۱۳۸۷۰۵۱۷

زنا مجاز نيستن تو قسمت مردونه بشينن!


مایکروفیکشن

يك
راننده كه فِسُ فِس كرد واسۀ رفتن، صدايِ همه دراومد. ولي من كه بهش عادت داشتم كَكَمَم نگزيد. راننده رو ميشناختم. پيرِ شركت واحد بود تو خط. از اونايي كه حالا بعد از سالها خدمت صادقانه كه اولش با بنزايِ 302 و بعد با اتوبوسهاي دو طبقه گذشته و حالا توقع هيچ اعتراضي رو ندارن. بعضياشون حتي ميخوان اين به اصطلاح «نسل سومي ها» هم يه جورايي دركشون كنن.
تو صحبتايِ اين راننده، مردم دهۀ شصت تهران، بعضِ مردم دهۀ هشتاد بودن. اينو تقريبا هوار ميكشيد. اينطوري عقدۀ‌ بي توجهي شركت واحد به خودشو رو سر مردم خالي ميكرد. تو ايستگاهها زياد لفتش ميداد. فكر ميكرد مردم هم مثِ خودش حوصلۀ بقيه رو دارن. و وقتي صدايِ جمعيت داخل اتوبوس در ميومد كه جا نداريم نيگر ندار، ميگفت:« مردم اون پايينم مثِ شما كار دارن ديگه، مگه شما همونايي نبودين كه تا چند لحظه پيش پايين بودن، خب اينام الان مثِ چند لحظه قبل شمااَن ديگه...» و بعد وقتي تويِ يه ايستگا كه شلوغ بود نيگر ميداشت رو به جمعيت ميكرد و ميگفت:«‌ آقا ... هي آقا، داداش...دو رديفش كن بذار خلق الله سوار شن ...كار دارن بندگونِ‌ خدا...آره دورديفش كن،‌ دَسِت درد نكنه».
هم مردم دُرُس ميگفتن هم راننده! نميدونم تو اين موقعيتا گير كردين يا نه، ولي من كه نميدونستم طرف كيو بگيرم!

دو
ايستگاه به ايستگاه بلند ميشد تا جمعيت رو بفرسته عقب. تا اينكه ديد يه دختر دبيرستاني و يه زن مسن كنار هم تو صندلي آقايون، درست پشت در عقب نشستن. اينجا بود كه زد رو ترمز و بهشون گفت:« لطفا از صندلي مردا بلند شين». اينو كه گفت زن مسن پاشد و روبروي در عقب تا جايي كه جا بود خودش رو چسبوند به قسمت زنونه. اما دختر جوون زير زبون غُرلُند ميكرد. يه چيزايي تو مايه هاي:« خب جا نيس والا نمي شستيم اينجا كه! ». راننده كه ديد دختر بلند نميشه يه بار ديگه جملشو تكرار كرد. اما دختر از جاش تكون نخورد. يه جزوه هم دستش بود و به اون نيگا ميكرد و زير لب هي غُرلُند ميكرد. حالا صداي جمعيت هم دراومده بود. چند تايي به راننده ميگفتن بي خيال شه و حركت كنه. چند تايي هم به دختر تشر ميزدن. اوضاعي بود. راننده براي بار سوم گفت:«‌ مگه با تو نيستم...مگه نميگم بلند شو... زنا مجاز نيستن تو قسمت مردونه بشينن!» دختر كه نيگاهِ‌ مردم روش سنگيني ميكرد رو به پير مردي كه كنار صندلي وايساده بود وبعد از بلند شدن زن مسن فرصت نشستن داشت ولي به خاطر قشقرقي كه راه افتاده بود بي خيال نشستن شده بود، كرد و گفت:«‌ آقا شما مشكلي دارين كه من اينجا نشستم؟ ». تمام اميد دختر به «نه» گفتن پيرمرد بود كه هيچوقت نشنيد. دختر دفترشو با عصبانيت بست و بعد در حالي كه از رو صندلي بلند ميشد رو به راننده كرد و گفت:« همش يه نفرم ديگه، چه اصراري دارين شما؟!». راننده تكرار كرد:« زنا مجاز نيستن تو قسمت مردونه بشينن...مگه اولين بارته كه سوار اتوبوس ميشي...نمي بيني پيرمردِ كنارت سرپا وايساده؟» دختر در حاليكه داشت بيرون ميومد گفت:« خُب كنار من كه يه صندلي خالي بود!». راننده ميخواست يه چيزي بگه كه يهو يه نفر از وسط جمعيت داد زد:« صلوات ختم كن!».
هم راننده دُرُس ميگفت هم دختره. نمي دونم تو اين موقعيتا گير كردين يا نه، ولي من كه بازم نميدونستم طرفِ كيو بگيرم!

۱ نظر:

آیدا گفت...

آره! منم خیلی پیش میاد تو همچین موقعیت هایی گیر می افتم! نمی تونم قضاوت کنم پیش خودم! بعد از کمی کلنجار رفتن، بیخیال قاضی بودن می شم!