۱۳۸۹۰۷۱۲

کوبا



مايكرو فيكشن
(دوره‌ي جديد، شمارۀ سی و شش)
به یاد براتیگان
ممکنه یه روز که اصلن حواست پیش خاطره‌هات نیست، یکهو کسی جلوت سبز بشه که یه خروار خاطره‌ی بد و خوب رو تو کله‌ات زیر و رو کنه و ببرتت به روزای دور. وقتی سوار اتوبوس شدم و بعد از چند ایستگاه نشستم، سنگینیه نگاهش رو بیشتر حس‌کردم. نگاهی که از همون ابتدا که سوارشدم نشونم کرده بود. اولش فرار می‌کردم، اما بعد از چند دقیقه که تحملم تموم شد و تصمیم رو گرفتم که با اولین نگاه چیزی به‌ش بگم و برگشتم و به‌ش نگاه‌کردم، خندید. اون زودتر از من رسیده بود به روزهای دور.
موتورسیکلتی داشت صد و هفتاد و پنج سی‌سی: کوبا. هر وقت که می‌خواست جایی بایسته، چند ده‌متری عقب‌تر باید می‌زد رو ترمز. همیشه وقتی باهاش قرار داشتیم زودتر به محلِ قرار می‌رسیدیم، با اینکه اون سواره بود و ما پیاده. وقتی‌ام می‌رسید با موتورش چند دور می‌زد تا کاملا بایسته. به همین خاطرم به‌ش می‌گفتیم ابرام‌چرخی! دور اول رو بزرگتر برمی‌داشت. بعد همینطور کوچکش می‌کرد تا می‌رسید به مرکز دایره‌هایی که سر بعدیش می‌شد ته آخری. تا آخرشم که موتور رو فروخت نفهمیدم برای چی خریدتش. فقط این رو می‌فهمیدم که یه جورایی با خودِ موتور حال می‌کرد. همیشه‌ی خدا هم تمیزِ تمیز بود، اونم تو یه شهری شرجی، پُرِ بارون و گِل.
واقعا سازنده‌ی این موتور رو دوست‌داشتم. دوست‌داشتم بدونم از این اختراعش واقعا چی نصیبش شده. دوست داشتم بدونم چرا ترمزی اختراع کرده که خیلی دیر می‌گیره. از این لحاظ با بقیه سازنده‌هایی که دنیا رو گُر‌‌وگُر با تولیداتشون کرده بودن دنیای عجول‌ها، کلی فرق داشت. می‌تونستی تصور کنی که زمان اختراعِ ترمز این موتورسیکلت، وقتی داشته یه بُطر آب‌جو را سر می‌کشیده و پاش رو انداخته بوده رو اونیکی پاش و با اونا نیرویی رو به عقب به صندلیش وارد می‌کرده تا به پایه‌های جلویی صندلی حالی داده باشه، طرح ترمز این وسیله‌ی نقلیه‌یِ پر سر و صدا رو تو ذهنش گذرونده و بعدش همون‌رو همونطوری که فکر کرده، پیاده‌کرده.
همیشه با صدایِ قُروقُرِ موتورش می‌فهمیدیم که ابرام‌چرخی داره میاد. اون فرمانده‌ی گروهان ما بود. به دلیل نداشتن افسر، فرمانده‌ی گروهان سربازی رو سپرده بودن به یه استوار، که می‌شد ابرام‌چرخیِ ما. بعدتر‌ها که با هم اُخت شدیم، عصرها رو حوالیِ شهر محل خدمت می‌گذروندیم. اون به ما، من و محمد که همیشه با هم بودیم مرخصی می‌داد و خودشم که مجرد بود با ما می‌زد بیرون. تو خود شهر نمی‌شد چرخید. چون هم کوچک بود و هم، همه با هم آشنا. در ضمن نه تو بازار شهر آنچنان دختری پیدا می‌شد و نه تو خیابوناش، که باهاش بشه ابرام رو کمی دست بندازیم. شهر هم حوالی ساعتای هفت به بعد می‌شد جشنِ مرده‌ها؛ مردم می‌چپیدن تو خونه‌هاشون. هیچ‌وقتم نفهمیدم چرا.
نیمه‌ی دوم عید بود که شد نوبت ما که بریم مرخصی؛ یعنی نصف گروهان که من و محمد هم جزوشون بودیم. ساکمون رو برداشتیم و مثل همیشه با کلی منت و قدم‌رو رفتن و پاچسبوندن تا جلوی درِ دژبانی، که بزرگترین عذاب برای یه سرباز وظیفه محسوب می‌شه، بالاخره زدیم بیرون. صد قدمی نرفته بودیم که صدای موتور ابرام‌چرخی کل فضای اطرافمون رو برداشت. برای اینکه بدونیم پشت‌سرمونه احتیاجی به بوق‌زدن نداشت. من به محمد گفتم که سوار شیم. فرصت خوبی بود. می‌تونست زمانی رو که هنگام خروج از در دژبانی هدر داده‌بودیم جبران کنه و ما رو زودتر از سایرین برسونه به ایستگاه قطار. ایستادنی درکار نبود. باید همونطوری که حرکت می‌کرد سوار می‌شدیم. این کار رو بارها انجام داده بودیم. ابرام چند ده‌متری مونده به ما ترمز کرد و ما با کم شدن سرعتش یکی‌یکی سوار شدیم. اول محمد و بعد‌ش هم من.
طبق معمول صدای موتور، حرف‌های ما رو به هم نامفهوم می‌کرد. علاوه بر اون‌ها بادی که به گوش‌هامون می‌خورد، کاملا ما رو ناشنوا کرده بود. نمی‌دونم چقدر، اما مقداری که رفتیم حس کردم ماشینی پشت سرمون میاد که میلی برای سبقت گرفتن نداره. این موضوع کاملن برای ما عادی بود. ابرام چون ترمز نداشت، از یه حدی تندتر نمی‌رفت و همیشه تو خیابونا ماشین‌ها می‌افتادن پشت ما و بی‌حوصله می‌شدن. مدتی گذشت و ماشین تقریبا چسبیده بود به سپر موتور. با دست اشاره کردم که از ما سبقت بگیره اما بی‌فایده بود. با توجه به فاصله‌ی من و ابرام هم، فریاد زدن‌هام بی‌فایده می‌شد. سعی کردم بی‌خیال ماشین بشم. تو همین فکرها، حس کردم چیزی داره می‌خوره به پام. پام رو که نگاه کردم، گوشه‌ی سپر یه جیپ نظامی رو دیدم و بعدترش کلی درجه که خراب شده بود رو شونه‌ی آدمایی که تو ماشین بودن. سروانی که کنار راننده نشسته بود با چهره‌ای درهم، و اشاره‌های دست به‌مون می‌گفت که بزنیم بغل. وقتی زدم رو شونه‌ی ابرام که به نظرم دیگه دیر شده بود. چون دو ردیف دژبان برای متوقف کردن ما، صد‌متری جلوتر انتظارمون رو می‌کشیدن. ابرام تا بیاد بزنه رو ترمز و بایسته ردیف دژبان‌ها رو رد کرد و ما مثل بدل‌کارای سینما از پشت موتور پیاده شدیم. حالا موتور بود و ابرام و دوتا سرباز دژبانی که از پشت یقه‌ی لباسش رو گرفته بودن تا نگه‌ش دارن غافل از اینکه این ابرام نیست که نمی‌خواد بایسته بلکه موتورشه که ترمز نداره!
ما، من و محمد به خاطر کوبایِ ابرام، و نه به خاطر چیزهای بزرگ، راهی بازداشتگاه پادگان شدیم. وقتی تو اتاق بازداشتگاه نشسته بودیم رو موکت، سرباز دژبانی که شام رو برامون آورد به‌مون گفت که اون‌همه درجه که دیده بودم مربوط می‌شده به یه تیم بازرسی از امنیت‌زمینی ستاد که برای بازدید اومده بودن به پادگان ما. اون همه درجه باعث شد کوبا مجرم شناخته بشه و برای یه ماهی بره آب‌خنک بخوره و ما هم عید رو تا سیزده به درش تو همون پادگان لعنتی با ابرام‌چرخی بگذرونیم. گرچه این موضوع چندان تفاوتی برای ابرام نداشت چون همیشه تو اون پادگان لعنتی بود.

۱ نظر:

علي سركاري گفت...

خوب بود. دوست داشتم.
ولي تو شيطنت هايي كه مي كني و روش براتيگانه اصرار داشته باش و بيشتر ادامه بده.
مثلن حيفه كه راجع به صحنه اختراع اون موتور لعنتي كم نوشتي. تو شوخي بايد حوصله داشته باشي.
دوست داشتم نصف متن راجع به اون بود.
شبيه ادويه ي خوشمزه اي كه آدم كم به غذا بزنه!
بعضي جاها خلاصه نويسي رو رعايت نكردي:
نوشتي:"صد قدمی نرفته بودیم که صدای موتور ابرام‌چرخی کل فضای اطرافمون رو برداشت. برای اینکه بدونیم پشت‌سرمونه احتیاجی به بوق‌زدن نداشت. من به محمد گفتم که سوار شیم. فرصت خوبی بود. "
ميشد نوشت:" برای اینکه بدونیم پشت‌ سرمونه احتیاجی به بوق‌زدن نداشت.صد قدم بيشتر نرفته بوديم. من به محمد گفتم وقتشه (يا نظرت چيه؟)"