داستان كوتاه
(دورهي جديد، شمارۀ دو)
ویراست سوم
«اگر درماندگیات را با همهی وجود منتقل کنی، هميشه
کسی هست که به دادت برسد.» رضا قاسمي
براي كسي كه نميفهمند حرفش را همسن و سالاناش، دو راه وجود دارد: يا بايد آنها را جايي در قلب يا گَلو پنهان كند، يا درميان بگذارد با پهنهي بيكران كاغذ. برايِ آنهايي كه حرفِ خود را در قلب يا گلو حبس ميكنند نيز دو راه وجود دارد: يا بايد مثلِ تعدادی فراموشش كنند و برگردند به زندگي عادي روزمره، يا بشوند مانند دوست من، «م». آدمهايي با خصوصيات او دردهايشان را چون يونانيان باستان كه گنجينههاي گرانبهايشان را حفظ ميكردند در Silens،(۱) حفظ ميكنند در خود و هنگامي كه فرارسد زمان بازگفتنش، عارض ميشوند بر دوستي امين و دردمند.
حالا که میخواهم دربارهی او حرف بزنم، میبینم «م» در هيچ جايي در ذهن من خاطره باقي نگذاشته است. چرا كه متنفر بود از خاطرهاي كه همراه باشد با هر حسي. حال ميخواهد اين حس، حسِ خوبي باشد، يا حسي بد. دیدگاهی داشت: خاطره را زماني موثر ميديد كه در هنري متجلي شود.
هيچ يادداشتي از او به ياد ندارم كه خوانده باشم كه در آن از كسي يا از جايي شكايت كند. مانند كساني نبود كه مينويسند برايِ آنكه فراموش كنند و شاید همين نگهداريِ دردها عاملي شد براي از دست رفتن جسمش: «آخر دردها كه ميمانند، تكهتكه ميكنند روح را».(۲) بعد، روح كه از بين رفت، نوبت ميرسد به جسم.
«م» آميخته بود با دردش. او تجسم دردش بود. كافي بود كمي عميقتر خيره شوي به چشمهايش براي مدتي تا ببيني اين درد تا به كجاست (كسي شنيده است كه چشمها دروغ بگويند؟!).
او نوعي مبارزه در خود و با خود داشت. از آن نوع مبارزاتي كه خود ميدانيم برندهاش نيستيم، اما به خاطر لذتي غريب شايد، شايد به خاطر نفْسِ جنگيدن، يا شايد به خاطر اميدِ جواب به پرسشهامان، تا تهِ آن ميرويم. تا قبل از آشنايي با او ميتوانم بگويم دوستِ صميمياي نداشتم. كارم بود مدرسه رفتن و درسخواندن. اما يك اتفاق مرا از بقيه كنكوريها عقب انداخت و مسير زندگيام عوض شد. و من هم چون متولد نيمهي دوم بودم و يك سال هم بيشتر براي كنكور وقت نداشتم، با قبول نشدنم در سال اول، پايم باز شد به پادگان. «م» همدم من شد در آن ظهرهايِ داغِ تابستان، در آن غروبهاي به ظاهر گرفته، اما پر از التهابِ جسمي و روحيِ روزهاي خدمت.
ماجرا برميگردد به سه سالِ پيش. زماني كه خدمت ميكردم در ارتش. با پارتيبازيِ يكي از فاميلها ماندم در تهران. پادگان صفرـيك نيرويِ زميني. مثلِ يك شوك بود برايم، هم شروع ارتباطمان و هم از دست دادنش. چند سالي بزرگتر بود، ولي شد يك دوست واقعي براي من. دوستي كه وقتي گَپي، حتي براي دقيقهاي هرچند كوتاه، ميزدي، سبك ميشد كمي از «بارِ هستي»ات.
گذرم خيلي اتفاقي به عكاسيش افتاد. عكاسياي كه فقط در آن كار ميكرد البته. وقتي دورهي آموزشي تمام شد، براي گرفتن عكس با درجهي جديد، به خاطر الصاق بر روي دفترچهي مرخصي و پروندهمان، كلِ گروهان را يكجا، جلويِ عكاسي بهخط كردند. عكاسيِ پادگان شروع به گرفتن عكسهاي كج و كوله و تار خود كرد تا اينكه برقها رفت و ما را نجات داد. به ما مرخصي پايانِ دورهی آموزشی دادند و قرار شد بقيه عكسهايشان را خارج از پادگان تهيه كنند. من هم جزو آنها بودم.
براي آنكه در طول مرخصي ديگر هرگز نه به عكس و نه به هيچ چيز ديگر متعلق به پادگان، فكر نكنم، با همان سر و وضع و بويِ خاصِ مانده از پادگان در لباسهايم، درِ عكاسيش را به داخل هُل دادم. ظهر بود. صدايِ قيژ و قيژِ در كه بلند شد، از جايي شنيدم: «ببخشيد يه چند لحظه... بشينيد الان ميام.» ظرافتِ صدايي كه ميشنيدم، احساسي تازه را در من برآنگيخت. نه اينكه تا به حال احترام بر خود نديده باشم، نه. اين احساس به خاطر نوعي دوري گزينيِ اجباري از جامعهاي بود كه به تحويل گرفتنش مرا نياز بود. نيازي كه روزهاي خدمت و جدايي از صداهايي اينچنين ظريف، ميافزود بر بارِ آن.
رويِ نزديكترين صندلي وِلو شدم. كلاهِ نقابدار خاكيرنگ را برداشتم از سر، و عرق را پاك كردم از پيشاني. دو دست را از آرنج بر زانوها ستونِ نيمتنه كردم و چشمها را دوختم بر كفِ زمين بُريده شده با پوتينها: چه خسته بودند اين پوتينها!
برايِ شنیدن درد دلشان، پاشنه را آرام بلند كردم و دوباره كوفتم بر زمين. با پايين آمدن آنيكي، ديگري را بلند ميكردم و حركت را تكرار. صدايِ خُشكِ پاشنهي پوتينها با بوي عرقم كه آميخت، سخن از جايي درگرفت كه به آن تعلق نداشتم. مدتي، نميدانم چقدر، اما مدتي كه گذشت انعكاس طنينِ صدايشان بيشتر شد و نزديكتر؛ گويي پاشنهاي ديگر به همنوايي با آنان آمده است: سمفونيِ پاشنهها!
مستِ از حضورِ در اين اجرا، نگاهي به درجههاي زرد و نوئي انداختم كه برق ميزد رويِ بازوهايِ اين لباسهاي خاكي. بوي نوئيش را حس ميكردم در لابهلاي عطرِ تنِ آميخته در لباسهايم. آخر هر نوئياي بوي خاص خودش را دارد: كفش نو، لباس نو، جوراب نو، زندگي نو، زنِ نو.
با صدايِ او بود كه به خود آمدم:
ـ«چي كار داشتين؟»
گوشيِ بيسيم مغازه را كه سر جايش گذاشت. از روي صندلي بلند شدم:
ـ«دوازدهتا عكس پرسنلي ميخواستم.»
موهاي صاف و سیاهاش آزادانه عقب كشيده شده بود و سناش را بيشتر نشان ميداد. آرايشي بسيار ملايم داشت و شالی سیاه، به مانند رنگِ موهایش، سبك و راحت، چشمان مرا در نیمهی سرش از تعقیب موهایش بازمیداشت. بعد از حركت دادن لبان نازك و بيرنگش برای گفتن «بِريد تو آتليه، حاضر که شديد، بگيد بيام»، بي معطلي گفتم:
ـ«حاضر شدن نداره كه، لباس كه تنمه، موهامم كه مرتبه، ايناهاش!»
و دستي كشيدم به زبريِ نوكِ موهايِ از ته تراشيدهام. اين لحن حرف زدن و حاضرجوابيام برايم عجيب آمد. نميدانم آيا از همان حسي بود كه ابتدا با وارد شدنِ به مغازه پيچيد در من يا از زيباييِ او كه نشست در دل، يا از ناخودآگاهي كه در ارتباطي ناموروزن با خودآگاه، بيرون پريده باشد بياجازهي خودآگاه.
بيآنكه تغييري ايجاد شود در حالت چهرهاش، گفت:
ـ«باشه پس شما بريد، منم الان ميام.»
درِ آتليه باز بود. خودم را انداختم روي صندليِ دايرهاي و گَردانش. به تكهاي از زمين خيره شدم كه بريده شده بود با پوتينهايم. پاشنهها را رويِ ميلهي پايينيِ صندليِ گَردان قرار دادم و با پنجهها حركت چند وقت قبل پاشنهها را تكرار؛ اينبار سمفونيِ پنجهها! مدتي، نميدانم چقدر، اما مدتي كه گذشت انعكاس طنينِ صدايشان بيشتر شد و نزديكتر؛ گويي پنجهاي ديگر به همنوايي با آنان آمده است:
ـ«هميشه اينطوري هستي؟»
نه! گوشها خيانت نكردهاند. ظرافت صدايش را به وضوح ميشنيدم. نه شيطنتي در كار بود، نه شبيه بود اين جمله به متلکی خياباني برايِ شروع یک آشنايي. جوابي ندادم. فقط توانستم سرم را بيرون بكشم از تكه زمينِ پاره شدهي بين پوتينهايم. همانطور كه با دوربينش وَر ميرفت تا آمادهاش كند، گفت:
ـ«زياد فِك نكن، تموم ميشه... آهان فهميدم، نكنه تو هم از همونايي هستي كه پدرشون پول ندارن سربازيشونو بخرن؟ ...برادرمم چند وقتِ پيش تموم كرد...»
و بعد با نگاهي به من دنبالهي حرفش را گرفت:
ـ«فِك ميكنم لباسشم مثِ تو بود؛ خاكي. نيرويِ...»
دنبالهي لبان نازكش را گرفتم تا بيش از آن نشكند تَركهاي بيشمارش:
ـ«...زميني.»
ـ«اوهوم... خُب حاضري... يهكم بدنتو خم كن جلو...كمي بچرخ... خوبه. تِلق!... تموم شد.»
به خودم قول داده بودم كه در اين ده روزِ مرخصي به هيچ چيز فكر نكنم. اما «م» در ذهنم بود. جملههايِ صمميمانه و بيغرضش، حركاتِ دست و سر بينقص و دور از تشويشش، موهاي عقب كشيده و بيحالتش، صورت مهربان و لبهاي نازك و پر تركَش. كه اين ويژگيِ آخري را روزي كه براي گرفتن عكسها ميرفتم، با دقت بسيار، يافتم.
برايِ هر كاري انگيزهای لازم است حتي براي زدنِ ريشي كه به يادگار مانده از پادگان. خود را مُحيايِ حضور كردم. نيرويي مبهم در من پا گرفته بود. بي خود كلنجار ميرفتم، انگيزهام «م» بود. زمان مناسب را ظهر ديدم. درِ عكاسيش را به تو هُل دادم. اينبار با صدايِ در كسي چيزي نگفت. ترسيدم كه در مغازه نباشد. چارهاي نبود، نشستم روي صندلي. اما مگر ميشد؟ چيزي درون رگهايم ميدويد كه مانع از آرامشم ميشد. با شنيدن صدايِ كسي كه انگار با تلفن صحبت ميكرد، تيز كردم هر دو گوش را. خودش بود. مانند سه روز پيش با تلفن صحبت ميكرد. اينكار را زماني ميكرد كه كسي در عكاسي نباشد. بعدها فهميدم كه دوست ندارد كسي بداند كه در زندگياش چهخبر است يا چگونه و به چه ميانديشد، مگر آنكه آن فرد را همدرد خود بداند: «هر آمد و شدي بد است، مگر با همتايان خويش».(۳) مرموز بودن را دوست نداشت اما نميخواست با گفتن آن افكاري كه در كلهاش خانه كرده بود، براي خود دردسر ايجاد كند.
صدايش در آتليه و پشت گوشي فراز و فرود مييافت. صدايش آرام بود و فاصلهي من تا او زياد و بنابراين نامفهوم. ولي هر چه بود صداي او بود و براي من دلپذير. از آتليه كه بيرون آمد، بلند شدم.
ـ«ببخشيد... چي كار داشتين؟»
ـ«عكسهام، اومدم اگه حاضرن ببرمشون.»
نگاهي به من انداخت و برايِ لحظهاي زمان برايم ايستاد؛ چشم در چشم شديم. سپس برگشت و بيآنكه اسمم را بپرسد از جعبهي پشتش، پاكتِ سفيد رنگِ مخصوصِ عكسها را بيرون كشيد و جلويم گذاشت: «تنهايي».
کلمهای بود كه نوشته بود پشت پاكت. بياختيار نگاهش كردم. لبهاي نازك و بيرنگش را مرتعش كرد:
ـ«حفظش كن، چيزِ فوقالعادهاي است. زاینده است به شرط آنکه فقط چند وقت به چند وقت سبكش كنی، ميفهمي كه؟ بايد سبكش کنی تا هم جا برای مسائل مهمتر و بزرگتر باز بشه و هم اونجا تلمبار نشه كه به گندش بكشه! فقط يادت باشه، پيش هر كسي نه. در ضمن، يادت باشه كه غرامتش رو هم بايد پرداخت...».
و غرامتش مگر نه اين است كه روح را بخراشي همچون يك سنگتراش تا ظاهرش سر و شكلي بگيرد و بعد از اتمام هر خراش بر آن، از دور بِايستي و نگاهش كني و ببيني حاصل دسترنجت آيا شبيه شده است به دردهايت؟ تا ببيني بعد از درآوردن هر خط و شكل بازگو ميكند هويتت را؟ و غرامتش آيا نه اين است كه هر خط و شكل بر آن، آرام آرام جسمت را نيز شكل ميدهد؟ مگر ميشود روح، جسم را كه ظرف مكانش است در اين ديار، تغيير ندهد و همسانش نكند برايِ زيستن؟ و بابت شكل دادن جسمت همانند روح، نبايد آيا چينيِ عمرت شكستهتر شود؟
حرفهايش را تلفن قطع كرد. اي كاش بيشتر صحبت ميكرد. اي كاش زمان، دشمن نبود با ظرافتِ صدايش. گوشي را برداشت و به سمت آتليه رفت. بعدها فهميدم كه تمام اين تلفنها در اين ساعت روز از خانهشان بود. خانهاي كه او حتی ظهرها هم برای خوردن نهار به آنجا نمیرفت. پول را رويِ ميز گذاشتم و از عكاسي خارج شدم.
تنهايي. قبل از او اين کلمه را فقط از زبان يكنفر در خطاب به خود شنيده بودم. سال دوم دبيرستان؛ دبير بينش. آخوندي كه با لباس شخصي به كلاس ما ميآمد و بعدها چندباري كه جو كلاس را مناسب ديد، با عبا و امامه. ميگفتند از مجلسيهاست. او روزي بعد از كلاس، كه بحثمان گرفته بود بر سر آيهي: «لقد خلقنا الانسان في كبد»(۴)، مرا به گوشهاي كشيد و جملهاي گفت كه بعضي وقتها هنوزم در گوشم زنگ ميزند:
ـ«پسر خوبي هستي. تنهاييايِ خوبيم داري. فقط مواظب باش انرژيشو تو مسيرش به كار ببري».
او اين جمله را گفت و رفت. اما، نگفت كه ممكن است «بعضي راهها از مسير كج بگذرند.»(۵) اينرا بعدها فهميدم. بعضي از جملهها هستند در زندگي، كه آدم ميشنود و ميرود جلو و در مسير قرار ميگيرد. مثالش حرفهايي است كه روانشناسان معمولا ميزنند. اما بعضي از جملهها هستند كه انسان در لحظهاي، از كسي ميشنود يا در جايي ميخواند و در آن لحظه، درك درستي ازشان ندارد. ولي در جائی از مسير زندگياش اگر دقت كند، جملهها ناخودآگاهانه برای لحظهای كنار گوشش صوت میکشد. مانند زماني كه خوابي ديده باشيم و بيتوجه به تعبيرش به كار و زندگي روزمرهمان بپردازيم. اما بعدها در لحظهاي، در جايي يا پيش كسي، خوابمان تعبير شود. اين جملات هم اينگونهاند. مانند جملات «م». مانند جملهی دبير بينش.
ده روز مرخصيام كه تمام شد، برگشتم به پادگان. انرژيم برايِ ادامهي روزهاي خدمت، گپ زدن با «م» بود. بحثهايي كه او در آن ناخواسته به پیش میآمد و مرا با خود میبرد: «بايد زد بيرون از دانشگاهي كه دانشجويانش بنابر چهل و اندي سهميه، ترس از خدمت، نياوردن حدنصاب مطلوب، لاس زدن، ماندن بيش از چند سال پشت كنكور و... به رشتهاي وارد ميشوند كه نبايد بشوند».
«م»، دانشجويِ انصرافيِ دانشگاه در رشتهي جامعهشناسي بود. هر روز ناهارش را با خود ميآورد، ظهرها در عكاسي تنها ميماند و فقط شبها به خانه ميرفت. پنجشنبهها كه زودتر بيرون ميزدم از پادگان، ناهار ميهمان او بودم و مستِ از اين حضور ميشدم در اين آميختن تنهاييها.
مدتي از آشناييمان گذشت. مدتي كه باعث شد آن احساس اوليه ـکه ناشی از تعبير تنهاييای كه بر پشت پاكت نوشته بودـ نسبت به پيشنهاد غيرمستقيم يك دختر به دوستي در نزد من، تبديل شود به احساسي كاملا منطقي و بهجا از انساني كه ميخواست دردها و افكاراش را با كسي بگويد كه او را ميفهمد. البته نه اينكه كاملا ميفهميدمش. در نزد او، من كسي بودم كه همزبانش محسوب ميشدم. و برايِ اين همزباني هر دو گذشتهاي همراه با خواندن كتابهايي ممنوع در زير پتو را، يدك ميكشيديم!
يكي از همان پنجشنبهها بود. با شوقي وصف ناشدني به دليل نديدنش در چند روز گذشته، به عكاسيش شتافتم. بويِ غذايِ پنجشنبهها نبود. به جايش سكوت بود و سنگيني. صدايش كردم. جوابي نشنيدم. گوشي تلفن را نگاه كردم. سرجايش نبود. ميدانستم او را با گوشيِ تلفن در آتليه پيدا ميكنم. اما ميترسيدم از شكستن ديوار نازكي كه بين ما بود با رفتن به آتليه، زماني كه ميخواست با تلفن صحبت كند. بهناچار نشستم. اما صدايي نیامد. دوباره صدايش كردم. بيهوده بود. جوابي نگرفتم. آرام آرام به شكستن كه نه، به ضربهزدن به ديوار نزديك شدم. با ضربه به ديوار، خُشكم زد. زمان براي دومين بار در مقابلم ايستاد. خون بود و پيكر بيجاني كه روي كف آتليه ولو شده بود. براي اولين بار او را در اين وضعيت ميديدم: آستيني بالا زده و دستي غرقه به خون. هرچه در توان داشتم، دادم به دستانم و مچ دستش را فشردم تا بند بياورم آن مايع حيات را و با دستِ ديگر بدن او را سپردم به دوش. در بيمارستان به من گفتند فقط سيصد سيسي ديگر لازم بود تا «م» از اين ديار راهي شود.
«تو نتايج تحقيقاتي كه در مورد خودكشي زنا و مردا انجام شده، میگن كه خوكشي تو زنا فقط ده درصد و تو مردا پنجاه درصد به وقوع حتميِ مرگ منجر میشه و بقيه براي جلب ترحم اطرافيانه.» اين را «م» به من میگوید در بیمارستان، با لباني كه تَهماندهي هرچه رنگ برايش مانده، داده به مرگ و باقي همه تَرك كه هدیهی زندگي است.
او سه بار خودكشي كرده بود. به من میگوید در دوبار پيش شايد قصدش جلب توجه اطرافيان بوده اما اينبار واقعا قصدش خودكشي بوده. به من میگوید صدايم را شنيده اما چيزي نگفته تا بگذارد که بگذرد كار از كار.
مادرش را خبر كردهام. از كارهايم خشنود نيست. برايِ اولين بار است که مادرش را ميبينم. نگاهش، نگاهِ دردواري است. بيمسئوليت به نظر نميآيد. چشماني دارد همچون «م»، آرام و غمگين، و سیاه همچون روزگارانش. گريهاش را جلويم پنهان ميكند. خواهش چَشمها را كه ميشنوم، بلند ميشوم تا مادر و دختر را تنها بگذارم با فاصلهي دنيايشان. فاصلهاي كه شايد با گريه درمان نشود، اما هموارتر طي شود.
پانویسها:
۱ - silens، جعبهای بینهایت زشت(!) که یونانیان باستان از آن برای نگهداری وسایل پر ارزش خود استفاده میکردند.
۲- جملهاي از رمان «وردي كه بررهها ميخوانند»، اثر رضا قاسمي.
۳- فراسوی نیک و بد، نیچه.
۴- قرآن، سورهی البلد، آیهی۴. الهی قمشهای. ترجمهی آیه: «که ما نوع انسان را به حقیقت در رنج و مشقت آفریدیم و به بلا و محنتش آزمودیم که روز و شبی بیغم و زحمت به سر نبرد و با آلام و امراض و اندیشه و اندوه و خوف و خطر عمر گذراند».
۵- جملهاي از رمان «وردي كه بررهها ميخوانند»، اثر رضا قاسمي.