فلاش فيكشن
(دورهي جديد، شماره پانزده)
سوز باد دستهایش را گزید. آنها خود را بیاختیار در آغوش یکدیگر کشیدند. چون گرمای یکدیگر را کافی ندیدند با درهم تنیدنی ناگزیر خود را مقابل دهانش یافتند. او، آنچه باقی مانده بود از گرمای نفس را به رویشان گشود و بعد به حال خود رهایشان کرد. کمی چرخید و خود را از قاب شیشهای روبرویش بیرون کشید. با خود اندیشید:
ـ«کاش میشد آرامشی داشت شبیه آرامش رانندههای این ولوها وقتی نشستن و دارن غذا میخورن. اونا از یه چیز کاملا مطمئنن: ماشینشون بدون اونا جایی نمیره.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر