنگی پیدا نمی‌کنم، مجبورم به گوشی‌اش زنگ بزنم. تلفن می‌کنم، اما بی‌اثره. احتمال می‌دم هنوز مست باشه و یه گوشه‌ای ولو شده باشه.
  خونه‌ای که اجاره کرده، یه کلنگیه که طبقه‌ی بالاش هم یه مستاجر دیگه داره. این رو قبل از اومدنم به‌م گفته. اما چیزی که گفته با چیزی که حالا می‌بینم کلی فرق داره. درواقع اگه بخوای حساب کنی، رو پشت‌بومِ خونه‌ی‌ اصلی یه طبقه‌ ساختن. طبقه که نه، یه‌جور نیم‌طبقه، یه چهاردیواری. یه چهاردیواری که آشپزخونه و خواب و توالت و حموم رو چپوندن توش. به نظر می‌رسه این عمل برعکس اغلب کارهامون از اولش با حساب و کتاب، و در راستای یک هدفِ غائی انجام شده باشه: اسکان به بندگان در راه مانده‌، بی‌خانمان و کم‌پول خدا!
   درزدن هم فایده نداره. مجبورم از تجربه‌‌ی کوهنوردی‌ام کمک‌بگیرم. تجربه‌‌ای که می‌گه باید از دیوار بالا رفت. عَلَمَک گاز تو دستِ چپ‌ام خودنمایی می‌کنه. اما وجدانم چیزی‌ایه که همیشه تو این‌جور وقت‌ها تجاوزمی‌کنه: این بار در نقش «آقایِ ایمنی». یه آدم مست رو می‌ذارم سمت چپ وجدانم، آقایِ ایمنی هم مجبوره بیاد سمت راست. آموزش، کار خودش رو می‌کنه: سمت راست همیشه پیروزه. رای به نفع آقایِ ایمنی صادر می‌شه. راستی اگه آدم‌ها وجدانشون کارمی‌کرد شاید بیشترشون تو وسط شلوغترین مهمونی‌ها و توجه‌ها هم، تنهاترین و بدبخت‌ترین موجودات روی زمین بودند.
   نوکِ پنجه‌یِ پام رو می‌ذارم رویِ شیار لوزی‌شکل و زنگ‌گرفته‌ی پائین در. روی پنجه‌ی پا بلند‌می‌شم و دست مخالفم رو می‌گیرم به لبه‌یِ سیمانی و برجسته‌ی قاب فلزی و زنگ‌زده‌ی بالای در. کفِ اونیکی پام رو می‌ذارم روی دستگیره‌ی داغون در. حالا اگه روی همین پا بلندشم، می‌شه با اونیکی دست لبه‌ی سیمانی بالای در رو گرفت. با این عمل، خودم رو از روی در می‌کشم بالا. روی لبه‌ی سیمانی می‌شینم و بعد از برگشتن، دستام رو به لبه می‌گیرم و پاهام رو لیزمی‌دم روی در فلزی. حالا دقیقا پشتِ درم. وقتی برمی‌گردم سایه‌ی یه آدم افتاده رو موزائیک‌های حیاط. چشمام مثل شات‌هایِ مزخرفِ سریال‌هایِ کشدارِ تلویزیونی گیرنمی‌کنه به سرِسایه تا آروم‌آروم بالا بره و بخوره به پاها و بعدش تنه‌ی تکیده و استخوونیِ یه جوون که به نظر میاد همسایه‌‌یِ بالاسریِ رفیق من باشه؛ بلکه همه‌ی اینایی که گفتم تو یه لحظه برام اتفاق می‌افته. سری تکون‌می‌دم و نگاه خیره‌اش رو با بی‌تفاوتی به سمتِ تنها دری که روبه‌رومه طی‌می‌کنم.
   تصویر داخل اتاق چیزی نیست که نشه حدس‌اش رو زد. آدمی رو که صحبتش بود، درازکشیده روی تخت و داره خرناس می‌کشه. بیدار کردنش بی‌فایده‌اس. بنابراین تصمیم می‌گیرم بذارم تو عالم خودش حال‌کنه. ولی حالا که با این همه بدبختی اومدم تو اتاق دوست ندارم خیلی راحت در حیاط رو بازکنم و برم سمت خونه. درثانی اگه امروز این‌کار رو انجام ندم، ممکنه دوباره زنگ بزنه و من، تو رودربایستی مجبور شم بیام و دوباره از بالای درِ حیاط بیام تو!
   چیزی که هست اینه‌که دیش احتمالا باید رو پشت‌بوم باشه. پشت‌بومی که می‌شه سقف همون نیم‌طبقه‌ای که برای «مانده‌گانِ در راه» ساخته شده. بنابراین راه نیم‌طبقه‌ی بالا را پی می‌گیرم. تو ذهنم دارم خودم رو آماده می‌کنم تا برخورد اولم رو با همسایه‌ی دوستم یه‌جورایی ماست‌مالی کنم. باید اعتمادش رو به خاطر اون طرز واردشدنم، برگردونم. یه حسی به‌م می‌گه طرف کینه‌ای نباید باشه. این امتیاز خوبیه. می‌رسم جلوی در. متوجه‌ی یه چیزی می‌شم: پله‌هایی که به خونه‌ی این جوونک ختم می‌شه از ورودی خونه‌ی رفیقم می‌گذره. این نشونه‌ی خوبیه: اون‌ها همدیگر رو تقریبا می‌شناسن. اگرم نشناسن، حداقل تحمل می‌کنن. این برای کاری که می‌خوام انجام بدم لازمه. در می‌زنم و منتظر می‌شم. بعد از اومدن صدایی ناشی از بهم خوردن چیزی یا افتادنش، جوونک در رو باز می‌کنه. صورتش از اونیکی فکر می‌کردم هم تکیده‌تره. استخوون گونه‌هاش برای اینکه شکایت خودشون رو نشون بدن نسبت به لاغری بیش‌ از حد صورتش، از زیر قابِ مستطیلیِ عینکِ‌ دسته فلزی‌اش زدن بیرون. می‌تونی امتداد نگاه متعجبش رو از دیدن من دنبال کنی، اما ته‌اش چیزی گیرت نمیاد چون می‌رسه به خودم. زیر‌پیرهنِ آستین حلقه‌ایش از همه‌چیز تو این صحنه محشرتره. همه‌چیز در حد اعتراضه فقط انگار جوونکه که این فریادها رو نمی‌شنوه: فریادهایی از عضله‌ها برای دریافت غذا.
   بعد از توضیح دادن ماجرا، جوونک اجازه می‌ده برم بالای سقف خونه‌ش. برای رفتن به اونجا، باید از داخل خونه‌ش بگذرم. برای تنظیم دیش دوست‌ام که اون پائین تو خواب بعد از مستیه، یه شانس دیگه هم آوردم: دوستم مَرام به خرج داده و یه سیم مستقل برای این جوونک کشیده. این ماجرا باعث می‌شه با استقبالی پرشور از طرف جوونک برای این‌ کار مواجه بشم که کمتر نمونه‌اش رو تو زندگی تجربه کردم.
   دیش رو تنظیم می‌کنم و آماده‌ام که راه خونه رو درپیش بگیرم. هنگام رد شدن از طبقه‌ی پائین، دوستم هنوز طاق‌باز خوابیده و خرناس می‌کشه.         

۱ نظر:

آیدا گفت...

چه خوب که بعد از مدتها دوباره اینجا دست به کار شدی! تقریبا خاک گرفته بود!!!