داستان كوتاه
(دورهي جديد، شمارۀ شش)
تقلایش شدید است. در آبی افتاده که با شلینگ باز کردهام. شلینگ را به کناری میکشم تا بیشتر از این شاهد جانکندنش نباشم. انگشت اشارهام را نزدیکش میبرم. کمی شاخکهایش را تکان میدهد. گرمایش را که حس میکند، مانند زنی که میخواهی ببوسی لبهایش را برای اولین بار و خیره میشوی به چشمهایش و خیره میشود به چشمهایت تا بگویی خواهشت را، در آغوشش میگیرد. بالا میآید. دور انگشتم پیچ میخورد و هر چه تلاش میکنم بگذارمش روی لولهای که منتهی است به شیر آبی که روبرویش نشستهام، از آن فرار میکند. چون کار به درازا میکشد ناگزیر به این جمله میاندیشم که «چرا در توالت هیچکس قاب عکس نیست؟!» شاید به این خاطر باشد که توالت را جای مهمی نمیدانند که قاب عکس برایش بخرند و روی دیوارش بکوبند. اگر ما یکسوم زندگی را با خواب بگذرانیم. یکسوم دیگر را کار کنیم یا در اصل جان بکنیم برای ماندن و باقیِ زمان دستمان باشد، یعنی اختیارش را داشته باشیم، فکر میکنم از این زمان باقی مانده نیز یکسومش را در توالت یا در راه خدمت به توالت میگذرانیم! خب البته منظورم این نیست که تمام این یکسوم را مستقیما در خود توالت میگذرانیم. به این زمان باید وقت درست کردن غذا، خوردن، شستن ظرفها و... را نیز اضافه کرد. یاد آن توالت به خیر که دو سال پیش وقتی با گروه کوهنوردیمان برای زدن «سهیالان» رفته بودیم و در نداشت. دل درد بدی داشتم. همهی وجودم سراپا در تکاپو بود که کسی بی اجازه به حریماش وارد نشود و نریزد بهم این خلوت وجود را... انگشت دیگرم را جلو میبرم. باز کمی با شاخکهایش تپهها و ناهمواریهای جلوی چشمانش را برانداز میکند و سرآخر تصمیمش را میگیرد. با قوسی که به بدنش میدهد درهها و قلههای جدید را ترجیح میدهد. آنها را یک به یک فتح میکند و جلو میآید. ابتدا که این کار را کردم به خاطر وجدان بود اما فکر میکنم ادامهاش برای لذت و حالا لذتم تبدیل به نوعی بیزاری بعد از بردنِ آن شده. درست مثل «فاک دم صبح»!
راستی چرا اینطور است؟ بعد از مدتی انگار باید ول کرد و رفت. از این آدم، از آن چیز...
هنوز دارد از انگشتم بالا میآید. تصمیمم را گرفتم قبل از آنکه بیزاریم رای به کشتنش دهد: میگذارمش روی لوله. لولهای که عمود است به شیر. به سختی راه میرود. انگار ناهمواریهایش را دوست ندارد. ناهمواریهایی که شامل خورده برادههای لولهی قدیمی و لکههای رنگیای میشود که خبر از تناسخ متعدد زندگی سقف میدهد. هر چند قدمی که بر میدارد انگار که سُر بخورد، کمی به چپ و کمی به راست میرود. همین به طرفین رفتن باعث افتادنش میشود. صدایی ندارد یا اگر دارد حداقل من نمیشنوم. مانند خیلی صداهای دیگر که وجود دارند و نمیشنوم. که نمیشنویم. نمیدانم اگر ما آدمها از این فاصله بیفتیم چه بلایی ممکن است سرمان بیاید (البته بستگی دارد که با کجا زمین بخوریم!) اما او چرخی به خود میدهد و روی دستها و پاهایش، تعادلش را از نو مییابد. انگشت اشارهام را بار دیگر با زور وجدان ولی با بی میلی محض، نزدیکش میبرم. هستیاش را نمیشناسم. نمیدانم میتوانم با خود مقایسهاش کنم یا نه. اما میدانم نفس میکشد و در آن آبی که افتاده است این کار را به سختی انجام میدهد. دستش را میگیرم. احساس ناشناختهی غریقنجاتی را دارم که هر بار که انسانی را از مرگ نجات میدهد با دفعهی قبل فرق دارد. یا مانند قاتلی که هر بار که جان کسی را میگیرد، احساسش برای همنوعکشی متفاوت است. آیا این دو احساس به هم شبیهاند؟ مگر قاتل و غریقنجات هر دو یک کار را انجام نمیدهند؟ یا اگر انجام نمیدهند لااقل مقداری از روند کاریشان شبیه به هم نیست؟ آنها هر دو با هستی انسان سر و کار ندارند؟... دوباره میگذارمش روی لوله. اما اینبار لولهی افقی که راه به بیرون دارد. منتظر میشوم به انتهای لوله برسد. اما انگار نمیتواند گام بردارد. پای راستش، نه، یکی از پاهای راستش آسیب دیده. لنگلنگان میرود. شاید از لولهی اولی که افتاد آسیب دید؟ یا شاید هم من غریقم را محکمتر از حدِ معمول گرفتم؟ به پایین لوله نگاه میکنم. شاید آنرا بیابم. اما چیزی نمیشود دید، نه اینکه از کثیفی، از تمیزی! چه سرامیکهای براقی! خودمانیم، حسرتِ سرامیک براق و نو را داشتن هم حس غریبی است. هر کسی که از این سرامیکها ندارد در خانهاش. در توالتش.
روزی که برای حمید رفته بودیم خواستگاری به توالت میزبان سر زدم. از بچهگی نهی میشدم از این کار. اما از همان دوران عقدهی شدیدی برای دیدار موزائیکها و کاسهی توالت پیدا کردم. یکی از جاهایی که میشد خود را سپرد به آن حجم کوچک و خودی و تنهایی، زمانی بود که میرفتیم به میهمانی یا زمانی بود که من در خانه تنها میشدم. با وجود غر و لند و حالت جور واجور چشمهای پدر و مادر و برادرها، راهم را به سمت توالت میزبان پی میگرفتم. در آنروز هم چون مجلس خواستگاری بود، حدس زدم باید توالت را نیز برق بیندازند. از اول مراسم به فکرش بودم. به نظر همهچیز را رعایت کرده بودند: از رنگ جا کفشی میهمان، جایش، سِت بودن رنگ مبلها با پردههای اتاق پذیرایی و سایهی چشمان دخترک بینوا و چیدمان مبلها و... تا نحوهی راه رفتن مادر دخترک با دمپایی روی فرش، که من را نگران حال دمپاییها میکرد به خاطر وزن زیادش. هر قدمی که بر میداشت و مشخص بود ناشیانه این کار را میکند ـچون به صرف وجود ما آنها را پوشیده بودـ صدای فغان دمپایی به هوا بلند میشد. نمیدانم چرا با وجود صدای آه و نالهاش، دیگران صدایش را نمیشنیدند!
لحظهی موعود فرا رسید. توالت با آن چیزی که من در اتاق پذیرایی و جلوی جمع میهمان میدیدم تفاوت آشکاری داشت. هرچه اتاق پذیرایی همه چیزش مرتب و آمادهی پذیرایی بود، توالت یارای پذیرایی از میهمان را نداشت. به نظر میآمد خسته است از آن همه ریدن. خسته است از دیدن آن همه لنگ و پاچه که بی هیچ مقاومتی باز میشوند و بدون هیچ خواهشی خود را صمیمی مییابند در حضور کاسهاش تا هرچه دلشان میخواهد برینند بر سر و کلهاش.
توالت، توالتی بود قدیمی و ساکن در حیاط. درش را رنگ کرده بودند غافل از آنکه داخل را بیارایند. مانند خود ما که ظاهر را خوب درست میکنیم، شیک و مدرن، کاملا مطلوب دیگری، ولی درونمان پر است از افسانه و افسون. در را که باز کردم دوست داشتم برگردم. اما چیزی که باعث شد منصرف شوم، همان دلیلی است که اکثر ما داریم برای رفتن به توالتهای عمومی در سطح شهر. توالتهایی که شأن تنهایی در کنارشان را زیر سوال میبرند: تو به غیر از توالت در کنار چه کسی، یا چه چیز دیگری اینقدر تنهایی؟!
تمام دیوارش ترک داشت. مانند زنی میانسال که نگاهت میکند برای خواهشی و تو جوابش را میدهی و ته دلت میلرزد از لذتی وهمآلود و ممنوع. اما وقتی دستانش را میگیری تا تو را آشنا کند با زن، هراس سر تا پایت را میگیرد از چروکِ دستانش. رنگ دیوارش پوسته پوسته شده بود بسکه دید زده بود خلوت آدمها را. درست مانند انسانهایی که در جدالهایی به نفع شرایط و زمانه، حال عمومی خوبی ندارند و دوست دارند سر تا پایت را غرقه در نصیحتی گه آلود کنند. من ماندهام که چگونه به خود اجازه میدهند اینچنین شناخت خود از دنیا را به زور بر تنات کنند! به جای سرامیکهایی که در کف انتظارشان را میکشیدم، موزائیکهایی با قدمت هزاران گوز کنار سنگی نشسته بودند که جوانتر میزد اما یک طرف شانهاش شکسته بود. گویی دیگر تاب تحمل وزن کسانی را نداشت که فقط برای دو کار به دیدارش میآمدند. با این اوضاع، نمیدانستم هنوز میتوانم رازهایم را با او در میان بگذارم یا نه؟... با چشمهایم مسیرش را دنبال میکنم که دوباره با آن پای لنگش به پائین میافتد. کاش میتوانستم صدای افتادنش را بشنوم. شاید صدایش مانند صدایِ افتادن یک محکوم به مرگ در حالتی باشد که دستش را از پشت بستهاند. افتادنی که معمولا گوشهایمان فرکانسش را تشخیص نمیدهند گرچه در میان حد شنواییمان باشد! دستم را جلویش نگاه میدارم، همچون جلسهی معاشقهای که در آن با از بین رفتن مرز عاشق و معشوق در میان صحبت تن با تن، هر دو از بازماندهی تنفس دیگری نفس میکشند و به موهای یکدیگر چنگ میزنند تا هر کدام از تعلق جسم دیگری بیشتر نصیب خود کنند. به دستم چنگ میزند تا بویش کند. تا خود را به او واگذارد. این بار به سختی خود را بالا میکشد. تلاشش بر روی سرامیکهایی که به قدر کافی سُر اند و پر از آب، به خاطر نجات هستیاش قابل تقدیر است... حمید صدایم میزند. مانند همیشه که صدایم میزند. ارتباط ما دو برادر باقی مانده از ته خانواده، کمی برای دیگران عجیب است. کنار در میآید و میگوید: «باز دوباره چه غلطی داری میکنی اون تو؟»... چه غلطی میشود کرد به دید شما جز ریدن و شاشیدن. چه غلطی میشود کرد به دید شما که وجود قاب عکس را حرام میدانید بر روی دیوار توالتتان. کجا میشود پنهان شد و کمی تنها ماند از دست شما که حتما باید لختتان کرد تا عیان شود آنچه در سر دارید؟
دیوار فاصلهی ما بعدها که بزرگتر شدیم فقط همین یک لا در باقی نماند. به لطف بزرگترهای فامیل و بقیهی دوستان دیواری شد از جنسی نظیر بتون. روزهایی آمدند که گاه من تلاش کردم که بشکنم این دیوار را و روزهایی که او. اما نشکست که پیاش عمیقتر گشت. حالا برای اینکه صدایمان را بشنویم گهگاه که اجبارا میبینیم هم را، کمی فریاد لازم است. برای همین است که گوشم خوب میشناسد حرفهایی از جنس فریاد را. درست مانند این موجودی که پایش شکسته و همچنان تلاش میکند برای ماندن. فریاد میزند برای دستی. دستی شاید از جنس من برای در امان ماندنش از این گرداب... حمید این بار به در میزند.
چه کنم که نمیتوانم بگویم دل سپردهام به این موجود کوچک مشکی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر