۱۳۸۸۰۳۱۲

وقتی برق می‌رود...



مايكرو فيكشن

(دوره‌ي جديد، شمارۀ شش)


دیگران ایستاده‌اند و زُل‌زده‌اند به صفحه‌ی دیجیتالی که حرکتش را آغاز می‌کند. آرام و منظم. گویی مدت‌هاست که انجامش می‌دهد: مو به مو، پشت ‌سر هم و با کهولتی برازنده‌ی دستانش. نه شتابی دارد برای پا‌به‌پاشدنِ دیداری، و نه چشمانی که دوخته شده باشند به جایی در انتظارش. همانطور که پیش می‌رود، دستکش‌های نایلونی و مچاله‌شده‌ی یکبار‌مصرفش را از جیب مانتوی خاکستریش بیرون می‌کشد. به نظر، تاب پوشیدن‌شان را ندارد. چند‌باری پسشان می‌زند. وقتی دست‌ها مغلوب‌ می‌شوند به انتهای راه رسیده است. خم می‌شود. دست‌ها را، جلوتر از پاها، بر روی بدن سرد پله می‌گذارد. در همان حالت کمی در موضعش جابه‌جا می‌شود تا تعادلش را بازیابد، درست مانند کودکی که می‌خواهد آغاز کند هستیِ چهار دست و پایش را. یک پا را ستون می‌کند و پای بعدی را با مهارت خاصی زیر شکم خود جمع می‌کند و روی پله‌ی بعدی می‌گذارد. دست مخالف را حرکت می‌دهد روی پله‌ی بالاتر. زیر لب وردی یا شاید هم دعایی می‌خواند تا کوتاه شود مسیر. روی پای جلوییش بلند می‌شود و با دست مخالفش خود را بالا می‌کشد. جای پا و دست‌ها را عوض می‌کند و تا پاگرد به همین ‌شکل به صعودش ادامه‌ می‌دهد. آنجا که می‌رسد گویی تازه کشف کرده که چه خوب است سپردن کمی از وزن بدن خسته‌اش بعد از سالیانی دراز، به دست‌ها...

۱ نظر:

آیدا گفت...

با اینکه موضوع آشنا بود اما طوری می نویسی که انگار اولین بار است که می خونمش! با اشتیاق تا آخرش رو دنبال میکنم!