داستان كوتاه
(دورهي جديد، شمارۀ منفی دو)
یک توضیح: این داستان از کارهای یکی دوسال پیش منه، اون زمان کارهامو در 360 منتشر میکردم. به دلیل تعطیلی اونجا، بد ندیدم کارهای نسبتا بهتر و اونهایی که دوسشون دارم رو از این به بعد به صورت شمارههای منفی (!) و البته با ویرایشی جدید در اینجا قرار بدم.
يك
هر روز همونجا ميبينمشون. زن نشسته و اطرافش پر از صفحههاي روزنامه، و مرد مثِ هميشهی خدا تو این وقت، نماز ميخونه رو يه تكه كارتون رو آسفالت. البته بعد از اينكه روزنامهها رو آورد. تو اين وقت صُبي (قبل از ساعت شش) معمولا هيچ روزنامهفروشي روزنامه نداره اما اين زن و مردِ از پنجاه گذشته ارادۀ عجيبي تو آوردن روزنامه از خودشون نشون ميدن. به همين علتم هس كه خوب ميفروشن. فكر كنم فقط «شرق» رو نميآرن. چون يه بار كه از زنِ پرسيدم، گفت: «صرف نداره. حتي ده تاشم فروش نميره».
ميدونن مردم اینجا بيشتر چي ميخونن: «کسي كه ميخواد كاسب بشه بايد اين چيزا رو بفهمه خُب... مردمي كه صُب از اينجا رد ميشن از قشر كارگر و كارمند و سربازن، بالاي پنجاه تومنم به روزنامه پول نميدن. بيشترم روزنامههايي كه ميخرن يا همشهريه يا جام جم. هم ارزونه، هم بابِ طبع».
زن، كارشو بي هيچ شكايتِ ظاهري تو چهرهاش انجام ميده. چهرهای كاملا معمولي داره. تنها آرايش موجود رويِ صورتش، خالهايِ گوشتيای هستن كه ازشون مو بيرون زده به اضافهی لبهاي کُلفتی كه به كبودي ميزنه. چشمهايي كم فروغ داره و چروكهايي که روی گونهها و رويِ دستاش جاخوش کردن، به سني حول و حوشِ پنجاه اشاره ميكنن.
اگه هوا خوب باشه، معمولا يه چهارپايۀ کوچیک چوبي ميذاره زيرش و بدون حركت خاصي فقط پول ميگيره و مواظبِ كسي روزنامهها رو كَف نره. يه مانتوی مستعمل به رنگِ خاكستري ميپوشه، اما تميز. يه روسري سياه هم سرش ميكنه. غير از اون يه مردِ از پنجاهگذشته و يه مرد نسبتا جوون كه چپول هم به نظر ميرسه، هَسن. فكر ميكنم مردِ مُسنتر، فقط مسؤول آوردن روزنامههاس. چون نديدم كه تو فروختن يا پول گرفتن كمكي كنه مگر اينكه سرِ زن شلوغ بشه، كه در اون صورت مردِ چپول هم اضافه ميشه. مردِ از پنجاهگذشته، بعد از اينكه نمازش تموم ميشه مياد سرِ موتورش و با يه مردِ ديگه تسويه حساب ميكنه. فكر كنم با اون مرد دو نفري روزنامهها رو صُب با دو تا موتور ميارن. اول نماز ميخونه و بعد تسويه ميكنه. در حينِ نماز خوندنِ مردِ از پنجاهگذشته، مردي كه همراش مياد هنگام خالي كردن بستههاي روزنامه، خوش و بشي هم با زن ميكنه. معلومه كه مدتهاس تو اين كار با مردِ از پنجاهگذشته همكاري ميكنن. مردِ چپول معمولا كمك ميكنه تا بستههاي روزنامهها رو همراه مردِ موتور سوار بيارن پايين. بعد رويِ دوتا پاش ميشينه و صفحههاي روزنامهها رو ميكنه تو دلِ هم. اون مسؤول مرتب كردن و چيدن روزنامهها جلويِ مردمم هس. اما همۀ اين كارا مال زمانيه كه هوا خوب باشه.
واي اگه بارون بزنه!
دو
براي چند دقيقهاي يه گوشه وایميسَم. زاويهاي رو انتخاب ميكنم كه هم ببينمشون و هم مزاحمشون نباشم و هماینکه بونبرن كه دارم نگاشون ميكنم. يكي از قشنگترين كاراي ذهن اينه كه خودت رو بذاري جاي ديگران. نه براي اينكه زندگيشون رو با زندگيِ خودت مقايسه كني و ببيني چي كم داري يا چي زياد، نه، براي اينكه بفهمي چي ميكشن. چه دردي دارن.
همونجوري كه تو اون گوشه وايسادم و تو ذهنم جاي مردِ از پنجاه گذشتهام، يادِ صدايِ خشدار، خشن و مضطرب تِرِنت رِزنور * ميافتم تو آهنگِ hurt، اونجا که جیغ میکشه:
I focus on the pain / the one thing that's real.…
نمنم بارون پائیزی شروع میکنه به باریدن. چشام بازه اما دیگه اينجا نيستم. منظورم اينجاس، همينجايي كه وايسادم. همين كنج ديوار رو ميگم. . فكر ميكنم كه زندگيم يه كَشتيه! من ناخدا، روزنامهها هم ملوانام، چادر كابين اصلي و مردِ چپول و زن معاونام. آسفالت هم دريا. بارون هم جزءِ يه سفر دريايي ديگه. مثِ همهی مشكلاتِ تو زندگي كه جزءِشه. بايد از خَدمم و كشتيم در مقابل اين مشكل و سختي محافظت كنم. تنها تفاوت کشتی من با كشتيايِ واقعي اينه كه ما بادبان نداريم، با نيرويِ قلبمونه که حركت ميكنيم. هنگامِ هر طوفاني بايد ازون محافظت كنيم و برايِ محافظت ازون بايد همه تو كابين اصلي كه يه چادره با يه مُشما روش، جمع بشن! بنابراين به مردِ چپول دستور ميدم سكانِ كشتي رو از دسم بگيره و هوايِ كابين اصلي رو با چادری که برپا میکنه داشته باشه. خودم رو به عرشه ميرسونم. همونجوري كه مشغول جمعكردن ملوانا هستم، به زن دستور ميدم بهم كمك كنه. حالا باد هم شروع شده. بارون شديدتر ميزنه. انگاری با باد مسابقه گذاشته باشن كه كدومشون زودتر بزنه تو صورتِ ما! بعضي از ملوانا از كشتي پرت ميشن بيرون. به زن ميگم حواست به ملوانايي باشه كه جمع كرديم، هر كدوم از اونا اندازۀ جونمون ارزش دارن. با وجودِ اوناس كه زندگيمون ميگذره. به چپول ميگم تيركِ اصلي چادر رو جا بزنه، چون كابين اصلي داره از جا كنده ميشه و بعد خودم ميزنم به آب واسه آوردن ملوانايي كه باد انداختتشون تو دريا. چند تاييشون رو گير ميارم ولي واسه چند تاييشونم دير شده. به عرشه برميگردم. چپول مشمايِ زخيمي رو كه هميشه اينجور وقتا ميكشدش بالاي چادر رو كشيده روش. درست از بالاي تيرك اصلي تا دو سر چادر. كابين اصلي حالا در امونه. آخه چادر مدتهاس كه سوراخه. زن، ناراحتيمو بابتِ از دس دادن ملوانا از تو نگام ميخونه. دلداريم ميده. نميدونم اگه دلداري اون نبود آيا ميتونستم «كشتيِ زندگيم» رو تا اينجا بيارم علارغم سوراخ بودنش؟
حالا هر سه نفر تو چادر جمع شديم. ملواناي هر دسته رو شمارش ميكنيم. كارمون خوب بوده. اما بايد بيشتر دقت كنيم. مگه سود ما از این سفرها چقدره که بخوایم ملوانامونم از دسبدیم؟ اين رو به چپول و زن يادآوري ميكنم. بارون لحظه لحظه شديدتر ميشه اما ما تو چادريم. تو كابين اصلي. ما و ملوانامون. خدا رو شكر!
*ترنت رزنور ( Trent Reznor ) آهنگساز، شاعر، نوازنده و خوانندۀ گروهِ N.I.N
۱ نظر:
سلام نیما
نامرد این آقای ترنت رزنور رو رو نکرده بودی!
بده ما هم بشنویم!
داستانت رو یه بار خوندم.
فردا یه بار دیگه می خونم .
حست رو هنوز نگرفتم.
ارسال یک نظر