در خودزندگینامهای که کافکا نوشته و اخیرن توسط نوادهگان
دورا دایامونت در اختیار ناشر آثارش گذاشتهشده، درجایی ذیل آفریدن اثر «هنرمند گرسنگی»، کافکا آورده که وردستان مساح
رمان قصر مدام مزاحم او میشدند. آنها با وجود آنکه میدانستند نوشتن تا چه حد
برای کافکا حیاتی است، بیآنکه در بزنند به یکباره وارد اتاق کار او میشدند و
مانع نوشتنش شده، و از او میخواستند رمان قصر و سرنوشت آنها را هرچه زودتر به
سرانجام برساند. کافکا نیز سخت از کوره درمیرفته، به سمت آنها هجوم میبرده و
پس از مدتی پرخاش و بدوبیراه گفتن، پیادهروی در اتاق و با خود حرفزدن، با
ناباوری به آنها گوشزد میکرده که پا را فراتر از چارچوبِ شخصیت درنظر گرفتهشدهشان
در اثر گذاشتهاند. وردستها اما، با سماجتی مثالزدنی و البته به درستی، خود
کافکا را مسئول شخصیت و این نوع از منش خود میدانستند. آنها اتفاقن از او میخواستند
از شدت حماقت و جهان یکسر دلگرمکننده و درعین حال مسخرهی آنان در اثر بکاهد. کافکا
مانند اغلب اوقات نوشتهاش را در همین جا بیپایان میگذارد. اما آنچه از نقل قولها
و روایتهای دور و بر این ماجرا برمیآید، او توانسته آنها را تا صبح دست بهسرکند
با این تعهد که فکری به حال سرنوشت رمان و آنها بکند. البته نه اینکه دروغ
بگویدـ نه! میدانیم که کافکا هیچگاه دروغ نگفتهـ بلکه با تردستی خاص خود به آنها
پیشنهادداده که به متن اثر برگردند و رمان را بیش از آنچه هست دستخوش معضله نکنند
و به فکر خوانندگان معدودی باشند که قرار است رمان را بخوانند. پس از رفتن وردستها،
کافکا نیز وسایلش را به سرعت جمعکرده ـاز معدود تصمیمهای بدون شک و تردیدهای
معمول کافکاـ دستنوشتههای هنرمند گرسنگی را بازهم با نهایت زیرکی و شبانه به
ماکس برود سپرده و صبح خیلی زود و با اولین قطار به سمت وین و خانهی میلنا میرود.
در خانهی میلنا، ماجرا را با آب و تاب فراوان در حالیکه مدام از این سر اتاق به
آن سر اتاق میرفته و دستانش را در هوا با حرکاتی نامفهوم تکانتکان میداده، برای
دخترک بینوا و بیخبر از همهجا تعریفمیکند. میلنا که به نامهنگاریهای او پیش
از آمدنش عادت داشته، اینبار او را دیوانه خطابکرده و پیشنهاد بستریشدنش در
بیمارستانی مخصوص آدمهای پریشان و افسرده را، در حومهی وین به او میدهد. کافکا
که دیگر خیال بازگشت نداشته، به این شرط که میلنا در انتظار او باقی بماند، راهی
مرکز درمانی بیماران روانی میشود. در آنجا درنهایت تعجب با پزشکی همتخت میشود
که مدتها بود میخواست در داستانهایش برای کمک به شخصیتهایی نظیر ک. و گرگور
زامزا آنرا بسازد. دکتر کلوپشتک که خود غرق در دامِ نامههای پرشور متعدد
دوشیزگان وینی نسبت به خود است، در طی صحبتهای مفصل با همتختی خود، با زیرکی پی
به راز او میبرد و به کافکا گوشزد میکند که خود را مدام قربانی گفتمان حاکم
زمانه نبیند. از عشق با فاصلهای معین نسبت به زن حرف نزند و گرفتار همان سرنوشتی
نشود که پیشتر برای اودسئوس در تحریف روایتی از آن به دستداده. دکتر کلوپشتک، کافکا
را که البته قبل از آمدن به این مرکز تصمیم داشته به عشق میلنا پاسخ مثبت دهد مصممتر
ساخته و میپذیرد نوشتن را ـالبته پس از نوشتن خودزندگینامهاش و سپردن آن به دوراـ یکسره
کناربگذارد. کافکا بلافاصله پس از خلاصی از آنجا با میلنا پیوند زناشویی میبندد و
سالها به خوبی و خوشی در کنار او زندگی میکند.
۱۳۹۱۰۹۰۹
۱۳۹۱۰۸۱۱
پیچ بلوار
رکابزنان مسیری دلنواز را میراندم: بلواری با سطحی صاف و
یکدست، با پیچ و شیبی ملایمِ رو به پائین که درختان توتاش در حاشیهی آن منظرهای
بس شگفت پدید آوردهبودند. همانطور که موسیقی در گوش، زیر خنکی سایه درختان به
سرعتم افزودهمیشد؛ ناگهان با زنی چشم در چشم شدم که با دهانی باز رو به من شروع
به صحبتکردن کرد. با سرعتی که من داشتم امکان ایستادن در همان نقطه نبود. سرعت را
به تندی کمکردم، ایستادم و سر را به عقب گرداندم: تنها پیچ بلوار بود و سایهی درختان
توت.
اشتراک در:
پستها (Atom)