میم عزیز،
بازگفتوگویی برخی چیزها عجب دارد!
یک شب برایم خواب پیری دیدم. فرتوت و تنها شدهبودم. راستش،
در انتهای زندگی به گمانم نبودم ولی به غایت پیر بودم آنچنان که بگویند پیری در
فلانی افتاده. در همان پیری که بودم، یادمآمد در جوانی به قریب صد، یک چنین چیزهایی
در تصوراتم بوده. هراسکردم. بعد نمیدانم تا چه حد بعدش بیدارشدم. در خاطرم
نمانده یعنی. هر آنچه دیدهبودم در کاغذکردم. در همان دفتر لعنتی که میدانی. تا دوـسه روز
بعدش شکبودم. حرفمنمیشد با کسی. حتی منی که حرفمیزدم با من زیر دوش همواره،
با من هم هیچنمیگفتم. تو بگو اصلن چه میگفتم؟ میگفتم که پیریت شده آن!؟ که ریختت
شده آن؟ که تنت بوی سلولهای مرده و شاش میدهد؟ سر غذاخوردن هنگام کار، که غذانمیخوردم
که، خیرهمیشدم به جایی. یکی میزد به بازوم که هی کجایی! دستم میانداختند.
خیالمیکردند عاشقیت ربوده مرا. کاش او بود به جای پیری. اما نبود... شکبودنم که
طیشد و بعدش راهیشد، باورت نشود شاید ولی، هی میخندیدم. تا چند روز که ماجرا
جلوهمیکرد در ذهنم، هی میخندیدم. بعد یکی شبی برای آشنایی چند ماهه، ماجرا را نقلمیکردم
که درآمد که؛ میخندی؟ میخندیدی؟ و من نگاهشکردم همانطور پشت فرمان یک بزرگراه.
و چیزی نگفتم. نمیشناسیش. چنان هراسیدهبود از من که فونهایم را جوابی نیامد تا
مدتها پس از شنیدن ماجرا... یکبار دیگر هم ماجرا را با جزئیات بیشتر برای کسی که
در فکر عاشقیت بود برایم، نقلکردم. مشتاقی هیجانی ما در روزهای اول عاشقی، سدی
بود برای حیرتش. آن روزها که گذشت، چند روز بعد از آن روزها هم که گذشت، حیرتش جلوهکرد
و دید آنچه او عاشقش بوده من نبودم. چیزی در من ساختهبوده که جعلبوده، که نداشته
و نداشتهام، که ویرانشده در نظرش...
(دیدهای به
بعضیها معشوقبودهگی نیامدهباشد؟)
آری فدایتشوم،
بازگفتوگویی برخی چیزها سخت عجب دارد!
] سرچشمهی همهچیز
خود ماییم و با این است که خود ما معنی پیدامیکنیم./ نیما، حرفهای همسایه [
غمگینم برای ساد: مازوخیست دارم.
حال که این شد بگذار تا بگویمت: حال چراغی را دارم بالای تیرکی چوبی در
کوچهای تاریک، که باریکه راهی را روشن نگاهمیدارد برای عبور. فکرمیکنم سایبانی
هم بالای سر داشتهباشم. کماکان با او هستم تا فرسودهشود/فرسودهشوم.
] اصلیترین حالها
آن است که خودش به واسطهی زندهگی فراهمآید، پیش از آنکه خودتان قصدکنید./
نیما، همان[
۱ نظر:
ارسال یک نظر