به میم.
ادامه...(۴). بازیِ جنگ به
زمانهی جنگ (۲).
کافر و مؤمن.
] يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُواْ زَحْفًا فَلاَ تُوَلُّوهُمُ الأَدْبَارَ.
قرآن. 8/15]
{برای اینکه بنشینم و به تو بنویسم، مینشینم در گوشهای از هال خانهی کوچکم. پیسیام اینجاست. کنار دستم کمی آنطرفتر، پنجره قراردارد رو به خیابان نهم که مردم آمدوشد میکنند. طبقهی اول مثل من که باشی هر روز ماجراهاییست. خودِ نوشتن اینها توان میخواهد که من ندارم. داشتم به تو مینوشتم که حدود یازده شب بود و صدای بغضآلود زنی نوشتنم را ربود. کنجکاوانه و حریصانه با دست به پنجره رسیدم. مردی با پِرشیایِ سفید در پیاش بود. هی میگفت آبروریزی میشود و من میشنیدم و مرد مرا نمیدید و اصرارداشت که زن سوارشود. زن با بغض که داشت زیر لب میگفت میخواهد که بشود. همینطور زیر لب میگفت و داشت با گوشیاش تاچمیکرد نمیدانم کی را که برنمیداشت و باز زیرلب چیز میگفت. مرد روی یک بود توی پرشیا و هی اصرارمیکرد. زن از زیر پنجرهی من ردشد. مرد مرا نمیدید. نمیدانم چرا از پرشیا پیاده نمیشد. زن کمی آنطرفتر از در خانهِِی من ایستاد و با هقهقی که چند لحظهی بعدش بغضش را ترکاند به مرد گفت میخواهد برود خانهی خودش.
نون ب./ از نامهها به ب. ر.}
من کمک تیربارچی بودم،
امیر گربه تیربارچی. از من سه سالی بزرگتر بود امیر و کلاس سوم. ید طولایی در آزار
و اذیت گربهها داشت و حیلتهای جذابی در این امر بهکار میبست. این آزارها،
انتقام شومی بود که مثل کشتن دختران باکرهی شهرباز تمامی نداشت اما بدبختی بزرگ
او این بود که شهرزادی نداشت؛ چون یک گربه قناریهاش را پرپر کردهبود حالا تمام
گربههای شهر مقصر او بودند ـهرچند فکرکنم این ماجرا یک بهانه بود تا او،
استعدادش را در سبکها و طرحهای مبتکرانهی آزار دیگری کشفکند. یکی را دارزد
کشت. یکی را اسپری رنگ پاشید و تمام بدنش را رنگ کرد و حیوان تنفسش گویا که نیمبند
شدهبود، دپرس شد و مرد. یکی را قیر داغ در حلق کرد و کشت. یکی را پوست گردو در
دستها و نه پاهاش کرد و به دیار باقی رساند. این یکی را دیده بودم. اواخر عمر میلنگید.
یکی زیرش گرفتهبود یا از جایی افتادهبود. همانجا نزدیک امیر ماند تا بمیرد. به
دشمن خود پناه آوردهبود از ترس مرگ. امیر وقت غذا دادن به او را مدام بیشتر کشمیداد
تا زجرش را بیشتر کند. چه نالهها و زجههایی که نمیکشید. امیر ولی، عین خیالش
نبود. سه طبقه، خانهی نما سنگ مرمری سفید دستش بود و به تخمش هم نبود همسایهها.
مادرش معلم بود اما نه مثل ابراهیمی نازنین من. زن گندهی احمقی بود گوشتآلود که
وقتی مینشست توی پیکان سرمهای غلیظِ پنجاه و شش که داشتند با داشبورد چوبی که
ساعتی داشت عقربهای، ماشین
یلهمیشد سمت او. ثانیهشمار نداشت. من
عاشق ساعتشمار کوچک و کند قرمزش شدهبودم. شیدای تعلیق و کندیش. چیزی ذاتی
داشتیم در اشتراک باهم انگار. حالا که بهش فکرمیکنم لبخند میزنم به لختی هر دو. بعدها
آنطور شیدای هیچ عقربهی ساعتشمار دیگری مثل او نشدم. نمیدانم معلم چه بود. توی
زنهای محل پیچیدهبود که مردش را دقداده. با هیچ زنی نمیجوشید. شاید از همین
ماجرا بود که حرف برایش درآوردهبودند. ما ازش میترسیدیم. غول ما بود. صدای نکرهای
داشت. هروقت نوک استیل و براق سپر ماشینش را میدیدیم که میپیچید توی کوچه، چه با
امیر داشتیم بازی میکردیم و چه بی امیر، فرارمیکردیم خانههامان. امیر شوآف
داشت برای مادرش، مادرش شوآف داشت برای در و همسایه در همان کوتاه سلام و علیکی
اگر میکردند. زن گندهی کودن خیالمیکرد پسرش پیغمبر است. همواره پشتش درمیآمد.
نمیدانم، شاید هم میدانست چه جانوری از زیر دامنش بیرونزده و ماجرا را میپوشاند.
خب همان یک پسر را داشت و سه طبقه خانه، یادگار شوهرش. فکرکنم از هماو بود که
امیر هم هیکل بزرگی داشت. پدر نداشت امیر از وقتی یادم میآید. بعدها وقتی امیر بزرگتر
شد، ماشین غلیظ سرمهایشان شد مرکب زنبازیش. مرتب زنِ مردم میگایید: زنِ رهگذر
توی کوچه، زنِ از توی خیابان، زنِ پرستار مجرد و نامجرد کشیک کلینیک شبانهروزی
محله، زنِ مسافر، زنِ از در و همسایه....هیچ خط قرمزی نداشت. یکبار وقتی زنِ
مستاجرشان را گاییدهبود مردش آمدهبود سر و صدا راهانداختهبود جلوی در خانهشان.
هیکل نحیفی داشت مردش. امیر با لگد گذاشتهبود تخت سینهاش و مردش چندتا پله تا
پاگرد را پسپسکی رفتهبود و سرش شکستهبود. بعد آن واقعه از آن کوچه رفتند زن و
شوهر. یعنی مادر امیر بیرونشان کرد. دستش به جایی بند نبود مرد.[Here is a place of disaffection] این دنیا و آن کوچه جای مستاجرها نیست. مثل ما که مستاجر
خالهمان بودیم و سال بعدش رفتیم. این دنیا و همه کوچهها جای پولدارها و خانه سه
طبقهایهاست تا زن مستاجرها را بگایند.
]
خود از خویشتن میآگاهی
وینسان گواهمیشود
بخار دور رهایی[
به امیر گفتم: «پوست گردوها را از دست حیوان بکن.» گفت: «برای چه؟ مگر نمیبینی چه زجری میکشد!» گفتم: «یعنی چه؟!» گفت: «ناراحتی گمشو بیرون.» و من گمشدم بیرون. این تصویر ماجرای
هفت/ هشت سال بعد است که رخ داد. وقتی رفتهبودیم خانهی خالهمان خالهبازی. از
هفت/ هشت سال قبل تا به آنروز، نمیدانم چند گربه را کشتار کردهبود با زجر.
جانوری سادیستی بود این امیر. میتوانست کارگردان تراز اولی در تولید فیلمهای بیدیاسام
باشد. جنگ نگذاشت. البته اگر بزرگتر بود که برود جنگ، میشد جزو بازجوهایی که
خوب بلدند حرف بکشند. تبحرِ همراه با لذتی وافر داشت در آزار دیگری. پسرخاله کشفش
کردهبود و من را سپرده بود به او. در یکباری که طرحش را وقت پیادهشدن از نزدیک
دیدم؛ چند علمک دوش را سری بههم بست و به فرمان پسرخاله آب کرد در سری پنجتایی و
تا شرت عراقیها را خیسکردیم. چه لذت ناجوری داشت...این بار اما خبری از علمک
فلزی دوشها نبود. چون وقتی نداشتیم و عراقیها از دو سر کوچه قیچیمان کرده
بودند. شلنگ قرمز باریکی را از انباریشان بیرونکشید و با سهپایهاش در گلدان
جاسازیکرد و گذاشتیمش بالاسر در آهنی خانهشان که پشتش حیاط میشد. خانهشان
شمالی بود و دید داشتیم به کوچه از بالای در حیاط. عراقیها از دو سو ریختند. مثل
فیلمها گذاشتیم خوب نزدیک شوند. صدای شکستن شیشهها یا صدای رکابزدن که میآمد
میفهمیدیم نزدیکتر شدهاند ـفرضکن شبیه صدای زنجیر تانک در کوچه پسکوچههای
خرمشهر. همه منتظر فرمان پسرخاله میماندیم. من کمک تیربارچی بودم، امیر تیربارچی.
فرمان که میآمد ابتدا تیربار امیر بود که آشولاششان میکرد و بعد سنگ و آب
جوش که بر پیکر بینواشان میریختیم. فشار شلنگ امیر چون باریک بود، زیاد بود و
چشم و چالشان را درمیآورد. ژست تیربارچیها را میگرفت و مینشست پشت گلدان و به
من فرمان بازکردن شیر آب را که میشد قطار فشنگ میداد. ممکن بود اگر درست هدف
بگیرد بیشتر از یک عراقی شکارکنیم.
پس عراقیها از دو سو ریختند؛ با دوچرخه، با سنگ، با سرعت. این بار اما
چیزی دیگر هم داشتند که پسرخاله حسابش را نکردهبود؛ نارنجک. نارنجکِ چارشنبهسوریها.
پیشدستی کردهبودند. هرجا که میدیدند ما را، جلوی دهان برده، پرتابمیکردند.
جایی از در و دیوار را نگذاشتند که سالم باقیبماند. واقعن آشولاش شدیم. صدا بود
و دود و سیاهیِ آجرها و فریاد همسایهها. پدر و مادرها همه از وررفتن با همدیگر
بیرونکشیدند و همانطور نیمتنه پوشیدهـنپوشیده آمدند ببینند عراقیها با خانهشان
چه کردهاند. دود بود و سیاهی. خب خانههامان را نشان کردهبودند. هم سنگ داشتند
و هم نارنجک. شیشهها پایین آمد و دیوارها سیاه شد. هیاهویی بود. صدای فرماندهمان
نمیآمد. من همانطور کنار شیر تیربارچی ماندهبودم. امیر با دستش علامتمیداد. با
علامت هر دست فشار بیشتر میشد. اما بالاخره امیر را زدند. با یک نارنجک افتاد کف
حیاط. سیاهی بلند شد. من چشمانم چیزی ندید. گوشهام سوت میکشید. پسپسکی افتادم
روی خاک نرم باغچه. گوشهی پایین چشم چپم خورد به لبهی سنگ باغچه. حالا هم اگر
بخواهم چشمک بزنم جاش درمیآید. گودمیشود. خاطره با نشانش مانده. بعدش دیگر حتمن
پدر و مادرها ریختند و بعد داد و فریاد و ما را رساندند به بخیه.
[Time past and time future,
Allow but a little consciousness]
تا بعد...
ببوس روی شیدا را.
قربان تو/ نیما.آباننودوچارشمسی.
پسنوشت:
ـ از قول من به شیدا یادآوری:
"رمان" بیروندادن کار
خطیری است عزیز من. توانش را این روزها ندارم. دو مبحث است؛ اولی: مدتی جایی کندن
میخواهد که فیالحال شدنی نیست. بعد در این کندن که اگر مقدور بشود؛ ابتدا ساختن
و پرداختن مدام دیگری در خود است و پسِ آن با او نشستن و برخاستن، زندگیکردن است
مثل داستایوسکی، مثل مارکز که برای نوشتن صدسال، هژدهماه
بست نشست بالاخانهی خانهاش و هیچ رپرتاژی ننوشت و زنش بهش میرسید. شنیدن و لمسکردنش
است. نوشیدنش است. مثل راهرفتن و حرفزدنهای شبانهی با خودِ داستایوسکی در خانهی
خواهرش وقتی برادران کارامازوف را مینوشت، مثل دو روز گریهی مارکز در
آغوش زنش برای آئورلیانو بوئندیاست وقت کشتش. وگرنه که از جمالزاده و هدایت بگیر و
بیا تا گلشیری و این اواخر رضا قاسمی، اینها همه نوشتهاند اما ما چرا پس چیزیمان
نشده؟ همه را به صورت نور دنبالهداری وقت اوفول دیدهایم و بعد باکسی که قراربوده
بخوابیم، خوابیدهایم. یا مثل من اگر کسی نباشد که باهاش بخوابد، وقت دیدن مسئله
خود را به خواب زدهایم. اساسن ما آدمهای (در نظر کافکا آدم نه و "انسان") نسخهی ششم چقدر
توانایی این کار را داریم؟ خیلی کم. آنقدر کم که میشود گفت اصلن نداریم. در وجودمان
تعبیه نشده. در یوزرمنوالمان چیزی در این باره نیامده. باید از بیرون به دستش
بیاوریم. پس کار خطیری است. آنقدر خطیر که مجازاتش جنون است نزد
خدای یونس و خضر. اما دومی: میشود این که زمینهی جامعهی ما چقدر جا برایش
بازکرده یا ما چقدر جا را برایش بازکردهایم که بشود به کارش بست در زندگانیمان.
تو در نیس نشستهای و رمان میخوانی. کانتکستاش جور درمیآید. موراکامی
که در نیویورک نشسته و تایپمیکند، تایپکردنش جورمیآید با شهر و آپارتمانش، با
رشدش و با سقوط والاستریت (دیدهای در داستانی کوتاه چطور زیبا تاخته به راک
احمقانهی ژاپونی؟). اما اینجا که من نشستهام چه؟ چرا فیالمثل از فلان جای
آفریقا رمان درنمیآید؟ این چیزی است که بیشتر از اولی با آن درگیرم. لذا با مشیت
علایی موافقم که میگوید پیشنیاز به وجودآمدن چیزی با وجودیت "رمان" و تازه بعدش نقدها
و نظریهها، جنبشهای جمعی است و تغییر، تا نیاز چیزی شبیه رمان حسشود وگرنه چیز
یکدستِ درخودفرورفتهیِ لجنگرفته چه درمانش به رمان؟!