مايكرو فيكشن
(دورهي جديد، شمارۀ بیست و شش)
رویِ دیواری که جلوم ایستاده، یه آدمه که سر نداره. یه آدم، روی یه دیوارِ حالا بیاهمیت تو حومهی یه شهر. یه آدم، روی یه دیوارِ بیاهمیتِ پیر. دیواری که آجرهاش؛ مثلِ دندونهای زرد یه پیرمرد که از تو لثهش زده باشن بیرون؛ از تو رگههای سیمانیش زده بیرون. دیواری که مربوط میشه به همون زمانی که پِرین و مادرش و پاریکال، شهر و دیار خودشون رو وِل کردن به امید پیدا کردن پدربزرگش و مدتی در کنارش به خاطر پیدا کردن کار خوابیدن. گرچه تا همون اندازهای که ممکنه داستان این سفر برای نسل من کهنه و دور به نظر برسه، داستان این آدمِ روی دیوار کاملا مدرنه:
این آدم، چند برابری بزرگتر از قد و قوارهی یه آدم نرماله؛ یهجورایی بزرگنمایی آدمای این عصر شاید. آدمی با لباسی سفید، که با دو تا دستش مشغول سفت کردن گرهی کراواتشه. دو تا دستی که روی هر کدوم از اونا یه ساعت از جنس طلا بسته شده و با زنجیری از همون جنس هم به همدیگه وصلان. زنجیری با قابلیت بردهگی. زنجیری گرچه به رنگ طلا، اما با موقعیت موجودی زنجیر.
اما به هر دلیلی که باشه و باعث شده باشه اون دستاش رو به هم زنجیر کنه (یا بههم زنجیر کنن!)، هیچ ربطی به دیوار پیر نداره. این دیوار پیر داره مثلِ یه آینه رفتار میکنه. به نظر میرسه آدمِ توی آینه سرش رو گم کرده باشه. اینقدر دوتا ساعتی رو که برای خودش درست کرده اون رو تو دردسر انداخته؛ اونقدر براش مهم شدن، که جایِ سرش رو تو آینه گرفته.
این آدمِ بیسر شاید اونقدر گنده شده که دیگه نمیرسه به دستهای زنجیر شده به همش، نگاه کنه. این آدمِ بیسر شاید اونقدر به خودش مغرور شده که یادش رفته دستهاش مدتهاست به هم قفل شدن. شایدم از وقتی فهمیده سرش رو خیلی شلوغ کرده و دیگه به کاراش نمیرسه، دوتا ساعت ساخته از جنس طلا که همیشه بهش یادآور بشن کاراش خیلی مهماند و همیشه وقت کم میاره. اصلا شایدم به این خاطر اونا رو به هم زنجیر کرده چون از این کار لذت میبره. چه کسی با اطمینان میتونه بگه نه؟
وقتی به این آدم بیسر نگاه میکنم که چطور بدون سر تو دستِ زمان اسیره، اونوقت دوست دارم فراموش کنم که کجا ایستادم. دوست دارم یکی من رو بچسبونه به خاطرات دوران کودکی. همونجا که وقتی بزرگ که میشیم، دوست داریم ازش یه چیزی بذاریم تو طاقچهی اتاق خونمون تا «دایرهی کامل» رو با خیال راحتتری دور بزنیم. اما تو این جریان هم، این دیوارِ پیر بیتقصیره. تا کی باید قامت بیسرِ ما رو به یادمون بیاره؟
یهکم دورتر، درست پشت این دیوارِ پیرِ بلند که مربوط میشه به یه کارخونهی قدیمی، دودکشهای بلند و استواری قد کشیدن که حسرت رسیدن به آسمون رو از بین برده بودن برای آدمای زمان خودشون. تهِ همهی اینها هم میرسه به یه رودخونه که برعکسِ همسایههایِ با قدمتش که همیشه ثابت بودن و خودشون به وجود نیومدن، هنوزم که هنوزه روپایِ خودش ایستاده و جریان داره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر