داستان كوتاه
(دورهي جديد، شمارۀ يك)
برايِ پل نيومن، به خاطر اِشرافش بر قاعدۀ بازي
«نهايت پختگي يك مرد اين است كه در پيري به جديتي
برسد كه در كودكي هنگام بازي داشته است». نيچه
وارد كتابفروشي كه ميشم، يه دختر عينكي، اما شاد، با آرايشي غليظ و مقنعهاي نصفه و نيمه، پشتِ ميز نشسته. حدودايِ ظهره. داره يه ساندويچ ژامبون رو با ولع گاز ميزنه. بهش ميگم: «مديريت بازاريابي رو دارين، نوشتهي فليپ كاتلر... ». جملهام ناتموم ميمونه. چون پا ميشه و كتاب رو مياره. ميگم: «چند؟» همونطوري كه از ساندويچ با سس زيادِ خودش گاز ديگهاي مي گيره، ميگه: «پونزده». ميگم: «پشتش كه زده شيش تومن!» ميگه: «خب آره! خودتم كه داري ميگي، اون پشتشه! قيمت ما پونزده تومنه». پشت ال.سي.ديه نوزده اينچي كه ميشينه، يه گاز بزرگِ ديگه ميزنه و ساندويچ رو نصف ميكنه. احتياطهايي رو كه دخترا معمولا هنگامِ خوردنِ غذا جلويِ غريبهها دارن رو از ياد برده. رو حسابِ عادت ميذارم و با تشكري خشك و خالي، ميزنم بيرون.
با چرخي كه تو انقلاب ميزنم متوجهي نايابي كتاب ميشم. پس به اين خاطرِ كه قيمتش دو برابر و نيمه! دلم نميخواد اما مثلِ اينكه مجبورم برگردم پيشش.
اينبار كه وارد كه ميشم، اِسِمِسهايي رو كه داره با صداي بلند براي دوستش ميخونه و ميخندن، قطع ميكنم. در حاليكه از عصبانيت دارم به خودم كلماتي رو ميگم كه خودمم نميفهمم، پونزده تومن رو ميشمرم و ميذارم رو ميزش: «ببخشيد اون كتابي كه يك ساعت پيش ازتون خواستم رو لطف ميكنيد؟»
ـ كدوم؟
ـ مديريت بازاريابي ديگه... نوشتهي كاتلر.
ـ ... آهان! تموم كرديم. اينجا كتاب لحظهايه. ممكنه تو يه لحظه چندتا از يه عنوان داشته باشيم و لحظهي بعد نه!
ـ يعني الان هيچي موجود ندارين؟!
ـ فكر كنم مقصودم همين بود.
و بعد يه لبخند پيروزمندانه تحويلم ميده و نگاشو از من ميگيره و ميده به دوستي كه كنارش نشسته.
از كتابفروشي كه ميزنم بيرون، متوجهي نوشتهي رو درش ميشم: «كتابِ نايابِ مديريت بازاريابي، نوشتهي كاتلر موجود است». لبخندي بيمعني رو لبام جاري ميشه كه بيشتر مزهي شكست ميده. حالا كيفِ دستيم رو بيهدف تو دستم، آويزان، عقب و جلو ميبرم و قدمام هم بيهدف مسير دستايِ بيهدفم رو دنبال ميكنن. يه سيگار از دكهي خيس و داغونِ ميدون ميگيرم و دودش رو هُل ميدم تو حجمِ هوايِ گُنده و كثيفِ انقلاب. اينجوري حداقل كمي از تحقير دخترك، با اون خندهي معنيدارش رو كم ميكنم. نميدونم چرا هميشه بعد از اينكه يه اتفاق، يه صحبت، يه رابطه يا هر چيزِ ديگهاي رو از سر ميگذرونم، بهش فكر ميكنم و بعد راهِ مقابله يا از پسش بر اومدن رو ميفهمم. از موقعي كه خودم رو شناختم اين شكلي بودم. هيچ وقتم پامو تو هيچ مطب روانپزشكي نذاشتم. بعد از پيدا كردن راهحل هم احساس خوبِ «بودن» بهم دست ميده. يه جورايي انگار كه بودنم بهم ثابت ميشه. البته اين روش هميشه مؤثر نيست. چون ممكنه نه اون طرف رو ببنم، يا اگرم ببينم فرصت يا شرايط حرف زدن پيش نياد.
پايين دكهي روزنامهفروشي چشمم ميافته به عنوان مجلهها و روزنامهها. يكي يكي ميام جلو. به روزنامهي فيلم ميرسم. روش تيتر زده: آسيب شناسي جشن خانهي سينما (!). و بعد چندتا نقد دربارهي اكرانِ پائيزهي فيلمهاي ايرانيِ رويِ پرده. با خودم ميگم، اين فيلمهاي بيسر و تهِ رويِ پرده، كه پُره از زوالِ سليقهي عمومي، مگه عمقي هم دارن كه به دردِ نوشتن مطلبي بخوره! تنها فيلم اكراني خوبِ اين روزا شايد «به همين سادگي» باشه. عنوانها رو ادامه ميدم. اون پايينِ صفحه زده «صد فيلم برتر تاريخ سينما به انتخابِ منتقدين كايهدوسينما». به نظرم چيزِ دندونگيري ميآد تو اين وانفسا. با يه پُكِ تُپُل از اين سيگار لعنتي، شيرجه ميرم تو روزنامه. مطلب تو صفحهي آخره. بازش ميكنم. تو رديفِ اول اورسن ولزه بيپدره با همشهري كينِ نازنينش. اين همه نسخههاي ديويدي از فيلمهاي خوب و تحسين شده، نتونستن كنارش بزنن. هنوزم سليقهي منتقدا، دههي پنجاه و شصت آمريكاست. هنوزم هاوارد هاكس و جان فورد و چاپلين و ژان رنوار و هيچكاك و گدار اون بالاهان. راستي رازِ موندگاريشون كجاست؟ بعد يادِ فيلمهاي بيرمقِ خودمون ميفتم. يادِ ادبياتِ تقليديِ بيهدف و تكراري و بيقاعدهمون. يادِ نويسندههايي ميافتم كه اونورِ آب ان و اونايي كه اينورن. تو يه گوشه چپيدن و زور ميزنن كه داستان بنويسن و فرقشون مثلا با ماريوس بارگاس يوسايي كه واسهي نوشتن رمان آخرش دورِ دنيا رو زد. يادِ موسيقي رپِ جفنگمون ميافتم كه نمونهي موفقش در مقابل حجمِ ناموفقش اصلن به چشم نمياد. راستي تا كي قراره فيلمامون، داستانامون، موسيقيمون و كُلَن هنرمون، تقليد و كپي باشه؟ اونقدر تقليدي و مسخره كه حتي اسم فيلم رو هم عوض نميكنيم.
يه كامِ ديگه ميگيرم و دودش رو وِل ميكنم تو اين هوايِ پر از عقدههاي فروخوردهي جلويِ دانشگاه. روزنامه رو ميذارم سرجاش. قاعدهي بازي... اوهوم، بايد رعايتش كرد. قاعدهي بازيِ رنوار رو اين اواخر، مجددن ديدم. واقعا رعايتِ «قاعدهي بازي» تو اين جهاني كه به قولِ هراكليتوس مثلِ كودكيه كه با شن و ماسه هِي بازي ميكنه، لازمه. قاعدهي بازي... چه تركيبِ با مسمايي. مگه نه اينكه يه عده متفكر و روانشناس كُلفت مثلِ اريك برن تو كتاب معروفش، The Games ميگن؛ اين دنيا از بازيهاي متعدد تشكيل شده. خُب پس، اگه بازيه، قاعدهاش رو هم بايد رعايت كرد. سادهاس، نه؟
همچنان كه كيفم رو بيهدف به عقب و جلو تكون تكون ميدم. به راهم ادامه ميدم. فكرِ ارائهي سه هفته آيندهام و دخترك كتابفروش با اون خندهي تحقير آميزش دوباره مياد تو ذهنم. همون اتفاقي ميافته كه گفتم. يعني تحليلِ اون صحنه يا اتفاق، بعد از حادث شدنش، برايِ حرفي كه شايد گفته نشده از طرفِ من يا تصميمي كه بايد برايِ بعد بگيرم. قاعدهي بازي، آره بايد رعايتش كرد. درست مثلِ نيومن تو «بيلياردباز» يا «بوچ كسيدي و ساندنس كيد»ِش. همونجايي كه يه بازي راه ميانداخت و با جديت توش بازي ميكرد. بعد وقتي ميديد جديتش بقيه رو هم سر ذوق آورده و اونا هم دارن جدي بازي ميكنن، يه گوشه، بيرون از بازي واميايستاد و از ديدن بازيِ بقيه لذت ميبرد. شايد يه جورايي ميخواست بگه؛ اين دنيا بازي تو بازيه، حواست جمع كن پسر!
بايد كتاب رو گير بيارم. اين تصميميِ كه با فكر كردن به اتفاقي كه افتاده ميگيرم. وقتي سيگار هم مثلِ حال و هوايِ بيرمق اين روزها، به ته ميرسه، وايميايستم و مسيرم رو به سمتِ كتابفروشي كج ميكنم. ميخوام قاعدهي بازي رو رعايت كنم. دخترك همونجا، پشت ميزش نشسته. من رو كه ميبينه لبخند ميزنه. بدون هيچ مقدمهاي ميگم: «مديريت بازاريابي فليپ كاتلر رو دارين؟» در ادامهي همون لبخند ميگه: «چند لحظه پيش كه گفتم، نه». دعا ميكردم تو جملهاش لحظه باشه. چون بازي با اين كلمه بود كه ميتونست شايد به نفع من تموم بشه. ميگم: «آره و همون چند لحظهي پيش گفتيد كه فروش كتاب اينجا لحظهايه. چند لحظهي پيش نداشتين. گفتم برم يه چرخي بزنم و چند لحظهي بعد بيام، شايد آورده باشين... در ضمن موقع اومدن تو ديدم هنوز جملهي: « كتابِ نايابِ مديريت بازاريابي، نوشتهي كاتلر موجود است» پشتِ شيشهاس، پس بايد داشته باشينش».
شليك خندهاش كتابفروشي رو برميداره. همونطوري كه از خنده خم شده روي ميزش، ميگم: «اگه تو اين لحظه هم نداشته باشين، ميرم و چند لحظهي بعد برميگردم».
بعد از يه دل سير خنديدن، پا ميشه و كتاب رو برام مياره. دو و نيم برابر قيمت كتاب رو ميدم و ميزنم بيرون.