۱۳۸۷۰۵۲۰

به بهانه مرگ شكيبايي

مرگِ شكيبايي



شكيبايي مُرد. اين خبر هم مثل ديگر اخبار با تيتري ساده دست به دست خبرگزاريها شد در روز جمعه ۲۸تير: مسابقه براي درج خبرِ مرگِ يك هنرمند.
وقتي خبرِ مرگ او از تلويزيون پخش مي شد، نميدانم چرا ياد داستاني از براتيگان افتادم در مجموعۀ اتوبوس پيرش. آنجا كه مردي قرار است خبر مرگ پدر همسرش را به او بگويد. زن در خانه نيست. او تا شب با خود كلنجار ميرود كه چطور بايد اين خبرِ به ظاهر ساده براي خود و ناراحت كننده براي زن را، برايش بازگو كند. او از ميزان علاقۀ همسرِ خود به پدرش بي اطلاع است. اگر به پدر علاقه داشته باشد، چطور بگويد كه با اندوهِ زنش همدردي كرده باشد؟ و اگر اين ميزان كم باشد چگونه بگويد كه خود در نظر زن غريب نيايد؟ آخرِ كار، وقتي زن از سر كار خسته و كوفته بر ميگردد، تمامِ جمله هايي را كه تا حالا برايِ حالاتِ متعدد روحي او ساخته بوده را فراموش كرده و ميگويد:«بابات مرد!» و زن مات و مبهوت فقط به او زل ميزند!
مادرم با خبر مرگِ او جابجا شد. پدرم سيمهايي رو كه در دست داشت رها كرد و با لباس كاري كه معمولا براي تعميرات و انجام دادنِ كارهاي خانه بر تن ميكند، خيره به تلويزيون ماند. جوري كه اگر مثلا عمويش يا يكي از وابستگان درجه دومش مي مرد، اينطور واكنش نشان نميداد.
ميدانيم كه مي ميريم. ميدانيم كه ماندني نيستيم در اين دنيا. در اين دنياي سراسر ترديد و اضطراب. در اين دنياي بي تفاوت به ما. اين را به وضوح ميدانيم. در اين دنيايي كه روسو گفته بود به خودي خود «خير» است و ما انسانهائيم كه آنرا شر ميپنداريم. اما جالب آنجاست كه تاريخ در زمانِ خود روسو هم به اين قضيه اعتراف داشت كه نه انسان و نه طبيعت به خودي خود و به ذاته خير نيستند. كافي بود روسو به تاريخ جنگها و فجايع انساني نظري ميافكند: چه موجودي بيشتر از خودِ انسان به او آسيب رسانده است؟! طبيعت و نظام علت و معلول آن كه چيزي جز ضرورت نميشناسد، به مرگِ انسانها بي تفاوت است. ولي آيا ما آدمها نيز بايد بي تفاوت باشيم؟ ميدانيم كه ميميريم. اما دريغ از يك تحول كوچك در نگاه و نگرشمان به زندگي. به زندگيي كه با مرگ آميخته است و با آن ميتپد. (مگر بايد چه كرد با اين مرگ؟)
مادرم به سمت تلفن ميرود. نگاهش ميكنم. گوشي را بر ميدارد و شماره را ميگيرد. نام مادربزرگ برايم آشناست. احوالش را ميپرسد. مرگِ شكيبايي او را به فكرِ مرگ مادر بزرگ انداخته است. آري همين نزديكيهاست. اينقدر نزديك كه فراموشش ميكنيم. مانندِ ضربانِ‌ قلب!
پدر اما، به كارش ادامه ميدهد. واكنش آرام و دنبالِ كارِ خودمان رفتنِ بعد از شنيدنِ خبرِ مرگ غريبه ها، شايد واكنش اغلبِ ما باشد. كار را نيازِ خود كرده ايم و از همه بدتر آنرا سر ليستش قرار داده ايم. كار بايد به نيازهامان جواب بدهد و ما آنرا نيازِ خود كرده ايم؟! يا شايد بهتر باشد به يادِ آن صادقِ فلسفه بگويم: « كار را نيازمان كرده اند». كرده اند؟! اما چه كسي؟ متفكران؟ دولتمردان؟ روحانيان؟ دانشمندان؟ عامي مردم؟ يعني، همه با هم؟ ميگويند كار برايِ رفاه است. آري برايِ‌ ساده سازي است. برايِ ساده سازيِ اين پيچيده دنيا. ما به اين سمت پيش ميرويم. به راستي براي چه با ابزارِ تكنولوژي ميخواهيم همه چيز دمِ دستمان باشد؟ چرا همه چيز را ساده تر ميكنيم؟ به خاطرِ مرگ؟ ما كه به آن فكر نميكنيم، ميكنيم؟ ما كه همواره از آن دوري ميجوييم! با اينكه ميدانيم موجوداتِ عاليي هستيم كه روز به روز به فساد نزديك ميشويم. با اينكه ميدانيم:«ان الانسان لفي خسر». ما ميدانيم و فرار ميكنيم. شايد به اين شكل انتظارِ طولانيمان كمتر درد آور به نظر ميرسد. انتظارمان براي رسيدنِ روز‍ِ فساد.
فردا غوغايي است در نبودِ شكيبايي. دوست، آشنا،‌ نا آشنا، هنرمند، سياستمدار،... به مزارش ميشتابند.او را تقدير ميكنند. تلويزيون برنامۀ ويژه اي تدارك خواهد ديد. رشيدپور افسوس ميخورد كه چرا در يكي از برنامه هاي لوس و سطحي شدۀ مثلث شيشه ايش (برخلاف شبِ شيشه اي كه برنامه اي عميقتر بود) از او دعوت به عمل نياورده است. مجلۀ فيلم مسلما مطلبي خواهد نوشت. اما همه ميدانيم بعد از اين چند روز چه خواهد شد. نميدانيم؟! برنامه هايمان به روالِ عادي خود باز خواهند گشت. همه سرِ كارمان خواهيم رفت و البته همه به سويِ مرگ. اما چه دردآور است اگر قدري تأمل كنيم. (نه؟) برايِ همين است كه راهمان را ميكشيم و ميرويم. چه خوب گفته است اين متفكر سينماگر، برگمان:«مگر ميتوان به مرگ چشم دوخت و زندگي كرد؟»
راستي امروز عمويِ همكارم هم در تصادف كشته شد. چند سالِ پيش كوبريك مُرد (راستي هنوز هم دلمان برايت تنگ ميشود استنلي! تنگ ميشود براي پرتقالِ كوكيت كه هنوز هم «كوكش» ميكنند. كوكش ميكنند و ما بدنمان ميلرزد كه نكند آنچه استنلي ميگفت هنوز هم دارد اتفاق مي افتد؟). چند سال قبلتر حاتمي و چند سال قبلتر از آن پدر بزرگِ مادريم. اينها فارغ التحصيلانِ كلاسِ مرگ هستند و ما زنده ها، شاگردانِ آن. و به راستي كه چه شاگردانِ‌ بدي هستيم در كلاسِ‌ مرگ. تا فرصت كنيم از كلاس جيم ميشويم. درسهايش را نمي آموزيم تا بتوانيم بيشتر خود را گول بزنيم. تا فقط كمي بيشتر ادامه دهيم.
وقتي فهميديم عمويِ همكارمان مرده، با بچه ها رفتيم و فاتحه خوانديم. اما، بعد از آن چه شد؟ چه كرديم؟ بعد از آن چگونه ايم؟ اين همه مرگ با ماست و ما بي تفاوتيم؟ نيچه چه نيك ميگويد در فراسويِ نيك و بد:« انسان در چه سادگي و فريبِ شگفت انگيزي زندگي ميكند! اگر چشمي براي ديدارِ اين شگفتي داشته باشيم، هرگز از اين شگفت زدگي نخواهيم رست! چه روشن و رها و سهل و ساده كرده ايم هر آنچه را كه گرداگرد ما را فراگرفته است! چه نيك بلديم كه حواسِ خويش را گذرگاهي برايِ امور سطحي و انديشۀ خوش را شهوتي خدايي برايِ جهشها و خطاها بدانيم! چگونه از همان سرمنزل كار دريافته ايم كه ناآگاهي خويش را پاس بداريم تا از خودِ زندگي لذت ببريم!» به راستي كه چه ساده ميگيريم مرگ را و هر آنچه اطرافِ ما را فرا گرفته است. يادِ‌ ژيژك افتادم و لقبي كه به قرنِ حاضرِ ما ميدهد:« قرنِ xx ام! ». به راستي جايگاهِ فكر به مرگ در قرني كه متفكرمان «xx ام» مينامدش كجاست؟
نميگويم آنچنان به مرگ فكر كنيم كه زندگي را تباه كنيم. ولي آنچنان زندگي نكينم كه مرگ را فراموش كنيم. علم فرآيندي است كه زندگي ما را بهبود ميبخشد. اما علم تنها يك ابزار است. كارِ علوم تجربي توليد مفهوم نيست و از جمله «مفهومِ زندگي». ولي ما انسانها برايِ فهمِ زندگيمان و البته فهمِ مرگ كه جزء زندگي است هم به ابزار نياز داريم، هم به غايتها. ابزارها را ميسازيم به كمك علم، به كمك تجربه، اما غايتها را چه كنيم؟ جوابِ اديانِ الهي معلوم است. و بيشتر مردم به آن ميگروند. مؤمنان به راهِ دين ميروند. راهِ دين هم مشخص است. چون و چرا ندارد. هركه چون و چرا دارد بيرون از آن است. اِكو حق دارد آنجا كه ميگويد:«انسانها در واقع حيوانات اهل دين و ايمانند. به لحاظِ روحي ـ رواني بسيار دشوار خواهد بود كه آدمي بدون آن توجيهي كه دين [دربارۀ هستي و مرگ] در اختيار او ميگذارد همچنان به زندگي خود ادامه دهد».اما به قولِ آن شواليۀ خسته از نبردِ برگمان در «مُهر هفتم» اش:« چه خواهد گذشت به ما كه ميخواهيم ايمان داشته باشيم ولي، نميتوانيم؟ چه بر سرشان مي آيد آنهايي كه نه ميخواهند ايماني داشته باشند و نه ميتوانند؟» كجا ميتوان جوابِ اين قبيل سؤالات را پيدا كرد؟ آيا علوم جوابي دارند؟ آيا فلسفه جوابِ قاطعي دارد؟ به راستي تكليفِ آنهايي كه نميتوانند ايمان بياورند چيست؟
گوركي بعد از مرگِ آفرينندۀ آناكارنينا ميگويد:« او سراسرِ زندگي به دنبالِ‌ خدا بود. اما از مرگ وحشت داشت. شايد از خدا يك درخواستِ بزرگ داشت، اينكه نميشود برايِ يكبار هم كه شده در قانون خود در مورد او استثناء قائل شود و به او عمري طولاني بدهد!». و خودِ‌ لونيكالوويچ (لئو تولستوي) در كتابِ «اعترافات» خويش مينويسد:« چه كاري از علوم ساخته است در برابرِ مرگ؟ هيچ. من اين پاسخ را بعد از مرارتهاي ِ بسيار و پژوهشهايِ فراوان يافتم. ابتدا كه به اين پاسخ رسيدم سخت جا خوردم، پس دوباره آغاز كردم اما هرچه بيشتر جلو ميرفتم بيشتر نااميد ميشدم. بيشتر نااميد ميشدم از اينكه اين علوم نه جوابي برايِ هستيِ ما دارند و نه مرگِ ما.»
به راستي توانسته ايم زندگيِ خوبي ـ در همان مفهومِ نسبيِ آن ـ در برابرِ مرگ داشته باشيم؟ به واقع توانسته ايم؟

هیچ نظری موجود نیست: