۱۳۹۰۰۴۰۲

هیولای درون


یادداشتی تحلیلی بر فیلم «مادر»، به کارگردانی بونگ‌ـجون‌ـ‌هو

از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه

(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و هفت)

بخش دوم
Sometimes hate is not enough
To turn this all to ashes
Together as one
Against all others
Break all of our wings to
Make sure it crashes
 Running To The Edge Of The World - Marilyn Manson


   شخصیت کارآگاه به خوبی زیر اراده‌ی این نهاد و از این نظر بی‌گناه، ولی به عنوان یک قربانی و البته فاقد قائل‌شدن هیچگونه امتیازی از سوی کارگردان برای او (فاقد ایجاد هیچگونه حس همدردی در بیننده برای او) به خاطر آنچه بر او می‌رود، تصویر شده‌است. زبان اندام او، ایستایی و سکونش در اغلب اتفاقات، و سکانس اعتراف‌گیری از پسر در بازداشتگاه پلیس منظوری را که گفتم، می‌رساند. او واقعن می‌خواهد بداند دون‌ـ‌جون انگیزه‌اش چه بوده. یا به تعبیری تلویحی؛ قلبَن امکانِ بی‌گناهی‌اش را می‌دهد اما چه کند که سیستم اعتراف‌گیری‌ که نهاد مُجازش می‌شمرد همواره بر اراده‌ی او چیره‌است ـ‌هرچند او خود نیز تلاش چندانی برای احراز اراده‌ی از دست‌رفته‌اش نمی‌کند. این اراده‌ی همیشه غالبِ نهاد، در سکانسی در برخورد با مادر که در شبی بارانی؛ مستاصل و ناامید به سراغ کارآگاه می‌آید و با خود «علف‌هایی» را دارد که «زمان نوجوانی» برای او «آرامش» به ارمغان می‌آوردند، هویداست. در واقع مادر نه به عنوان رشوه، بل به ناچار و از روی غریزه به آخرین راهی که می‌شناسد، عمل‌می‌کند: «محبتی مادرگون»؛ به امید آنکه تغییری در اراده و تصمیم کارآگاه ایجاد شود. اما کارآگاه می‌گوید از دید سیستم، پرونده بسته‌شده و او وظایف سپرده‌شده دیگری دارد. این عملِ از روی غریزه‌ی مادرانه، در سکانس قتل پیرمرد حومه‌نشین توسط مادر هم وجود دارد. او این عمل را نه عمدَن، بل از روی غریزه‌ی مادرانه به اتفاق نوع خاصی از احساس عذاب‌وجدان نسبت به عمل یا اعمال مرتکب‌شده به خاطر پسرش انجام می‌دهد.   
   انتخاب لوکیشنِ یک شهرستان کوچک برای اتفاقات فیلم هم هوشمندانه صورت‌گرفته‌است. می‌دانیم که آدم‌ها در یک شهرستان کوچک زیاد با هم غریبه نیستند و اکثر آدم‌ها حداقل یک‌بار کارشان به کار هم خورده‌است. و این ماجرا، وابستگی به وجود می‌آورد و این وابستگی تشدید می‌شود وقتی رابطه‌‌ای از کودکی آغاز شده‌باشد: کارآگاه مادر را می‌شناسد، زمان کودکی‌‌اش را با جوشانده و علف‌های آرامش‌بخش او سپری‌کرده، بنابراین مادر در زندگی گذشته مرد وجود داشته است. این بودن در گذشته یکدیگر و سهم خاطرات آدم‌ها نزد یکدیگر در یک شهرستان نسبت به یک شهر بزرگ، دایره‌های وابستگی آن‌ها را بزرگتر و کیفیت تصمیم‌گیری‌های هر دو شخصیت را در مواجهه با یکدیگر مشکل‌تر می‌کند که نتیجه‌اش کشش دراماتیک بیشتری است که در اثر به وجودآمده. چیز دیگری که در مورد روابط در یک شهرستان به چشم می‌آید و در فیلم پررنگ است، تقابل روابط سنتی با مدرن است. هرچند روابط یک‌جورهایی منحصرن مدرن نیست ولی روابط سنتی نیز قدرت سابق را ندارند. اینطور نیز می‌توان‌گفت که گرچه نهادهای مدرن و بالطبع روابط گریزناپذیرش خود را تثبیت‌کرده‌اند اما کشمکشی زیرپوستی بین‌ آن‌ها و‌ روابط سنتی وجود دارد و سنتی‌ها هنوز آن زیرها نفس‌می‌کشند. ولی در مجموع آنچه داریم، چیره‌گیِ حجمه‌ی روابط مدرن است بر روابط سنتی (مثلن روابطی که دختر مقتول با مردها داشته و دخترهای دیگر با دوست‌های پسر خود دارند). شهرستان در این کارکرد، مانند یک آگراندیسمان عمل‌می‌کند. می‌توان درد را ـ‌آنچه منظور نظر هنرمند است‌ـ برجسته‌کرد و به همه نشان داد. این اتفاق اگر مثلن در یک شهر بزرگ یا یک پایتخت می‌افتاد زیاد محلی از اعراب نداشت. چون روزانه چندین اتفاق از این دست ممکن‌است. 

رهاشده بر لبه‌ی دنیا
  مادرِ فیلم پس از جواب‌نگرفتن از نهاد پلیس، راهی نهادی می‌شود که یک‌جورهای در مقابل نهاد اولی قرار دارد، و برای احقاق حق (!) در زمانه‌ی مدرن ساخته شده: نهاد وکالت. تعریف جامعه‌ی مدرن از این نهاد خیلی ساده این‌طور می‌شود که به علت پیچیده‌شدن روابط در جامعه‌ی مدرن، افراد می‌توانند به افرادی آگاه به قانون‌های قضا (وکیل) که نمایندگان خود ملت آن قانون‌ها ‌را تصویب کرده‌اند؛ وکالت بدهند که به دنبال حق‌شان باشند. خب؛ مادرِ فیلم به یکی از معتبرترین و شیک‌ترینِ این‌ نهادها مراجعه‌می‌کند. چون به تعبیری اینجایی: جان اوست و جان بچه‌اش. او بعد از پروسه‌ای که باید طی شود؛ وکیلی نامدار را برمی‌گزیند تا به کارش رسیدگی‌کند. پروسه‌ای که گفتم، قسمت جالبش برای من، پول و فلسفه‌ی آن در به «کار انداختن جریان کارها» است. چیزی که همواره دستیار وکیل سعی دارد به مادر حالی‌کند.
   پول که اختراع جامعه‌ی مدرن نیست ـ‌هرچند می‌دانیم تعریف‌اش را برای یک جامعه‌ی مدرن داراست که البته در فیلم کاربری‌اش را از دست داده‌است!ـ کاربرد بیشتری نسبت به نهادهای مدرن موجود در فیلم برای نیلِ مادر به هدفش دارد. هدفی که البته می‌دانیم نهادها، مادر را مجبور به پی‌گیر‌ی‌اش کرده‌اند. درواقع مادر مجبور است هزینه‌ی اشتباه نهادها را نیز خود بپردازد. و این هزینه در بیشتر موارد با پول و نقدن پرداخت می‌شود. کُلَن به نظر می‌رسد در فیلم، با پشت‌کردن مادر به هر دو نهاد؛ ما با یک «بازگشت قبیله‌ای» برای رفع‌ و رجوع کارها مواجهیم. اما این بازگشت یک تفاوت عمده را نسبت به آنچه از روابط قبیله‌های قدیمی می‌شناسیم، داراست: می‌دانیم سابقن در قبیله‌ها، وقتی مشکلی برای فردی از افراد قبیله پیش می‌آمد، آن‌ها به هواخواهی از فرد مذکور به‌پا‌خواسته و پشت او درمی‌آمدند. اما، حالا اینجا و در این فیلم با وجود حَکَمیت قوانین قبیله، مادر باید یکه و تنها در مقابل مشکل پیش‌آمده بایستد. نقطه‌ی اشتراک اما، دیالوگ موجود در روابط است. دیالوگ، همان دیالوگِ خشونت موجود در جوامع ماقبل مدرن است برای احقاق حق (در سکانسی که جین‌ـ‌تی از دوپسری که با آه‌ـ‌جونگ رابطه داشته‌اند، اعتراف می‌گیرد خشونت کاملن عریان را هنگام سوال و جواب نزد او، و در یک نما قبل‌تر از آن با کشیدن کف‌ کفش‌هایش به روی استیج چوبی وسیله‌ی بازی یک شهربازی مرده به حالت گاونری خشمگین که آماده‌ی حمله است، می‌توان لمس‌کرد). نادیده‌گی نهادهای مدرن، شده‌است تم اصلی این روند. هرچه بیشتر در فیلم پیش‌می‌رویم، این قضیه شکل روشن‌تری به خود می‌گیرد. هر فرد از جامعه هم زمانی به این دیالوگ رومی‌کند که خود درگیر مشکل شود، وگرنه در حالت کلی به این مسئله بی‌اعتناست (و به همین دلیل است که در مواجهه‌شان با مسائل تنها و یکه می‌مانند). هرچند این نادیده‌گی نهادهای مدرن به ‌دلیل عدم‌کارکردشان و دیالوگ خشونت قبیله‌ای، منحصر به این فیلم و این فیلمساز نیست. در آثار دیوید کراننبرگ و آثار دیگر فیلسازان برجسته‌ نظیر استنلی کوبریک نیز، قابل پی‌گیری‌است. 
  وکیل بار اول و به خواهش مادر به دیدار فرزندش می‌رود. شیطنت کارگردان در شخصیت‌پردازی وکیل هم بی‌تاثیر نیست. خصوصیت اصلی وکیل، نداشتن وقت است همراه با لبخندی استهزاء‌آمیز بر لب. او حتی برای غذا‌خوردن هم وقت کافی ندارد! در هنگام راه‌رفتن این کار را انجام می‌دهد و در همان هنگام هم پیشنهاد کار را قبول یا ردمی‌کند. تنها زمانی ما او را «نشسته» می‌یابیم که مادر برای آخرین بار به سراغ او می‌رود به دعوت خود وکیل که فارغ از کار، در حال خوشگذرانی است: روز روشن است. وکیل باید سرکار باشد اخلاقن و حقوقن. اما اینگونه نیست: او در یک کلوپ شبانه‌روزی مست‌کرده و چند زن جوان و دوستان قدیمی‌اش اطراف او را گرفته‌اند. دوستان قدیمی، هردو «تحصیل‌کرده» و دارای «پستی مهم» و طبقه‌ی اجتماعیِ درخوری در شهرستان‌اند: یکی رئیس بیمارستان روانی شهرستان است و دیگری مانند خود او وکیل. اما وضع هردو در آنجا بدتر از وضع وکیل است. او با آن وضع رقت‌انگیزش حتی به مادر پیشنهاد می‌دهد که در خوشحالی مبتذلش سهیم‌شود و جالبتر آنکه پیشنهادمی‌کند با پذیرفتن حکمی که احتمالن دادگاه برای پرونده‌ی پسرش درنظر می‌گیرد (حدود چهار‌سال زندان) ماجرا را ول‌کند. در سکانسی که بی‌شباهت با دادگاهی مَسخ‌شده نیست: وکیل با گرفتن میکروفون در دستانش گویی اتاقی در کلوپ را تبدیل به دادگاه می‌کند. او رُل قاضی را بازی‌می‌کند، حکم را می‌خواند و صحنه‌ی احتمالی دادگاهی که در چند روز آینده قراراست برگزارشود را، به تصویرمی‌کشد. گویی همه‌چیز یک بازی‌ـ‌‌نمایش است: وکیلِ آشنا به کدهای بازی، آخر بازی را پیش‌بینی و بازسازی می‌کند. این سکانس به خوبی درمانده‌گی مادر از امیدی به کارکرد نهاد و درکل، عدم کارکرد نهاد مدرن را نشان‌مان می‌دهد. ما دوباره با پارادوکسی مواجه می‌شویم که در تقابلِ مادر با نهاد پلیس هم شاهدش بودیم و گویی حل‌ناشدنی می‌نمایاند: نهادی که برای پی‌جویی عدالت برساخته‌ایم، فاسد و غیرکاربردی از آب درآمده‌است.

۱۳۹۰۰۳۲۹

هیولای درون



یادداشتی تحلیلی بر فیلم «مادر»، به کارگردانی بونگ‌ـجون‌ـ‌هو

از دفتر يادداشت‌هاي متفرقه
(دوره‌ي جديد، شمارۀ بیست و هفت)


 
   در طول یادداشت کمتر به گفتگو با فرم سینمایی اثر پرداخته‌ام، چراکه تخصصی در آن ندارم. تاویل من، نقدی است که کارگردان با محتوای فیلم به دنیای مدرن و انسانش دارد، آن‌هم بر مبنای نشانه‌شناسی. او نقدش را از جزء به کل انجام می‌دهد. بنابراین گفتگوی درگرفته‌ی من نیز با فیلم، از همین جنس است. اما نکته‌ای که نشانه‌های آن در فیلم وجود دارد و من هم سعی کرده‌ام رعایتش کنم این است که نقد کارگردان بر جامعه‌ی مدرن، در راستای آن قرار دارد و نه مثلن مانند آنچه روش تولستوی است با رجعت و پشت‌کردنی عظیم به دست‌آوردهای مدرن. انگیزه‌ی این نوشتن هم که در چند بخش در وبلاگ می‌گذارم، مطلب پراکنده‌ای بود که نُه ماه پیش، پس از دیدن فیلم در یادداشت‌های روزانه‌ام نگاشتم، اما سرهم‌کردنش با ویرایشی که در زیر آمده، مسبب‌اش نوشته‌ی و. زمانی بود بر فیلم در زمانه.  

 
  بخش اول 
   
   کافکا در یادداشت‌های روزانه خود به سال ۱۹۱۷، می‌نویسد: «زندگی به خاطر قدرت نابش در متقاعدکردن، جایی برای درست یا نادرست باقی نگذاشته است.»(۱) به نظر می‌رسد فیلم بونگ‌ـ‌جون‌ـ‌هو؛ توضیحی مبسوط و زیبا، و البته دردناک برای جمله‌ی ساده و در عین حال عمیق کافکا باشد. در نظر کافکا، گویی این زندگی است که جانی ابدی دارد و اراده‌ی آدم‌ها زیر سیطره‌ی اراده‌ی بی‌نظیر او قرارمی‌گیرند. شاید به همین خاطر است که همیشه و جبرن، انتخابی بین سیاه و سفید درکار است: باارزش‌تر از زندگی چه چیز را لحظه به لحظه از کف‌می‌دهیم در حالیکه می‌دانیم تراژیک‌تر از خودش هرگز در دنیای ما وجود‌ندارد؟
   بونگ‌ـ‌جون‌ـ‌هو با تکنیک روایی آشنا و قدیمیِ آشنایی‌زدایی در طول اتفاقاتی که برای شخصیت‌ها رخ‌می‌دهد؛ از مفهوم‌هایی قراردادی همچون: مادر، فرزند، دوست، پلیس، وکیل، قتل، نهادهای مدرنی که انسان به آن‌ها در احقاق حق خود دل‌بسته است و...، آشنایی‌زدایی‌می‌کند و مرزهای آن‌ها را جابه‌جاکرده و گاه حتی هیچ مرزی را باقی‌نمی‌گذارد. این ابهام در مشخص نبودن مرزها در آنچه در سرتاسر فیلم رخ‌می‌دهد؛ کاملن تعریفی از مختصات انسان مدرن برای نقدش به‌دست‌می‌دهد که گویا خود هم درمانده‌ که قراراست چه ره‌توشته‌ای را با خود به عصر بعد از مدرن ببرد. 


این باران لعنتی!  
   فیلم دو شق اصلی دارد به نظرم. شق اول تا اواسط فیلم است و دومی پس از آن، در فهمِ مسخِ نهادها توسط مادر و سپس بیداری هیولای درونش. در شق اول فیلم، ما ابتدا تصویری کاملن شرقی از یک مادر را می‌بینیم: مادری چنان آشفته و نگران فرزند که برای یک لحظه هم نمی‌تواند از او غافل‌شود. مادری که تا پایان عمر خود، فرزندش را در دام محبت خود گروخواهدگرفت و حتمن اجازه‌ی لمسِ حسِ ‌استقلالِ فردی (فردیت) را از او دریغ‌خواهدکرد. دلالت ضمنی جملات بالا: سکانس‌های خوابیدن مادر با او در شب‌ها، راه‌افتادن پشت‌سر پسر بزرگسالی چون او توسط مادر تا ایستگاه اتوبوس برای خوراندن دوای خودتجویزش، حساسیت بیش از حد مادر در نوع و مواد غذایی که برای پسر تدارک می‌بیند و سکانس دستگیری او توسط پلیس که با تعقیب مادر و توقف (تصادف) اتومبیل‌همراه است (هرچند در شقِ دوم فیلم، متوجه می‌شویم همه‌ی این‌ها می‌تواند از عذاب‌وجدان مادر باشد). وقتی در سکانس‌های ابتدایی بودم با خود ‌گفتم چه تعداد از این مادران دیده‌ام! این تصویر را، این مادر را می‌شناسم، غافل از آنکه شناخت نسبی‌ من از او، تنها تا اواسط فیلم پایدار خواهد‌بود. 
   در شق اولی که ذکرش رفت، ما شاهد کوشش مادر برای احراز بی‌گناهی فرزند بیمارش به روشی نسبتن قانونی و عرفی هستیم. در این کوشش‌ها او به دو نهاد مدرن برساخته‌ی بشر مراجعه می‌کند: نهاد پلیس و نهاد قضا. نهاد مدرن پلیس که قرار است متولی آرامش باشد و نظم را به شهر بعد از شب اتفاق برگرداند، فرزند زن را به اتهام قتل گرفتار کرده‌است. نهاد پلیس مصصم است که پسر زن قاتل است. اراده‌ی نهاد مدرن می‌خواهد «شر» این ماجرا و پرونده‌اش هرچه زودتر از سرش کنده‌شود. بنابراین به یک توپ گلف که از قضا نام پسر زن بر رویش نوشته‌شده و در صحنه‌ی جرم پیدا‌شده، به عنوان مدرک بسنده‌می‌کند. نهاد، پسر را به بند می‌کشد و از او اعتراف‌می‌گیرد. زن به نهاد پلیس مراجعه می‌کند. جایی که چندان نمی‌شناسدش گویا. چون او از همان اولین سکانس حضورش به دلیلِ اتهام شکستن آینه‌ی یک اتومبیل توسط پسرش در اداره‌ی مرکزی پلیس شهر، رفتاری غریب دارد: مادر را می‌بینیم که پس از وارد‌شدن به اداره‌ی پلیس، روی میز هر کدام از پارتیشن‌هایی که افرادی مشغول کارند شیشه‌ای حاوی عرقی‌ گیاهی می‌گذارد! اولین برخورد مادر، برخوردی سنتی‌است که باعث پیدایش تقابلی ناهمجنس بین مادر و کارآگاه (نماد نهاد) در طول سکانس‌های بعدی می‌شود. این تقابل ناهمجنس، چنانکه خواهیم دید موجب به‌وجود آمدن حس «عدم اطمینان به نهاد» و جابه‌جایی جایگاه مادر و نهاد می‌شود. این جابه‌جایی را می‌توان ‌در سکانسی که مادر مخفیانه به خانه‌ی جین‌ـ‌تی می‌رود تا مدرکی برای متهم‌کردن او پیدا کند یا سکانسی که در آن بعد از دیداری شبانه با جین‌ـ‌تی در خانه‌اش، عکس دختر مقتول را به سبک کارآگاهان پلیس بالای کامپیوتر و روی دیوار مقابلش می‌چسباند؛ به خوبی مشاهده‌کرد. جایگاهی نامتوازن برای هر دو که سرآخر تراژیک می‌شود. 
   تصویری که کارگردان از نهاد پلیس به ما نشان می‌دهد جای هیچ‌گونه امیدواری برای زنده‌کردن مفهومی که ما به عنوان «عدالت» می‌شناسیم، باقی‌نمی‌گذارد. در واقع ما آنرا از زاویه‌ای دیگر و با فهمی دیگر می‌بینیم. نهاد پلیس در طول فیلم همیشه از ماجراها و اتفاقات عقب‌تر است. اگر فرضن این ویژه‌گی را هم کمی طبیعی فرض کنیم و بگوییم اشکالی ندارد، شیوه‌ای را که این نهاد انتخاب می‌کند برای رسیدن به حقیقت ماجرای رخ‌داده، بسیار پوسیده، نخ‌نما و غیرکاربردی می‌نمایاند. دلالت ضمنی این گفته؛ پلان‌های سکانسی است که در آن قراراست صحنه‌ی جرم بازسازی‌شود. این بازسازی با خنده‌‌ی استهزاءآمیز متهم و حضار روبه‌روست. گویی همه برای تفریح در صبح به آن‌زودی آنجا جمع شده‌اند و کارگردان قصددارد به ما نشان‌دهد نهادهایی چنین که می‌دانیم با جنگیدن و ریختن خون هزاران انسان در عهد ماقبل‌مدرن و مدرن به‌دست‌آمده، دیگر کارکرد لازمش را ندارد. شیطنت کارگردان برای به تصویرکشیدن این سکانس همراه با موسیقی متنی اثرگذار و دست‌انداختن نهاد پلیس و سکانس‌هایی مشابه این؛ مانند آنجا که کارآگاه می‌خواهد چتری برای مادر که از اداره مرکزی پلیس در روزی بارانی بیرون‌می‌رود بازکند و حتی در این مورد هم ناتوان است و در پس‌زمینه می‌ماند!، چیزی است شبیه به نقدِ نهاد پلیس در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» برادران کوئن. انگار آدم‌ها همواره در نوعی دگرگونی رو به سقوطی قرارگرفته‌اند و کارهاشان آنقدر غریبه و پیچیده شده که مجبورند هرجا لازم‌می‌دانند و هدفشان ایجاب‌می‌کند؛ قوانین نهادی را که روزی خود برساخته‌اند پایمال‌کنند.


پانوشت‌:
۱- یادداشت‌ها، فرانتس کافکا، انتشارات نیلوفر، چاپ اول، ترجمه‌ی مصطفی اسلامیه، یادداشت‌های سال۱۹۱۷، ص ۴۵۲.