به میشائیل کروگر
چیزی که رخداده و میخواهم بگویم، نمیتواند صحت داشتهباشد.
ولی مگر چقدر از رویدادهای دور و برمان صحتشان برایمان ثابتمیشود که بخواهم در
این مورد امیدوار باشم. تصویر آنچه دیدهام با وضوحی کامل در ذهنم ثبتشده. من اما
با وجود شفافیت آنچه بر من رویداده، آنرا برای خود بازگومیکنم. به این بازگفتن
به شدت نیازدارم. برای آدمهای درونم. و برای آنکه دچار جنون نشوم.
چندی پیش برای
مختصر کاری بر روی شلواری که تازه خریدهبودم راهی خیاطی محلهمان شدم. مغازه زیاد
از خانهمان دور نیست. از کوچه که بیرون بیایم، به دست راست که بپیچم، در خیابانی
فرعی که بیفتم، یک خیابان اصلی دارم و چند متری تا مغازه. وارد خیاطی شدم. پدر و
فرزندی گویا، قبل از من آنجا بودند. پدر با خیاط مشغول گفتگو بود. و پسر ساکت. در
یک آن برگشت تا مرا ببیند. رنگ به چهره نداشت. او من بود. من او بودم. از این لحظه
به بعد چیزی در خاطرم نمانده. گویا همانجا از حال رفتهبودم. آنچه پس از این مینویسم،
همه برای همین لحظاتی است که از دست دادهام.
برای پرسیدن
اتفاقاتی که پس از آن لحظهای که گویا بیهوش شده بودم رخدادهبود، پیش خیاط رفتم.
اما او ماجرا را انکارکرد. هرچند به نظرم آمد که او از بازگفتنش امتناعمیکند. سپس
مرا دیوانه خواند. فریادزد. عدهای جمعشدند. طرف او را گرفتند و مرا از مغازه
بیرونراندند. سرانجام برای به دستآوردن آنچه آدمهای درونم مرا به کاویدن آن
ترغیبکرده و میکنند، سراغ خود آنها را در آن حادثه گرفتم:
برای مختصر کاری بر روی پیراهنی که تازه برایم خریدهبودند،
همراه با پدر راهی خیاطی محلهمان شدیم. تا آنجا که یادم میآید هشت سال بیشتر
نداشتم و فرزند اول خانواده. قرارگذاشتهبودیم که اگر در دیکته سه بار پشت سرهم
بیست بیاورم پاداشی بدهد. نوع پاداش را پوشیده گذاشتهبود تا روز خرید پیراهن. دست
در دستان او هیچ وقت بیروننمیرفتیم، از اینرو پشت سرش با پاهای کودکیام هر قدم
او را با سه قدم جبرانمیکردم. و باز هم کممیآوردم.
از خانهی ما تا خیاطی حدود یک ربعی فاصله بود. بالاخره
رسیدیم. در آهنی و سنگین مغازهی خیاطی را با توانی چند برابر دستانم که تنها از
شوق جایزه میآمد به درون هل دادم. اما پدر که همواره استاد سرکوبی شوق و اشتیاقم
به چیزها در کودکی به حسابمیآمد این بار هم شاهکار کردهبود. با دیدن مرد خیاط
همهی آن ذوق پسرفت. درجا میخکوب شدم. و پاهایم توان از کفداد. پدر را در یک
لحظه دشمن خونی خود دیدم، و تمام آن تلاشها و انتظارها در آن لحظه تبدیل به احساس
تنفری بیحد نسبت به او شد. لبخندِ آرامش به نظرم مضحک و التهابآور آمد. لبخند
هولناکی که توسط مرد خیاط پاسخ دادهمیشد. او مردی بود کوتاهقد، با صورتی تکیده
و لاغر، گونههایی سوخته و چشمانی گودرفته که شیشهی ته استکانیِ عینکِ دسته سیاهش
به آن از بیرون عمق بیشتری میداد. چندشیِ تمام عیارِ ترکیببندیِ صورتش با ریش
تنک سفید و سیاهش کاملمیشد. شگفتا که پدر با این مرد چه راحت گرمگرفتهبود!
مرد خیاط به
همراه گوژِ پشتش که همچون مسئولیتی سنگین و اینجایی بردوشمیکشید، به سوی من میآمد.
ویژهگی دیگرش که مضحکمینمود و حالا با نزدیک شدنش کاملن عیان، متری بود که
همواره بر گردن این مردان است. متری که او بر گردن آویختهبود از دو سوی بدنش به
پشت سرش کشیدهمیشد. همزمان با آمدن او به سمت من که لَنگلَنگان صورتمیگرفت،
پسرکی همسن و سال من از پلکان دست چپ پائینمیآمد. چاقی بیش از اندازهی او نسبت
به سنش هولناک بود. ریزش عرقی که از پیشانیش جاری بود با هر پلهای که به من نزدیکمیشد،
افزونمیگشت. هارمونی مرد خیاط و پسر در گامبرداشتن به سوی من، مرا شگفتزده کردهبود. همهچیز در حد یک مراسم باشکوه استقبال در نظرم منظم و حسابشده
جلوهمیکرد: هر قدم که مرد خیاط به من نزدیک میشد، پسر هم از پلهها پائین میآمد.
سرانجام مرد خیاط به من رسید. حالا کاملن بر من احاطه داشت. با احاطهی او بر من، هراس
سراسر وجودم را ربود. کمی لرزیدم. به تنها حامیام نگاهی انداختم: مشغول روزنامه
خواندن بود. علاوه بر اینها عادتداشت در چنین محافلی چای جوشیدهی صاحب مغازه را
نیز هورتی سربکشد. بنابراین تمام امیدم به خودم بود. باید کاری میکردم. باید از
این صحنه هولناک بیآنکه آسیبی ببینم دوریمیجستم. باید فرار میکردم. اما با
کدامین پا؟ کدامین توان؟
در این فکرها
بودم که چهرهی چندشآور مرد خیاط را با لبخند هولناکش روبهروی خود دیدم. تقریبن
همقد بودیم. در پشت سرش، پسر روبهروی دفتری آبیرنگ و در ابعادی بزرگتر از دفاتر
معمولی قرار گرفتهبود. مرد خیاط آمادهی گرفتن اندازههایم میشد. پسر هم احتمالن
میخواست آنها را یادداشتکند. اما طولی نکشید که مرد خیاط عقبنشست. تعجب را در
چشمانش خواندم. صورتش درهم رفتهبود و دیگر آن لبخند هولناک را به چهره نداشت. یکیـدو
قدم عقبتر که رفت با انگشت اشارهاش مرا نشانهگرفت. حسکردم نیمفریادی با
دهانی باز ولی بیصدا میکشد. مردی که روزنامه میخواند و پسر، هردو به سویم خیره
شدند. مرد خیاط همانطور که عقبعقب میرفت و با انگشت به من اشاره داشت، پایش به
چیزی گیرکرد و با پشت به روی زمین افتاد. دیگر نوبت من بود که به خود نگاهی
بیندازم. سرم را از هر سه گرفتم و به پائین، به دو پاچهی شلوارم نگاهانداختم.
مایعی زردرنگ به طور مساوی از هر دو پایم میچکید و بین کفشهایم به هم میپیوست.